eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
『 🌿 』 • . مردم دو دسته اند:
[نصف گول میخورند
و نصف گلوله ...]
🗞 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
『 🌿 』 • . آرے گناهکاران را راهے نیست! اما پشیمانان را مے پذیرند :)♥ _ _ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
حمایت خیلے ویژھ
『 🌿 』 • . 《بیچارگی بشر امروز از آنست که "خود" را از یاد برده است》 - استادشهیدمطهری شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
『 🌿 』 • . "وَلاینڪَشِفُ‌ مِنها‌ إَلاّ ماڪَشَفتَ" و هیچ‌ اندوهے‌ برطرف‌ نشود مگر تو آن‌ را از دل‌ برانے… شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
『 🌿 』 • . گلدان‌دلت‌میشوم‌فنجانت‌رابردار کمـےهم‌مراسیراب‌کـن تادلم‌کمـےتوراجوانه‌بزند!🌱" شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
『 🌿 』 • . اگر مى خواهيد خوشبخت شويد؛ زندگى را به اهداف گره بزنيد. نه به آدم ها و اشياء ...🌱 آلبرت انيشتين شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
『 🌿 』 • . آنکھ نھایتِ تلاشش ࢪا بکند . . حتما بھ خواستھ اش می‌رسد (: [ مولامون‌علۍ‌؏•💛•] شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
『 🌿 』 • .
مَن هیچوقت احساس تنهایی نڪردم 
چون همیشه با باور هام زندگے میڪردم
و خدا بزرگترین باور من بود...

شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
『 🌿 』 • . 📼 تو مدرسھ بھ شما هم از این شیرا میدادن؟! یادش بخیر :) شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
『 🌿 』 • . گاهیم بـرای خوب شدنِ حالمون نباید سمت آدمـا بریم گزینه های امـن تـر و مطمئن تـری هـم هست مثل بـارون موسیقی قهوه☕️🌧 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
『 🌿 』 • . 〖سࢪ بھ هم آوردہ دیدم بࢪگ هاےِ غنچھ را :)🌱‌〗 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
『 🌿 』 • . دورم از طُ ولے طُ در ڪنآر منے… شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
و این سبزهایِ دلبر :)🌿
‌『 🌿 』 • . ‏چیست در بازے آن ابر سپید¡ روےِ این آبےِ آرام بُلَند ڪه تو را میبرد این گونھ به ژرفاےِ خیال… ! [فریدون‌مشیری] شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
『 🌿 』 • . ❬ از جذابیتاے پاییز بہ روایت تصویر*-*🧡☁️✨ ❭ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت سی‌ام |•° _با تعریفهای شما ندیده هم می شه حدس زد چجور دختر یه. آراد! این همه دختر دور بر تو ریخته اونوقت تو رفتی عاشق حسابدارت شد ی؟ تو روت می شه دست این دختر رو که این همه از ما پایین تره بگیری و به فامیل و آشنا نشونش بدی؟ _نه تنها روم می شه بلکه افتخار هم می کنم. _اون تو رو چیز خورت کرده و تو عقلت درست کار نمی کنه و نمی فهمی چی داری می گی ؟ _اتفاقا خیلی خوب هم می فهمم چی می گم در ضمن وضع مالی خوب چیزی نیست که آدم بهش افتخار کنه و خودش رو از دیگران بهتر ببینه. با گفتن این حرف از جام برخاستم که مامان گفت :به هر حال من با این دختر مخالفم و محاله باهاش کنار بیام. _من هم غیر از آرام محاله با کس دیگه ا ی ازدواج کنم و ای نکه آرامی هم که من می شناسم خوب بلده چطور با شما کنار بیاد. _پس بفرما برو باهاش ازدواج کن ولی بدون که من راضی نیستم! _باهاش ازدواج می کنم اون هم با رضایت شما! دیگه نذاشتم مامان به بحث ادامه بده و از آشپزخونه خارج شدم و با برداشتن سویشرتم از روی چوب لباسی از خونه بیرون زدم مامان با حرفاش حال خوبم رو خراب کرده بود و من نیاز به هوا ی تازه داشتم. می دونستم مامان به این زود ی راضی نمی شه و باید روند راضی کردنش رو به بابا بسپارم و بابا حتما راضیش می کنه برای همین مدتی رو سرخوش و با فکر آرام توی حیاط سرد و ساکت قدم زدم و بعد یه ربع که از قدم زدنم گذشت با سوزش هوای سردی که به بدنم شلاق می زد به سمت خونه دویدم و خودم رو زیر پتویی که روی مبل کنار شومینه افتاده بود قایم کردم. فرداش طبق خواسته و به همراه بابا به کارخونه رفتم تا تو ی حساب و کتاب اجناس تازه رسیده کمک حالش باشم و خودم از نزدیک همه چیز رو زیر نظر بگیرم. بابا دیگه کمتر به کارخونه سر می زد و بیشتر کارهای کارخونه رو به مدیر عامل شرکت سپرده بود ولی هر چند وقت یک بار و بیشتر موقع تحویل جنس یا خودش برای سرکشی می رفت یا ازمن می خواست به جاش برم یا اینکه دوتامون با هم می رفتیم. من هر وقت خودم به تنهایی می رفتم خیلی زود کارم رو انجام می دادم و به دفتر مرکز ی بر می گشتم، همیشه ترجیح می دادم از دفتر خودم و با واسطه همه چی رو زیر نظر داشته باشم ولی وقتی با بابا می رفتیم بابا کل کارخونه رو دور می زد و با بیشتر کارگرا خوش و بش می کرد و کل وقتمون تو ی کارخونه می گذشت. اونروز هم وسط سالن بزرگ کارخونه و کنار خط تولید وایستاده بودیم و جمعی از کارگرا دورمون رو گرفته بودن و با بابا می گفتن و می خند یدن. بابا رو به کارگری که عقب تر از بقیه وایستاده بود گفت: حسین پس کی این کارت عروسیت به دستمون می رسه؟ لبخندی روی لب حسین نشست و کارگر کنارش به جاش جواب داد: آخر همین هفته عروسیشه. بابا: پس به سالمتی بالاخره این عروسی قراره سر بگیره؟! حسین جواب داد: آره اگه خدا بخواد! شما هم حتما تشریف بیارین خوشحال میشیم. بابا:چرا که نه! حتما میام. بابا مدتی رو با کارگرا حرف زد و از دستگاههای در حال کار بازدید کرد تا اینکه راضی شد و به بخش ادار ی رفتیم. با ورودمون به اتاق مدیریت بابا رو به آقای سعید ی(مد یر عامل) که به دنبالمون وارد اتاق شده بود گفت: به این پسره حمیدی! دو روز بیشتر مرخصی بده و ببین برای عروسیش کم و کسر ی نداشته باشه. سعید ی رو به بابا گفت : خیلی پسر تو داریه اگه چیزی هم کم و کسر ی داشته باشه نمیگه ولی از رفیقش می شه پرسید . _خب رفیقش رو صدا بزن بیاد اینجا و ببین همه چی ردیفه یا نه! سعید ی با گفتن چشم برای صدا زدنش گوشی تلفن رو رو ی گوشش گذاشت و بابا رو به من گفت : یه کارت هد یه ای چیز ی به عنوان هد یه براش آماده کن. _ولی ما که همیشه به هر کی که عروسیشه کارت هد یه می دیم. _این یکی رو می خوام جدا از اون از طرف خودم بهش بدم. حرفی نزدم که بابا به پشتی مبل تکیه داد و گفت : ۶ ساله که زن گرفته ولی به خاطر خرج و مخارج مادر مریضش و تهیه ی جهزیه ی دوتا خواهراش نتونسته عروسی بگیره برای همین می خوام بیشتر بهش کمک کنم. _باشه حتما به پرهام می گم براتون یه کارت هد یه آماده کنه. آقای سعید ی برای انجام کاری از اتاق خارج شد و بابا با رفتنش گفت: نمی دونی چقدر دوست دارم زودتر عروسی تو رو ببینم. چیزی نگفتم و بابا ادامه داد: تو با آرام حرف بزن و نظرش رو بپرس، نگران مخالفت مادرت هم نباش بلاخره راضی می شه. خواستم چیزی بگم که با ورود سعید ی و یکی از کارگرا سکوت کردم و بهشون خیره شدم. سعیدی رو به بابا گفت : ایشون هم آقای رضایی و رفیق آقای حمید ی، خودتون هر چی می خواین ازش بپرسین. بابا رو به کارگره در مورد حسین ازش پرسید و رضایی با تردید جواب داد: آقا همه چی حله فقط... بابا :فقط چی؟ رضایی که از حرفی که می خواست بزنه پشیمون شده بود گفت :هیچی آقا همه چیز جوره! خدا رو شکر.
✨دختر بسیجی °•| پارت سی‌ام |•° سعید ی رو به بابا گفت : من بیرون در این مورد ازش پرسیدم مثل ای نکه تنها مشکلشون ماشین عروسه. بابا :ماشین عروس؟! رضایی: بله آقا! راستش حسین خودش که ماشین نداره و ماشین درب و داغون من هم که به درد ماشین عروس نمی خوره برای همین موندیم که چکار کنیم. قبل اینکه بابا چیزی بگه، گفتم : ماشین من هست،می تونم یکی دو روزی بدم دستش باشه. رضایی : نه نه! شما خودتون رو به زحمت نندازین خودمون یه کاریش می کنیم. بدون توجه به تعارفش گفتم : بهش بگو روز چهارشنبه بیاد و جلو ی دفتر مرکز ی ماشین رو تحویل بگیره. _ولی آخه ماشین شما که نمیشه. بابا به جای من جواب داد: چرا نمیشه! اتفاقا خیلی خوب هم میشه تو هم روی حرف ما حرف نزن و برو به کارت برس. _خیلی ممنون آقا نمی دونم چطوری تشکر کنم. _تشکر لازم نیست. رضایی بعد کلی تشکر کردن از اتاق مد یریت خارج شد و من و بابا و سعید ی مشغول بحث و گفتگو در مورد کارای شرکت و..... شدیم. اونروز تا ساعت ۳ بعد از ظهر تو ی کارخونه موند یم و ساعت سه و نیم خسته تر از هر روز به خونه برگشتیم که با رسیدنم به خونه یک راست به اتاقم رفتم و خودم رو روی تخت انداختم و خیلی زود خوابم برد . وقتی از خواب بیدار شدم که فضای اتاق کاملا تاریک شده بود و مرسانا با یه چیزی به در اتاق می کوبید و صدام می زد. به ساعت تو ی دستم که ساعت ۵ رو نشون می داد نگاه کردم و خوابآلود روی تخت نشستم و وقتی دیدم مرسانا ول کن نیست و قصد نداره دست از سر در بیچاره بر داره به سمت در رفتم و با باز کردن در مرسانا رو بغل کردم و رو ی یک دستم و توی هوا معلق نگهش داشتم. همانطور که مرسانا رو بالا نگه داشته بودم و او جیغ و داد می کرد از پله ها پایین رفتم و رو ی مبل وسط حال و روبه روی بابا نشستم و بهش سلام کردم. رو به بابا که با لبخند بهمون نگاه می کرد با صدای آروم پرسیدم : آیدا باز هم قهر کرده؟بابا با لحن خودم جواب داد: استثنائا این دفعه رو نه! مثل اینکه مادرت قضیه ی عاشقی تو رو براش تعریف کرده و او هم اومده تا...... با قرار گرفتن مامان و آیدا کنارمون بابا حرفش رو نیمه تموم رها کرد که مامان گفت :معلوم هست شما دوتا چی با هم پچ پچ می کنین؟ بابا: حرفای مردونه و شخصی بود. رو به آیدا که بهم سالم کرده بود گفتم:سلام آیدا خانوم باز هم سعید رفت ماموریت؟! آیدا پشت چشمی نازک کرد و گفت :نه خیر سعید خونه اس، من هم دیگه کم کم باید برم خونه. _خب چرا اومد ی که انقدر زود بر ی؟ _اومدم تا از زبون خودت بشنوم که کشته، مرده ی یه دختر عقب افتاده شدی. _خب شدم! که چی؟! _آراد تو واقعا می خوای با دختر اُمُلی ازدواج کنی که حتی بلد نیست یه رژ لب رو توی دست بگیره و این همه از ما پایین تره!؟ _اتفاقا به همین خاطر که بلد نیست رژ تو ی دست بگیره و برای غریبه ها آرایش کنه می خوامش! _اصلا فکر نمی کردم انقدر بد سلیقه باشی و بین این همه دخترش یک پوش به یه دختر چادری دل ببند ی! _شیک پوشی، خوشبختی نمیاره. _کی گفته که نمیاره! یعنی تو دلت نمی خواد زنت آرایش کنه و به خودش برسه. نگاهم رو به چشماش دوختم و گفتم: آیدا! فکر نکنم کسی تو ی دنیا باشه که از تو بیشتر به خودش برسه و خرج رخت و لباس و لوازم آرایشی و چی و چی بکنه، ولی آیا تو خوشبختی؟ نگاهم رو از چشمای متعجب و حرصیش گرفتم و ادامه دادم: من که این طور فکر نمی کنم! پس دخترای شیک پوش و به قول شما به روزِ دور و بر من هم نمی تونن من رو خوشبخت کنن! آیدا که از جوابم حرصی شده بود گفت : به هر حال من که روم نمیشه بهش بگم زن داداش و به دوستام و فک و فامیل سعید نشونش بدم بنابراین بین خواهرت و این دختره باید یکی رو انتخاب کنی. _باشه !هر جور که تو راحتی. مامان رو به من غرید :آراد هیچ معلوم هست چی میگی؟ آیدا رو به مامان گفت: ولش کن مامان لیاقتش همین دختره ی... ادامه دارد...
شرمنده امروز دیر شد😔 نظری داشتید سراپا گوشیم
دلِ‌من‌گم‌شداگرپیداشد؛ بسپاریدبہ‌امانات‌رضا-؏-. .:)🌿!