°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت بیست و سوم🙈👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت بیست و چهارم👍👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•|پارت بیست و چهارم|•°
آروم گفت: عشقه....
_چی؟
_این حالتا رو بهش می گن عشق! تو عاشقش شد ی.
پوزخند ی زدم و گفتم :محاله! .... هر کی ندونه تو که خوب می دونی من و او با هم یه دنیا فاصله داریم و خوب می دونی که من
ازش.....
_ازش چی؟ دیگه نمی تونی بگی ازش خوشت نمیاد نه؟!
جوابی نداشتم که بدم و ودوباره از دیوار شیشه ای به دور دست ها خیره شدم که پرهام ادامه داد: وقتی یه مرد عاشق یه دختر
می شه دلش م ی خواد همیشه او رو ببینه و حت ی به خاطرش غیرتی هم می شه و در برخی شرایط ممکنه به خاطرش با دیگران دست به یقه هم بشه!
با این حرفش به یاد چند روز پیش افتادم که بی دلیل با مرد غریبه، جلوی شرکت دست به یقه شدم.
به پرهام که هنوز هم چهره اش ناراحت بود و اخم داشت نگاه کردم و او در حالی که از رو ی مبل بلند می شد، گفت:من همون روز که به خاطر بیرون کردنش جوش آورده بودی فهمیدم دلت پیشش گیره! عشق حد و مرز و دختر چادر ی و غیر چادری نمی شناسه!
دل تو هم فهمیده آرام با بقیه ی دخترای دور برت فرق داره و دنبال پول و تیپ و نشستن توی ماشین گرون قیمتت نیست!
در تمام مدتی که پرهام حرف می زد من به خودم و آرام فکر کردم.
ما خیلی از هم دور بودیم! چه از لحاظ خانوادگی و چه از لحاظ شخصیت!
ولی حقیقت این بود که من عاشقش شده بودم بدون اینکه بخوام یا اینکه حتی متوجه بشم.
ولی من این حس رو که حالا فهمیده بودم عشقه! دوست داشتم.
بعد مدتی که از رفتن پرهام گذشت با خوردن تقه ای به در برگشتم و به مبینا که تو ی چارچوب در وایستاده بود نگاه کردم که کامل وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
برای نشستن به سمت میز کارم رفتم و در همون حال از او هم خواستم که رو ی مبل بشینه و با نشستنش رو ی مبل گفتم:خب!
می شنوم!
بهم نگاه کرد و گفت: شما ازم خواستین از آرام بهتون اطلاعات بدم و برای همین هم من بیشتر بهش نزدیک شدم و یه جورایی می شه گفت با هم صمیمی شد یم و مثل اینکه آرام خودش هم بدش نمی یومد یه مقدار با کسی درد و دل کنه.
با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:آرام بهم گفت که پای برادرش توی تصادف آسیب دیده و دو بار عمل شده و حالا برای اینکه کامل خوب بشه دوباره باید عمل بشه ولی به خاطر هزینه ی بالای عمل فعال نمی تونن کاری براش انجام بدن و به همین خاطر یه جورایی برادرش افسرده شده.
آرام می گفت یه نفر پیدا شده و گفته حاضره هزینه ی عمل برادرش رو بده و اون یه نفر خواستگار آرامه که از وقتی جواب رد شنیده می خواد به وسیله ی برادرش آرام رو تحت فشار بزاره و راضی به ازدواجش کنه .
می دونستم منظورش از خواستگار همون پسریه که با آرام دیده بودمش و باهاش دست به یقه شده بودم.
پس حدسم درست بود! منظور آرام از خریدن عشق این بود که پسره می خواست او رو با پولش راضی کنه.
با صدای مبینا از فکر در اومدم و به او که دوباره شروع به حرف زدن کرده بود نگاه کردم که با ناراحتی و چهره ای درهم گفت: امروز که دیدم آرام نیومده باهاش تماس گرفتم، صداش ناراحت بود و بغض داشت اولی که ازش پرس یدم چی شده چیزی نگفت ولی من ول کن نبودم و انقدر پاپیچش شدم تا اینکه گفت دیشب حال برادرش بد شده و خودش رو از رو ی و یلچر انداخته، آرام گریه می کرد و خودش رو سرزنش می کرد که نمی تونه خودش رو راضی کنه و به پسره جواب بده، گفت امروز رو خونه مونده تا در مورد پیشنهاد خاستگارش فکر کنه.
با شنیدن این حرفا عصبی شدم و گفتم: همین الان بهش زنگ بزن و آدرس بیمارستانی که قراره برادرش رو عمل کنن رو ازش بگیر.
مبینا با تعجب نگاهم کرد و بعد گفتن چشم با لبخند معنی دار ی از جاش برخاست و برای زنگ زدن به آرام از اتاق خارج شد.
همون روز که مبینا آدرس بیمارستان رو بهم داد، بدون معطلی به بیمارستان رفتم و با قبول تمام هزینه های عمل با دکتر برادرش حرف زدم و ازش خواستم نوبت عمل رو جلو بندازه که دکتر هم قبول کرد.شبش هم با بابا مشورت کردم و ازش خواستم با باباش تماس بگیره و او رو راضی کنه تا بهمون اجازه بده هز ینه رو پرداخت کنیم که بابا از خدا خواسته قبول کرد و نیم ساعتی، تلفنی با آقای محمد ی حرف زد تا اینکه تونست راضیش کنه و ازش اجازه بگیره.
پنج روز از عمل امیر حسین( برادر آرام )می گذشت و من تازه برا ی اولین بار روز جمعه که برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم می دیدمش.
همهی خانواده ی آرام از جمله محمدحسین و خانمش به همراه مادرش و آرزو خواهر کوچکتر آرام تو ی اتاق بودن و امیر حسین رو برا ی راه رفتن تشویق می کردن و این وسط تنها آرام بود که حضور نداشت و این من رو که بیشتر برای دیدن او اومده بودم عصبی می کرد.
به پرستار که زیر بغل امیر حسین رو گرفته بود و کمکش می کرد راه بره نگاه کردم که با رسیدنشون به پنجره پرستار ناگهان خودش رو از امیر حسین دور کرد و امیر حسین مجبور شد روی پای خودش بایسته. به جمعیت وایستاده داخل اتاق نگاه کردم
✨دختر بسیجی
°•|پارت بیست و چهارم|•°
که دست از تشو یق برداشته بودن و اشک می ریختن.
دیدن مادرش که گونه اش از اشکاش خیس شده بود و با گریه قربون صدقه ی پسرش می شد صحنه ی دلگیر ی رو به وجود آورده
بود و حتی چشمای من هم برای یک لحظه خیس شدن.
با شنیدن صدای آرام که با صدای بلند و با تعجب رو به امیر حسین گفت :داداش! برگشتم و بهش نگاه کردم.
آرام لبخند به لب داشت ولی اشک چشمش گونه اش رو خیس کرده بود و همراه با خنده اشک میریخت.
امیر حسین دستاش رو به دو طرف باز کرد که آرام به سمتش دوید و خودش رو تو ی بغلش انداخت.
با اینکه امی ر حسین برادر بزرگترش و عشق بینشون عشق خواهر و برادری بود ولی من بهش حسادت کردم و به سمت در اتاق قدمای بلند برداشتم.
توی راهرو ی بیمارستان بودم و با گام های بلند به سمت در خروجی می رفتم که آرام از پشت سر صدام زد:
_آقای رئیس!
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم.
خودش رو بهم رسوند و گفت : می دونم که تشکر خشک و خالی من جواب گو ی لطفی که شما بهمون کردین نیست ولی بازم ممنون.
به چهره ی شاد و لب خندونش نگاه کردم و بی اراده گفتم: همین لبخند ی که روی لب تو نشسته، از هر تشکری برام با ارزش تره!
نگاهش متعجب شد و بهت زده به چشمام نگاه کرد.
انگار توی چشمام دنبال چیز ی می گشت که بهم زل زده بود و پلک نمی زد.
بی توجه به نگاهی که این روزا عجیب دلتنگش می شدم از مقابل چشمای متحیرش گذشتم و به سمت در خروجی بیمارستان پا تند کردم.
فرداش آرام شاد رو از توی مانیتور تماشا می کردم که با یک جعبه ی شیرینی توی دستش تو ی شرکت می چرخید و به کارمندا
جبابت سالمتی داداشش شیرینی تعارف می کرد.
چشم از مانیتور گرفتم و برای بار دوم ارقام توی کاغذ رو خوندم ولی چیز ی ازش سر در نیاوردم و کالفه نفسم رو بیرون دادم و برای د یدن پرهام از اتاق خارج شدم.
دخترا وسط سالن دور آرام جمع شده و حسابی سر و صدا به راه انداخته بودن که با دی دن من که بهشون نزدیک می شدم
ساکت شدن و به من نگاه کردن.
وقتی بهشون رسیدم متعجب و سوالی نگاهشون کردم که مبینا رو به من با شوخی و شیطنت گفت : آقا به خدا تقصیر آرامه که نمی زاره ما به کارمون برسیم .
آرام بهش چشم غره رفت و گفت: کوفت بخور ی که این همه شیرینی رو خوردی و هنوز هم دهنت داره می جنبه و منو راحت می فروشی.
مبینا خامه ی سر انگشتش رو مکید و گفت:این که نمک نداشت که بخوام نمک گیر بشم!
خانم رفاهی حرف مبینا رو تا یید کرد و گفت: مبینا راست می گه این آرام از صبح که اومده نذاشته هیچ کس کار کنه و همه رو دور خودش جمع کرده.
چشمای آرام گرد شد و گفت: خانم رفاهی شما هم؟
خانم رفاهی: خب مگه دروغ می گم؟
مبینا به پهلوی آرام سقلمه ا ی زد و گفت :آرام نم ی خوای به آقای رئیس! شیرینی تعارف کنی؟
مبینا آقای رئیس رو غلیظ گفت و من با ابروی بالا پریده آرام رو نگاه کردم که جعبه ی شیرینی رو جلوم نگه داشت و بهم تعارف کرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و با برداشتن شیرینی و تشکر کردن به سمت اتاق پرهام رفتم و در همین حال صدای مبینا رو شنیدم که گفت:خب دیگه آقای رئیس آخرین نفر بود بقیه اش دیگه مال منه!
آرام جوابش رو داد: حتی اگه مجبور بشم تا آخر وقت همه اش رو یک نفری می خورم ولی به شما آدم فروشا هیچ چی نمی دم.
با این حرفش سر و صدای بقیه رو در آورد و من با قرار گرفتن تو ی اتاق و بستن در دیگه چیز ی نشنیدم.
پرهام با دیدن چهره ی خندون من لبخند معنی دار ی گوشهی لبش نشست و گفت:می بینم این عشقه بد بهت ساخته!
#امامخامنہاے⚡️:
قدرلحظاتجوانےخودرابدانید˝🐾🙂˝
ومواظبباشیدهرگزجزبراے
رضاےخداکارےنکنید˝😌✨˝
#لبیکیاخامنہاے˝♥️˝
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
امام زمان مثل مهمونای دیگه
قبلش زنگ نمیزنه ها...!
یکدفعه کلید میندازه
درخونه تو باز میکنه...
#مواظبقلبتباش ..🐚
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ؛
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻛﻦ !...
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻜﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﻛﻠﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﯽ ﻛﻨﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﻛﻨﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﻳﺎﺭﺕ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ ﺷﻮﻧﺪ ...
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻤﺎﻥ .
ﭼﺘﺮِ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ ﺩﻧﻴﺎست
🌺#معرفتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــے
•••
| #شهیدمصطفیصدرزاده |
بـرای حضور در جبهههـای مقاومتــ در سوریه،
لهجه افغانستانی آموختــ تا در قالب لشگر فاطمیون به سوریه اعزام شود و به فرماندهی
گردان عمار لشگر فاطمیون رسـید
در روز تـاسوعا به دستــ تروریستهای داعش
به شهادتــ رسید🕊
| #اللهمارزقنا💔 |
#سالروزشهادت🕊
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
『🖤͜͡🌿』
چہخوشاستدرفراقے
همہعمرصبرڪردن ...
بہاُمیدآنڪہروزۍ
بہکفاوفتدوصاݪے💔
#بابیانتوامییااباعبدالݪـہ🌿°•
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
مثلا حرفے رو کهـ میخواے بزنے رو کهـ نمیزنے شبیهـ لیموئهـ🍋✨🌙
بعدش تلخ میشهـ و فایدهـ ای ندارهـ 💔☹️
#والیپر
⇨♡↯ツ
فقطاونجاکہحضرتِآقافرمودند
مَنشبو روز
بہشهیدسلیمانےفکرمیکنم:)...
#منفدآیِغَمت💔
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
-ایمانآوردههاۍمن..
+جانم ؟!
-اذکروا الله ذکرا کثیرا🌻📿
+بهروۍدیدگان^_^
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
.
#حاجحسینیڪتا✨👌
اگہ میخواۍ یہ روزی
دورِ تابوتت بگردن ؛
امروز باید دورِ
امام زمانت بگردی...♥️
#روحیفداکیاصاحبالزمان😍✨
#دوخط_منبر 🌱
مےفرمایند:
استادم آقاے قاضے را
درخواب دیدمـ
بہ او گفتم:
چہ چیزے حسرت شُما
در دنیاست که انجام نداده اید؟!
فرمودند:
حسرت میخورم چـ ـرا
در دنیا فقط روزی یڪبار
#زیارت_عاشورا مےخواندم!
#آیت_الله_بهجت
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
پدربزرگم می گفت:
شما جوونا امیدای امام زمانید،🌱
+منم فقط سرمو انداختم پایین...💔
#سربازمهدی
#تلنگـــــر
آیت اللہ مجتهدے تهرانے(ره):
عیب ڪار ما همین است،🤦♂👇
ما خودمان را ڪسے مےدانیم،
بہ صفتمان،بہ علممان،بہ ریاستمان، مےنازیم و خود را شخصیتے مےبینیم.😑
شیخ نخودڪے فرمودند:
خود را ڪسے ندان!👌
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
# بیــ&ــو شهیدانـہ✨
•••❥•
گاهۍ از آن بالا
نگاهۍ بہ ما اسیران دنیا ڪن
دیدنۍ شدھ حال خستہ ما
و چشم هاے پر از حسرتمان!
💔..؛))
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
【• #حرفاے_خودمـونے🗣 •】
.
.
「🦋
•
گاهےازحڪمَتشناࢪاضےوگاهے
خوشحآلوشاڪࢪ !
خدآڪہهمانخُداست؛
ڪاشمااِنقدࢪگآهےبہگاهےنمیشدیم . . ؛!🌱』_
#وخدابرایمکافےست:)❤️
.
...°∞°❀♥️❀°∞°...
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
【•#منبر_ازنوع_مجازی☺️•】
.
.
سیدعلے آقا قاضے:🌸••
خوشحال کردن انسان محزون چه
بابذل مال، چه با سخن نیکو، چه
با کنار او نشستن، گناهان را پاک
میکند...!❤️••
#تاتوانےدلےبدستآور👌😍
.
.
یـه حبـه مـوعــظـهِ شیریـن😊
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
🍃 ͜͡🌸
- منیقیندارم(:
آخࢪ آࢪزوے دلڪبوتࢪهاےدنیا
آسمانتوسٺـ^-^
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
••
مرگ را دانم :)
ولی تا کوی دوست
راه اگر نزدیک تر دانی بگوꕥ
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
『💔』
بہامیداونروزۍکہرفیقمپیامبده↓
کجایۍ!؟
بگم«#حرمامامحسنعلیہسلام💔
دعاگوتمرفیق(:"»
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙