شرحِ این عشق را
به یک جمله بس کنم:
"پاییز"
طلوع کرد و
"دلبسته ات"
شدم...🧡
#مهسا_سجاد♡
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت بیست و نهم🤒👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت سی و یکم😶👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت سی و یکم |•°
آیدا رو به مامان گفت: ولش کن مامان لیاقتش همین دختره ی...
وسط حرفش پریدم و گفتم :آیدا دیگه داری بهم توهین می کنی! گفتم که دوست نداری نه به من بگو داداش و نه به او بگو زن داداش.
آیدا،با عصبانیت مرسانا که رو ی زمین نشسته بود و با خودش بازی میکرد رو بغل کرد و گفت : مطمئن باش که نمی گم.
آیدا با گفتن این حرف به سمت در پا تند کرد و مامان هم در حالی که صداش می زد و برای ای نکه نذاره با ناراحتی بره به دنبالش روانه شد.
بابا که تا اون لحظه در سکوت ما رو تماشا می کرد بهم خیره شد و گفت : فکر نمی کنی یه مقدار تند رفتی؟!
_آیدا هنوز یاد نگرفته تا کسی رو ندیده قضاوتش نکنه.
_بهش حق بده با کسی که با خودش فرق داره مخالف باشه و راحت قبولش نکنه.
جوابی برای دادن نداشتم و با تکیه دادن سرم به پشتی مبل و بستن چشمم، در سکوت به آرام و درستی یا نا درستی انتخابم فکر کردم.
چند وقتی بحث و غر زدنای مامان و حرف آرام تو ی خونه ادامه داشت تا اینکه یه روز که تو ی شرکت بودم بابا بهم زنگ زد و گفت مامان راضی شده که به شرکت بیاد و آرام رو ببینه.
پرهام که روی مبل نشسته و حواسش به من بود با قطع شدن تماس گفت : چیه یه دفعه گل از گُلت شکفت؟!
لبخند ی گوشه ی لبم نشست و گفتم : مامانم امروز برای دیدن آرام میاد و این یعنی اینکه تسلیم خواسته ی من شده.
اخمای پرهام تو ی هم رفت و گفت : از کجا معلوم شاید دیدش و مخالفتش شدیدتر شد.
با این حرف پرهام یهو ته دلم خالی و لبخند روی لبم محو شد.
ولی اخم روی چهره ی پرهام جاش رو به لبخندی گوشه ی لبش داد و من احساس کردم یهو و بی دلیل خوشحال شده!
چک امضاء شده رو به دست پرهام دادم و ازش پرسیدم: کارت هد یه ای که خواستم چی شد؟
چک رو از دستم گرفت و گفت :تا روز پنجشنبه آماده می شه.
چیزی نگفتم که پرهام با لب خندون از جاش برخاست و از اتاق خارج شد.
تا وقتی مامان به شرکت بیاد هزار جور فکر و خیال کردم و برای اولین بار از ته دل از خدا چیزی رو خواستم اینکه مهر آرام توی دل مامان بشینه !
به آرام در مورد اومدن مامان چیزی نگفته بودم، دلم می خواست آرام مثل همیشه خودش باشه و از طرفی می خواستم اول مامان راضی بشه و بعد با آرام در مورد خواسته ام حرف بزنم و نظرش رو بدونم.
اما به ناز ی گفته بودم که مامان میاد و ازش خواسته بودم وقتی مامان به اتاق من اومد چند دقیقه بعدش آرام رو صدا بزنه
به مانیتور کامپیوتر برای هزارمین بار نگاه کردم و با دیدن مامان که با همراهی نازی به سمت اتاق میومد نفس عمیقی کشیدم و صاف سر جام نشستم.
با ورود مامان به اتاق به احترامش وایستادم و بهش سلام کردم.
مامان بدون اینکه جواب سلامم رو بده و با چهره ی عبوس و در هم و با لحن طلبکارانه ای گفت: فکر نکن راضی شدم که اومدم،
من فقط اومدم که بابات دست از سرم برداره و انقدر بهم نگه که بیام و ببینمش.
از مامان خواهش کردم رو ی مبل بشینه و رو به نازی که توی چارچوب در نیمه باز وای ستاده بود گفتم:لطفا برای مامان قهوه بیار.
مامان با عصبانیت گفت : من به قهوه نیاز ندارم بهش بگو زودتر بیاد ببینمش و برم.
خواستم به نازی بگم که آرام رو صدا بزنه ولی او با کسی که پشت در بود حرف می زد و بهش گفت : مهمون دارن ولی تو میتونی بری تو!
نازی با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و آرام بدون اینکه کسی بهش گفته باشه به اتاقم بیاد وارد اتاق شد و رو به من سلام کرد.
مامان که تا اون لحظه با اخم به روبه روش خیره بود با شنیدن صدای آرام به سمت در نگاه کرد و با آرام چشم توی چشم شد.
چهرهی آرام از دیدن مامان متعجب شد و با ذوق رو بهش گفت:
_خاله ثریا؟!
مامان از جاش برخاست و در حالی که به سمت آرام می رفت گفت:آرام خودتی ؟! تو اینجا چیکار می کنی ؟
با رس یدنشون بهم با هم دست دادن و مامان آرام رو بغل کرد و گفت: باورم نمیشه دوباره تو رو می بینم!
من که از چیزی که می دیدم شوکه شده بودم و با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهشون می کردم که مامان دست آرام رو گرفت و کنار خودش و روی مبل نشوندش.
آرام که هنوز دستش توی دستای مامان بود به چهره ی مامان خیره شد و در جواب مامان گفت : من اینجا کار می کنم ولی شما چرا اومد ی اینجا؟!
مامان با اشاره به من گفت :من اومدم یه سر به پسرم بزنم!
آرام با تعجب به من نگاه کرد و بدون اینکه چشم ازم برداره گفت : شما که انتظار ندارین باور کنم آقای جاوید پسرتونه!
مامان _چرا عزیزم؟!
آرام :آخه اصلا بهتون نمیاد پسری به این سن و سال داشته باشین من گفتم نهایتا بچه تون18سالش باشه.
✨دختر بسیجی
°•| پارت سی و یکم |•°
مامان:نظر لطفته عزیزم.
مامان روبه من که دستم رو ز یر چونه ام گذاشته بودم و با لبخند و تعجب بهشون نگاه می کردم ادامه داد :آراد نمی خوای برامون قهوه سفارش بدی؟!
با این حرف مامان از شوک در اومدم و با گذاشتن گوشی روی گوشم از مش باقر خواستم برامون قهوه بیاره.
مامان از آرام احوال مادرش رو پرسید و این برای من جالب بود که مامان نه تنها آرام که مادرش رو هم می شناخت و من
کنجکاو شده بودم که بدونم از کجا همو می شناسن ولی ترجیح می دادم چیزی نپرسم و در سکوت تماشاشون کنم.
آرام که با دیدن مامان به کلی یادش رفته بود برا ی چی به اتاق من اومده مدتی رو با مامان خوش و بش کرد و با هم قهوه خوردن، تا اینکه از مامان خداحافظی کرد و همراه با بدرقه ی مامان از اتاق خارج شد.
مامان که برا ی رفتن آرام رو ی پاش وایستاده بود با بسته شدن در به سمت من برگشت و گفت : آراد نم ی خوای به این دختره.....
ناگهان مثل اینکه چیز ی یادش اومده باشه حرفش رو نیمه تموم رها کرد و با تعجب ادامه داد: آراد! گفتی اسم دختره چی بود؟!
به جای جواب دادن لبخند زدم و به مامان خیره شدم که خودش دوباره پرسید : تو که نمی خوای بگی این همون دختریه که تو.....
_چرا اتفاقا این دختر همون یه که چند وقتیه دنیام رو رنگی کرده
مامان متفکرانه رو ی مبل نشست و من که دیگه نمی تونستم رو ی کنجکاویم سرپوش بزارم ازش پرسیدم:حلال شما نمیخوای بگی او رو از کجا می شناسی؟
مامان بعد مدتی سکوت که به نظر میرسید توی فکر باشه جواب داد : توی دبیرستان با مادرش همکلاسی و دوست بودم ولی بعد کنکور و دانشگاه رابطه امون با هم کم رنگ شد و دیگه ند یدمش تا اینکه چند سال بعد اتفاقی وقتی تو رو برای بازی به پارک بردم هم دیگه رو دید یم، و اونجا بود که دوتامون متوجه شدیم هر دو تو یه محل زندگی می کنیم و از هم بی خبریم و دوباره دوستی و رفت و آمدمون شروع شد که خب خیلی هم طول نکشید که بابات خونه خرید و ما از اون محل رفتیم.
بعد یه مدت که توی خونه ی جد ید ساکن شد یم برای دیدنش رفتم ولی اونا هم از اونجا رفته بودن و ما دیگه هم دیگه رو ند ید یم.
یادمه اون موقع یه پسر داشت که از تو دو سالی بزرگتر بود و بچه ی دومش رو هم باردار بود ولی اون بچه آرام نبود چون آرام سنش خیلی کمتر از ا ین حرفاست.
_خب شما آرام رو که ندیدین .....
مامان نذاشت سوالم تموم بشه و با لبخند گفت: چند وقت پیش خیلی اتفاقی توی بیمارستانی دیدمش که خانم بزرگ(مادر بزرگم و مامان بابا)توش بستری بود.من برای انجام کارهای ترخیصش به حسابداری رفته بودم که باز هم فشارم بالا و سرم گیج رفت و دختر ی که کنارم وایستاده بود
وقتی حال بدم رو دید دستم رو گرفت و کمکم کرد تا رو ی صندلی بشینم.
به دختره گفتم که فشارم بالا رفته و ازش خواستم قرصم رو بهم بده که قرص رو بهم داد و کنارم نشست تا اینکه حالم بهتر شد و تونستم درست و حسابی ببینمش.
به محض اینکه دیدمش یاد مادرش توی ذهنم زنده شد و خواستم بهش بگم شبیه دوست دوران دبیرستانمه که مادرش اومد و ازش پرسید چرا کارش انقدر طول کشیده.
وقتی چشمم بهش افتاد با شک و تردید اسمش رو صدا زدم که متوجه ام شد و او هم منو شناخت.
هیچی دیگه من و هُما همو بغل کردیم وکنار هم نشستیم و از هر در ی حرف زدیم و آرام هم کارای ترخیص خانم بزرگ رو انجام داد.
هما هم مثل آرام به من گفت جوون موندم ولی هما خیلی تغییر کرده بود.
وقتی ازش پرسیدم چرا تو ی بیمارستانه گفت یک ساله خونه اش بیمارستان شده و همون پسری که موقع جداشدنمون باردار بوده توی تصادف فلج شده ولی اونروز خوشحال بود و می گفت بعد یک سال خوب شده.
آرام می گفت مادرش توی این یک سال به خاطر داداشش خیلی اذیت شده وبه قول خودش یک سال به اندازهی ده سال پیر شده.
روی مبل و روبه روی مامان نشستم و گفتم :پس اینکه می گن دنیا کوچیکه راسته! خب حالا نظرتون در موردش چیه؟
_نمی دونم چی بگم! حتما خودت هم فهمید ی دنیای آرام با تو خیلی متفاوته و هر کسی هم می تونه این رو از ظاهر متفاوتتون بفهمه ولی آراد تو مطمئنی که این احساس تو عشقه و هوس نیست؟!
ادامه دارد....
💫فضیلت سوره #نساء از پیامبر عظیم الشأن اسلام روایت شده است: «هر کس سوره #نساء را قرائت کند، مانند آن است که بر همه مؤمنانی که میراثی بر جای گذاشته اند، صدقه داده است و اجری همانند آزاد کردن بنده به او خواهند داد و از شرک به دور بوده و در مشیّت الهی، از کسانی خواهد بود که خداوند از آنها در گذشته است». در کلامی از امیرالمؤمنین علی علیه السلام آمده است: «اگر فردی سوره #نساء را روزهای جمعه تلاوت نماید، از فشار قبر در امان خواهد بود.» شیخ طوسی قرائت سوره #نساء را بعد از نماز صبح روز جمعه، مستحب دانسته است.🌻🙂
『✨͜͡♥️』
بزرگۍمیگفٺ↓
تڪیهڪنبهشہـداء
شہـداءتڪیهشانخداست
اصلاڪنارگݪبنشینۍبوۍگلمیگیرۍ
پسگݪستانڪنزندگیترابایادشہـدا
- #باشہـداءتابهقیامت(:
-#شهیدانہ- 🌱🕊
يہمذهبے
بایدبدونھکہرفیقشهیدداشتڹ
فقطواسہیخوشگلے
پروفایلنیس...
بایدبادبگیرهحرفشـهید
روتوزندگیشپیادھکنہـ😉
وگرنهازرفآقت
چیزینفهمیدهـ
🌷🔴🌷
- حاجحسیݧ یکتا میگفت : '
اگہ قاطۍ بشۍ 🍂
رفیق بشےدوست بشے♥️️.•
با "امام زمان" خودمونے بشے 🖇'
بۍ ࢪیشھ پیشھ بشۍ🌱'(:
بۍ خوردھ شیشھ بشۍ !.'
پشتِ رودخونھ ے چھ ڪنم چھ ڪنم ِ زندگۍ . . .
ࢪشتھ ےِ دلت دستِ آقا باشھ '🔐
آقا خودش عبورت میدھ °🌿. (:
#امام_زمانے 💛•°
#شایداستورۍ😍
خــــدا بــر°داوود
آهـ🔩°ن رانرم کرد
و بــــر مـحـمـد•↶
•دل♥️هـــارا°
🌸|#حبیبےیامحمد
🌱|#من_محمد_را_دوست_دارم
دورشدهام . . .
ازتو💔
ازآننگاهمجذومټ✨
ازانلبخندهایت😊
قلبمدورشدهازقلبت
توقدڪشیدهاےودستمزتوکوتاست
یامنفرورفتمدرلجنزارایندنیا؟!😞
هرچہهست
آنقدربݪندبالاشدهاےکهدستم
دیگرکوتاستزتو . .
مننمڪخورده،نمڪدانشڪستهام
توچهزیباهنوزمراڪنارخودنشاندهاے🙃💚
#افتخارماینہآقامحسنہ✌️
آخرروزےمیایدڪهبهمامیگویند
عجبرزقبلندےداشتهموصفشهیدانشد
#میشودیعنۍ؟!
••🌹🌹••
#تــلنگـر🌸
شیخ رجبـعـلـی خـیـاط:✍🏻
چشمـت بہ نــامحرمـ مـیافـتد، اگر خوشت نـیایـد ڪہ مـریـضـی !!😕
امـا اگر خوشت آمـد، فـوراً چشمـت را ببـنـد و سـرتـ را پـایـین بیـنـداز و بـگو:😞
"یـــــا خَـیرَ حَبیب و مَـحبوب...♥️"
یـعـنـی: خـدایـا من تـو را مـیخواهم، اینهـا چـیہ؟!
اینهـا دوست داشتنـی نیستند...🌱
هـر چـہ ڪہ نبـایـد دلـبستگـی نـشایـد...🌙
•═•••◈🌸◈•••═•
@sh_daneshgar
•═•••◈🌸◈•••═•
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
چون قلم بر سر غم نامہ هجران آید(:💔
دل بہ جان، آه بہ لب، اشڪ بہ مژگان آید
#صائب_تبریزی
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙