eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگرچہ غرق گناهــم؛ بہ سویٺ آمدھ ام :)🕊 علیہ السلامـ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌸🍃 •. ‹جان و دلم بھ دلبرے زیر و زبَر همے ڪنے..؛🎻🤎› 🌚 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
بوے تابوت پر از تیر حسن مے آید 🏴 علیہ‌السلامـ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
دوستان با عرض شرمندگی فکر کنیم دیروز پارت را جابه جا گذاشتیم امروز پارت دیروز و همآنین پارت امروز را باهم میزاریم شرمنده‌ی همه‌ی عزیزان♥️
✨دختر بسیجی °•|پارت هجدهم|•° *فردا ی اون روز، نبود آرام تو ی شرکت بد جور به چشم میومد و من بر خالف تصورم که فکر می کردم اگه نباشه خوشحالم،نه تنها خوشحال نبودم بلکه کلافه و سر در گم بودم و بی اختیار به جای خالیش توی مانیتور نگاه می کردم. اتاق حسابداری بر عکس هر روز که شلوغ و پر رفت و آمد بود با نبودش سوت و کور بود و خانم رفاهی و مبینا تو ی سکوت به کارشون مشغول بودن. جای خالیش انقدر تو ی چشم بود که حتی پرهام هم جا ی خالیش رو احساس کرده بود که کالفه به اتاقم اومد و گفت : آراد به نظر تو امروز شرکت یه جور ی نیست؟ _نه! چجوریه مگه؟ _یه جورایی به سربه سر گذاشتن این دختره عادت کردم حالا که نیست انگار یه چیز ی کمه. _خب سربه سر یکی د یگه بزار! پرهام توی فکر رفت و بعد مکثی پرسید :آراد! تو نظرت در موردش چیه؟ _نظری ندارم او هم یک ی مثل بقیه است. _نیست! خودتم خوب می دونی که با بقیه فرق داره، حداقل با دخترایی که دور و بر ما رو گرفتن خیلی فرق داره. مشکوکانه نگاهش کردم که ادامه داد :برای همین ازش بدم میاد و می خوام که نباشه. متوجه منظورش نمی شدم چون ضد و نقیض حرف می زد، از یک طرف می گفت از نبودش دلگیره و از طرف دیگه می گفت ازش بدش میاد و می خواد که نباشه! من خودم هم احساس او رو داشتم و حتی دلیل احساس خودم رو هم نمی فهمیدم و تا ظهر که به خونه برم همه اش احساس می کردم یه چیز ی کمه و باید دنبالش بگردم و با خودم درگیر بودم . فرداش هم که به مناسبت میلاد امام رضا علیه السلام شرکت تعطیل بود و من توی خونه موندم و به تماشای شبکه هایی نشستم که مشهد و حرم رو نشون می داد. حرکاتم کاملا غیر اراد ی بودن. من می دونستم که آرام اون لحظه مشهده و با دیدن حرم از قاب تلوزیون خودم رو بهش نزدیک احساس می کردم. بابا و مامان هم که از رفتارم تعجب کرده بودن ولی چیزی نمی گفتن و نگاه های معنی دار آیدا و آوا رو هم روی خودم احساس می کردم. من هیچ وقت تلویزیون نگاه نمی کردم ولی اونروز از صبح تا شب یه جا نشسته و به قاب تلوزیون زل زده بودم و تو ی افکار خودم سیر می کردم. اونروز انقدر توی حال و هوا ی خودم بودم که حتی حرفای سعید )همسر آیدا خواهرم( رو از کنارم نمی شنیدم و به باز یگوشیای دختر شیطونشون هم توجهی نمی کردم.صبح فرداش دیر تر از همیشه به شرکت رفتم و اگه مجبور نمی بودم اصلا نمی رفتم. چند دقیقه ای می شد که وارد شرکت شده بودم و چیزی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که در اتاق با شدت باز شد و من با تعجب به سایه نگاه کردم که وارد اتاق شد. نفسم رو کلافه بیرون دادم و با پرت کردن خودکار تو ی دستم رو ی میز به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:اینجا چی می خوای؟ نزدیک تر اومد و جواب داد:حقم رو. _چه حقی ؟ _حق اینکه تو حق نداری هر کار که دلت خواست باهام بکنی و بعدش هم منو رها کنی به امان خدا. _اینجا یه همچین حقی وجود نداره. _داره! یعنی من می خوام که وجود داشته باشه. پاشدم و جلوش وایستادم و گفتم:سایه من اصلا حوصله ندارم.
✨دختر بسیجی °•|پارت هجدهم|•° _آراد تو حوصله چی رو ندار ی؟ تو می دونی با من چیکار کرد..... با عصبانیت وسط حرفش پریدم و غریدم: من با تو کار ی نکردم.... با لحن آروم تر ی ادامه دادم:سایه! چرا فکر می کنی من احمقم؟.. درسته اونشب من توی حال خودم نبودم ولی انقدر حالیم بود که تو اولین بارت نبوده. دیدم که با شنیدن حرفم نگاهش نگران شد و رنگش پرید ولی به روی خودش نیاورد و سرم داد زد:تو داری به من تهمت می زنی؟ اگه مرد نیستی که پای کاری که کرد ی بایستی بگو نیستم دیگه چرا تهمت می زنی؟ _خودت هم خوب می دونی که تهمت نیست. _آراد من عاشق تو شدم و تو به من این جور ی می گی؟ این خیلی نامردیه! _اصلا من نامردم و تو هم اشتباه کردی که عاشق یه نامرد شد ی. _دنیا همینجور ی نمی مونه آقا آراد! من این نامردیت رو تلافی می کنم. به حرفش پوزخند زدم که عصبی شد و در حالی که به سمت در اتاق می رفت گفت: فقط صبر کن و ببین چی به روزت میارم کاری می کنم که بهم التماس کنی و بخوای ببخشمت. برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم قهقهه ای سر دادم که با عصبانیت بیرون رفت و در رو محکم به هم زد. کلافه خودم رو رو ی مبل انداختم و با کف دو دستم به صورتم دست کشیدم. من خودم رو به خاطر کاری که با سایه کرده بودم سرزنش می کردم و حتی اگه یک در صدم احتمال می دادم سایه اولین بارش بوده باشه باهاش ازدواج می کردم ولی من آدمی نبودم که کسی مثل سایه بتونه گولش بزنه. نقشه ی سایه برای گول زدن من خوب بود ولی او من رو خوب نشناخته بود و نمی دونست حافظه ی خوبی دارم و جزئیات خوب یادم می مونه حتی تو ی اوج مستی. سایه با اومدنش به شرکت به حالم گند زده بود و حال خرابم رو خراب تر کرده بود برای همین قرار ملاقاتم رو با مدیر یکی از شرکتهای طرف قرارداد کنسل کردم و به قصد رفتن به خونه از شرکت بیرون زدم. با ورودم به خونه، مرسانا، دختر سه ساله و خوش سرزبون آیدا خودش رو توی بغلم انداخت و غافلگیرم کرد. توی اون اوضاع بودن مرسانا و بازی کردن باهاش بهترین چیزی بود که حالم رو عوض می کرد. مرسانا رو بغل کردم و رو ی مبل راحتی وسط حال لم دادم و او رو با دو دستم بالا بردم و شکمش رو به صورتم مالی دم که با صدای بلند قهقهه زد و من برای اینکه بیشتر بخنده و کیف کنم بیشتر سرو صدا به راه انداختم و باهاش بازی کردم که آیدا با سینی چای توی دستش بهمون ملحق شد و بعد سلام کردن روی مبل کناریم نشست. دست از سر به سر گذاشتن مرسانا برداشتم و به آیدا که با لبخند بهمون نگاه می کرد نگاه کردم. به چشمای قرمز و پف کرده اش خیره شدم و گفتم : چیز ی شده؟ لبخند بی جونی زد و گفت: نه داداش! چطور؟ _آخه به نظر میاد گریه کرد ی! _چیزی نیست... مامان که تا اون لحظه تو ی آشپزخونه بود به طرفمون اومد و گفت:چی چی رو چیزی نیست، خانم باز هم با شوهرش دعواش شده. چاییم رو از روی میز برداشتم و بی خیال گفتم: خب دعوا که کار زن و شوهراست. مامان کنارم نشست و گفت:یعنی تو برات مهم نیست که شوهر خواهرت با خواهرت چجور رفتاری داره و همه اش دعواش می کنه!؟ یه مقدار از چاییم رو خوردم و جواب دادم: تا جایی که من می دونم سعید آدم بدی نیست و اخلاقش خیلی هم خوبه ولی چشم! سر فرصت باهاش حرف می زنم.
✨دختر بسیجی °•|پارت نوزدهم|•° آیدا با گریه گفت:دستت درد نکنه داداش پس یعنی من بدم و مشکل از منه؟! _نمی دونم! خودت چی فکر می کنی؟ آیدا که انتظار نداشت این حرف رو بهش بزنم و طرف سعید رو بگیرم عصبانی شد و به قصد اتاقی که حتی بعد ازدواج کردنش هنوز هم مال خودش بود از پله ها بالا رفت. مامان سرم غر زد:واقعا که! تو به جای اینکه از خواهرت طرفداری کن ی طرف سعید رو می گیر ی؟ _من از سعید طرفداری نکردم فقط گفتم آیدا یه ذره بیشتر به رفتارش با سعید دقت کنه! شما هم به جای اینکه ازش حمایت کنی یه ذره شوهر داری یادش بده. _شوهر داریش خیلی هم خوبه این سعیدِ که زن دار ی رو بلد نیست. آیدا هم از نظر قیافه و هم از همه نظردیگه از اون سرتره پس اونه که باید حد خودش رو بدونه و پاش رو از گلیمش دراز تر نکنه. من که می دونستم بحث کردن با مامان بی فایده است دیگه چیزی نگفتم و خودم رو با بازی کردن با مرسانا که رو ی مبل راه می رفت مشغول کردم. اون شب رو آیدا خونه ی ما موند و به خونه اش نرفت! وقتی هم که بابا پرسید چرا شب به خونه اش نرفته مامان به دروغ گفت سعید برای کارش به شهرستان رفته و خونه نیست و آیدا هم چون تنها بوده پیش ما اومده.مامان چون می دونست بابا هم مثل من ممکنه حق رو به سعید بده و با موندن آیدا مخالفت کنه واقعیت رو جور دیگه ای گفت تا بابا چیزی نفهمه! صبح روز چهارشنبه زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم و به شرکت رفتم. اون روز برعکس روز قبل سر حال بودم و با اینکه علتش برام مجهول بود اما من این سرحالی رو دوست داشتم و برام خوشایند بود. حال هوای شرکت هم اون روز عوض شده بود و خانم رفاه ی رو هم برعکس روز قبل که کسل و بی حوصله به نظر می رسید اون روز توی سالن سر حال دیدمش که بهم سالم کرد. تنها این پرهام بود که با اخمای توی هم جلو ی در اتاقش وایستاده بود و من رو نگاه می کرد و وقتی دید من متوجه اش شدم پوزخند ی زد و به اتاقش رفت. بدون توجه به پرهام، مقابل میز منشی وایستادم و رو به نازی گفتم: امروز خودم به دیدن مهندس ترابی میرم پس باهاش تماس بگیر و ببین کی وقت داره همو ببینیم. _چشم همین الان تماس می گیرم. از میز منشی فاصله گرفتم که با شنیدن سر وصدایی که از اتاق حسابداری نشئت می گرفت به اونطرف نگاه کردم و گفتم : تو ی اون اتاق خبریه؟ لبخند گنده ای روی لب ناز ی نشست و گفت: آرام امروز اومده و باز دخترا دورش جمع شدن که ازش سوغاتی بگیرن. ناخوداگاه اخمام توی هم رفت و بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم. نمی خواستم باور کنم حال خوب اونروزم به خاطر وجود آرام توی شرکت بوده ولی این واقعیت داشت که من به خاطر وجود کسی خوشحال بودم که دل خوش ی ازش ندانستم و و دنبال راهی بودم که از شرکت بیرونش کنم. از رفتارای ضد و نقیض خودم عصبی بودم و با کلافگی دستام رو پشت گردنم قالب کردم و پشت دیوار شیشه ای وای ستادم که در همین حال در اتاق باز و مش باقر با سینی چای وارد اتاق شد و با خند ه بهم سالم کرد و صبح بخیر گفت. به طرف میز کارم رفتم و در همان حال جواب سالمش رو دادم. مش باقر س ین ی توی دستش رو روی میز گذاشت و گفت:آقا اگه با من کاری ندارین من برم به کارم برسم. پشت میزم نشتم که با دیدن ظرف سوهان توی سینی تعجب کردم و خواستم چیزی بگم که مش باقر خودش گفت:این سوغات مشهده خانم محمد ی زحمتش رو کشیده.
✨دختر بسیجی °•|پارت نوزدهم|•° چیزی نگفتم و به ظرف سوهان خیره شدم که مش باقر از اتاق خارج شد و پرهام جاش رو گرفت. به پرهام که هنوز هم ناراحت به نظر می رسید نگاه کردم و گفتم :تو معلوم هست امروز چت شده؟ نیشخند ی زد و با کنایه گفت:من که معلومه چمه از اومدن این دختره ناراحتم ولی تو معلوم نیست چته که امروز بر عکس دیروز و روز یکشنبه کبکت خروس می خونه. دست به سینه به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم : درست فهمید ی من امروز حالم خوبه ولی این ربطی به اون نداره. با چشم به ظرف رو ی میز اشاره کرد و گفت: چه قدرم معلومه که ربط نداره. _پرهام تو یه چیزیت می شه! کالا چند وقتیه که عوض شد ی! پرهام چیزی نگفت و در عوض در سکوت پشت دیوار شیشه ای وایستاد و به بیرون خیره شد. *چند روز ی از اون روز گذشته بود و من مشغول دیدن طرح هایی بودم که برای تبلیغ محصولاتمون طراحی شده بودن و من می بایست در موردشون نظر می دادم تا اگه مشکل دارن برطرف بشه. چشمم به مانیتور بود که آرام بعد در زدن وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.چهره ی نگرانش خیره شدم و پرسیدم :مشکلی پیش اومده؟ با نگرانی جواب داد:نه!.. یعنی آره. _بالاخره آره یا نه؟ _آره. سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:راستش از حساب شرکت پول برداشت شده ولی این که به کدوم شماره حساب ریخته شده مشخص نیست. _یعنی چی که مشخص نیست؟ _یعنی اینکه شماره حساب مقصد از حافظه ی سیستم پاک شده. _مگه می شه؟ حالا مبلغش چقدره؟ _۱۰۰......میلیون!.....تومن..... از صبحه دارم بررسی می کنم و هر حسابی رو هم که به نظرم رسیده گشتم ولی بی فایده بود. نفسم رو بیرون دادم و گفتم : باشه خودم بررسی می کنم ببینم چی شده تو برو به کارت برس. آرام با تردید و اضطراب از اتاق خارج شد و من با رفتنش پیش اکبری رفتم و ازش خواستم ته و تو ی ماجرا رو در بیاره و خبرش رو بهم می ده. اون روز پرهام به شرکت نیومده بود و خبری هم ازش نداشتم و هر چی هم که بهش زنگ می زدم بی فایده بود و گوشیش در دسترس نبود. به خیال اینکه این مشکل یه مشکل جزئی توی جابه جایی پول بوده به اتاقم برگشتم و به ادامه ی کارم مشغول شدم که مدتی نگذشت که اکبری با یه کاغذ تو ی دستش وارد اتاق شد و کاغذ رو روی میز و جلوی من گذاشت. با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: این چیه؟ _من سیستم اتاق آقای سهرابی که سیستم های اتاق حسابداری بهش متصلن رو بررسی کردم و شماره حسابی رو که پول بهش واریز شده رو در آوردم. کاغذ رو به دست گرفتم و نگاهی به شماره حساب انداختم و گفتم:خب این برای کدوم بخشه؟ _ بهتره خودتون ببینید، این یه شماره ی جد یده و برا ی اولین بار وارد سیستم شده.
بازهم شرمنده تک تک شما عزیزان✨ ان‌شاء‌الله پارت بعدی فردا در کانال قرار میگیره
ای فرزند آدم،از آنچه خدا حرام کرده اجتناب کن و عفت داشته باش تا از اهل عبادت خدا محسوب گردی. ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
﷽ آقای من مهمان نمیخواهی؟! شوق زیارت دارم و دورم... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
﷽ گوشه چشمی نظر کنید آقا حال ما را که دائم آشوب است ... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌹🌿 تردید مکن تصورش هم زیباست... ایوان حسن(علیه السلام) عجب صفایی دارد...❤️💚 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ڪانال؛ جَهـٰـادْ اِدٰامِــہْ دٰارَدْ...! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌱 「بـےکفن بود حسین‌ورنھ وصیت‌میکرد تابھ روۍ کفنش‌ نام‌حسن‌ بنویسند 」 ❤️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مـیدونـم پـاتـوق هـر چـی دل شـکـستـس حـرمِ...💛 📲 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
[آقاےِ سـ‌َـلمان پـروَرم را دوســـت‌ دارم🌿]
نصف شب‌🌙بابک فرمانده ‌رو بیدار میکنه و میگه من فردا‌ شهید میشم🌱 به خانواده ام بگو حلالم کنن.😢 👤فرمانده میگه:حرف الکی نزن برو بزار بخوابیم😑میخوابه و خواب میبینه که‌ بابک شهید شده ‌و از خواب می پره.😳 🤔پیش خودش‌ میگه نکنه فردا بابک شهید بشه.‌🙄 نقشه میکشه🗞‌که‌ صبح‌ به ‌راننده‌ پشتیبانی🚗بگه به یه بهانه ای ‌بابک رو با خودش ببره عقب.⛱ دوباره ‌میخوابه. 🌈صبح ازخواب بیدارش میکنن و میگن باید آتیش بریزیم🔥‌رو سر دشمن😕تو این شلوغی ها نقشه اش یادش میره و بابک شهید میشه.😭 ڪانال؛ جَهـٰـادْ اِدٰامِــہْ دٰارَدْ...! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
[ ] کوه‌ است‌ و دلش به وسعت‌ دامنه‌ایست سیمای امام‌ عشق‌ را آینه‌ایست... این‌ مرد که نور از نفسش‌ می‌بارد 💛😍 🌱 💌 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@mataleb_mazhabi313 .mp3
2.44M
آخریه‌روزمهدی‌برات حرم‌میسازه :) |🎼| :) ... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
AUD-20200927-WA0000.
1.21M
⏳♥️ الہم‌صݪ‌علۍ ! علۍ‌بن‌موسی‌الرضا‌المرتضۍ"💔 (: