هرڪهراازسوےشاهۍمیرسداحسانوفیض✨
مانمڪپروردهخانحســنهستیموبس😊💚
#اےجانمنحســن🌱
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بریـم بـرای پــارت شانزدهم😌👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بریـم بـرای پــارت هفدهم😎👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•|پارت هفدهم|•°
پرستاره با گفتن این حرف از من فاصله گرفت و با باز نگه داشتن در اتاق از من خواست وارد اتاق بشم و من با تعلل و دودلی به سمت اتاق قدم برداشتم و وارد اتاق کوچک اورژانس شدم.
به آرام که رو ی تخت دراز کشیده و چشماش رو بسته بود نگاه کردم و بدون گرفتن نگاهم از صورتش رو ی تنها صندلی و با
فاصله از تخت نشستم که آرام چشماش رو باز کرد و با تعجب به من و پرستار که داشت مایع داخل آمپول رو تو ی سرمش خالی
می کرد نگاه کرد.
پرستار که دید آرام بهش خیره شده به روش لبخند زد و گفت : فکر کردم خوابیدی؟!
آرام لبخند بی جونی زد و گفت : میشه این سرم رو ز یادتر کنین تا زودتر تموم شه حوصله ام سر رفت.
پرستار با همون لبخند جوابش رو داد : نه عزیزم نمیشه! اگه زیاد تر بشه تاثیری نداره! بعدشم من که باهات پارتی بازی کردم و اجازه دادم آقاتون بیاد پیشت دیگه برای چی این همه عجله داری؟
آرام نگاه عصبی و کالفه اش رو بهش دوخت و من زودتر از او و با لبخند بدجنسانه ای و با اشاره به آمپول گفتم : این رو عضلانی
تزریق می کرد ی بهتر نبود؟ فکر کنم اینجور ی تاثیرش بیشتر باشه ها!
آرام با چشمای گرد شده نگاهم کرد و پرستار هم که به نیت من پی نبرده بود به روم لبخند زد و در حالی به سمت در می رفت
گفت : نگران نباش بالخره تاثیر خودش رو می ذاره!
با رفتن پرستار و بسته شدن در پشت سرش آرام نفسش رو حرصی بیرون داد و با همون حرص توی لحنش گفت : من نمی دونم
کی به پرسنل اینجا مدرک داده؟ آخه ما کجامون به.......
به او که حرفش رو نصفه رها کرده بود و به حرص خوردنش خندیدم و وسط خنده بریده بریده گفتم : فکرش رو بکن ... من و.....
من و تو..... با هم ازدواج کنیم !
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : حتی فکر کردن بهش هم ......
با جد یت و اخم نگاهش کردم و با بالا انداختن یه تای ابروم گفتم : فکر کردن بهش چی؟!
_هه! خنده داره!
_آره! خنده داره!
نگاهش رو از من گرفت و در سکوت به سقف خیره شد و من در حالی که به نیم رخش زل زده بودم دوباره به او و بودن در کنارش فکر کردم
باز هم کلتفه از فکرای بی سر و ته و ضد و نقیضم نفسم رو بیرون دادم و گفتم : اینجور ی......
همزمان با خارج شدن این کلمه از دهن من آرام هم کلمه ای رو به زبون آورد که ناگهان هر دو ساکت و به هم خیره شد یم.
وقتی دیدم چیزی نمی گه به حرف اومدم و گفتم : چی می خواستی بگی؟!
_چیز خاصی نبود! شما حرفتون رو بزنین.
_می خواستم بگم اگه ساکت باشیم این دقیقه ها دیر می گذره و حوصله مون سر میره که خودت به حرف اومد ی.
_مگه ما حرفی هم برا ی گفتن داریم؟!
_می بینم که این سرم و آمپول اول از همه زبونت رو باز کرده و من مطمئن شدم اون دختری که هر لحظه ممکن بود از حال بره خودتی.
جوابی نداد و من با پوزخند ی گوشه ی لبم ادامه دادم : بهت نمیومد انقدر شکمو باشی که به خاطر پر خوری کارت به بیمارستان بکشه!
_من نه شکموام و نه پر خور!
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفدهم |•°
از حرص تو ی لحنش لبخند روی لبم پر رنگ تر شد و گفتم : هنوز هم نمی خوای بگی چی می خواستی بگی؟!
_شما نمی تونستین بیرون منتظر بمونین تا این سرم تموم بشه؟!
_چرا می تونستم!
_خب! پس..........
_دلم نخواست!
نگاهش رو ازم گرفت و بعد چند لحظه سکوت پرسید : می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟!
_بپرس!
_چرا خودتون من رو آوردین اینجا؟!
این سوالی بود که برای خودم هم مطرح و جوابش برای خودم هم مجهول بود و وقتی دیدم جوابی براش پیدا نمی کنم با بی خیالی گفتم : چون دلم برات سوخت!سوالی و متعجب نگاهم کرد و من با سرد ترین لحن ممکن ادامه دادم : تو حالت خیل ی بد بود و من با خودم گفتم ممکنه هر
لحظه از حال بری! ولی حاال می بینم که...... نه! بادمجون بم آفت نداره!
لبخند غمگینی زد و گفت : ممنون از تعریفتون!
جوابی ندادم و در عوض وقتی دیدم سرمش تموم شده از جام برخاستم و گفتم : من بی رون درمانگاه، تو ی ماشین منتظرتم.
با گفتن این حرف از اتاق خارج شدم و رو به پرستاری که حواسش بهم بود گفتم که سرم آرام تموم شده و به سمت در خروجی درمانگاه قدم برداشتم.
چیزی از نشستنم توی ماشین نگذشت که آرام از در درمانگاه خارج شد و از همون جلوی در با چشم به دنبال ماشین من گشت.
نگاهم رو از او که چادرش تو ی هوا تکون می خورد و باد اون رو به رقص در آورده بود گرفتم و ماشین رو روشن کردم و مقابلش
نگه داشتم که متوجه ام شد و رو ی صندلی عقب نشست.
برای اینکه بتونم صورتش رو ببینم آینه رو روش تنظیم کردم و با به حرکت در آوردن ماشین ازش پرسیدم : الان حالت بهتره؟!
_آره! خیلی بهترم.
دیگه چیز ی نپرسیدم و با پلی کردن آهنگ به رانندگیم ادامه دادم و او هم سرش رو روی پشتی مبل گذاشت و چشماش رو بست.
ماش ین رو جلو ی در خونه شون نگه داشتم که چشماش رو باز و با تعجب به در خونه نگاه کرد و گفت : چرا اومد ین ا ینجا؟!
به طرفش برگشتم و گفتم : پس کجا برم؟!
_مگه نباید می رفتیم شر کت؟
_برو خونه و استراحت کن!
کیفش رو از روی صندلی برداشت و با تلخند ی گفت : ممنون که دلتون به حالم سوخت!
معنی تلخند و نیش کالمش رو نمی فهمیدم و نمی دونستم چرا ناراحت شده ولی هرچه که بود این ناراحت شدنش رو و اینکه
انتظار داشته بود چیز دیگه ای ازم بشنوه رو دوست داشتم و در جوابش گفتم : خواهش! فقط اینکه دیگه هله هوله نخور چون
ممکن نیست که دوباره دلم به حالت بسوزه.
باز هم لبخند تلخی زد و با گفتن خداحافظ در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.
#شعرشراب💜🌿
همہخݪقگرفتارحسیناندولۍ☝️
اينحسیناستشدهبیسروسامانحســن🍃
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#تلنگرانہ💭
میزان عشقت ؛
به امام زمان عج
به میزان🔎علاقه ات
به تلاوتقرآن📖بستگی داره
#چون_مولاقرآن_ناطقه✨:)
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#تلنگـرانہ💭
《هرگاه خواستۍ گناه ڪنۍ ،
یڪلحظہبایسـت
بھ نفست بگو
اگھ یڬباردیگھ وسوسمکنے
شکایتترو بھ امامزمان میکنم》
•|حـالا اگـر توانسٺۍ حُـرمـت اقارو
بشکنی برو گناه کن...|•
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲┊ #کلیپدلتنگـی
باز پیش تویہ حواسم
شدم امام رضایے
#پیشنهادهفوقالعاده 💔
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
.
خوشا آن غریبے
ڪھ یارش تو باشے...
#غریبالغربا 💛🌱
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 💔
--یآایهاݪاربــــــآب♥️🔗
🎤علی اکبر قلیچ🎤
#پیشنهاد_دانلود 👌🏻
🌻
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#نکته
•
•
#استادرائفیپور :
یههواپیما رو در نظر بگیرین
وقتی میخواد بشینه؛
اگه باند آماده نباشه نمیتونه بشینه
هۍ ما چراغ میزنیم میگیم:
[اللھمعجللولیڪالفرج]
میگه بابا باند آماده نیست!
کثیفه!
باند رو تمیزکُن
من شوقم بھ ظھور از تو بیشتره...!
+تعجیلدرفرجمولایمانگناهنکنیم! :)
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مانندشماخدایۍبودن ! . .
#حـــرف_قشنــگ🌾🍁
🌿🌸دݪــــم ڪہ شَهاٰدَٺْ مے خۅاهد!
اما اگر دنیایم امانے بہ تعقلے عملے دهد...
اگـــر اگرهاے زندگیم رخصت دهد...
🌿🌺اگر این نفسِ ۅامانده مجالے بہ بےقرارے
هاےفطریم دهد...
آن ۅقٺ مݩ ڪہ نہ ، شهادٺ خودش
🌿🌼بہ اسٺقباݪم خواهد آمد.(:🍂
#اللهم_الرزقنا_شهادت🕊
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️تلنگر
✨ما باعث غیبت امام زمانیم
بیاین عهد ببندیم با امام زمان ارواحنا فداه
#کلیپ_مهدوی💫
#بحرمة_الحسین_اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚
پیشنهاد دانلود⬆️
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏰لحظهای بیش نبود
آنچه ز عمر تو گذشت
وآنچه باقیست
به یک لحظهی دیگر گذرد...
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر
با اعتماد زمان حالت را بگذران
و بدون ترس برای آینده آماده شو...☺️👌
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
از امام حسن «ع» سؤال شد : مروت چيست ؟ فرمود : حفظ دين ؛ عزت نفس ؛ نرمش ؛ احسان ؛ پرداخت حقوق و اظهار دوستى نسبت به مردم .
«تحف العقول ؛ ص 227》
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─