eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت داستانِ زندگی آنانی است که فهمیدند دنیا جای ماندن نیست... ‎‌
#🌱 مـومݩ‌باید‌هر‌روز‌برا‌خودش برݩامہ‌معنوے‌داشٺہ‌باشہ🙂👌 سعے‌ڪنیم‌برا‌خودموݩ‌ عادٺ‌هـایی آسمانے‌بسازیم:) هرروز‌تݪاوت‌ زیارت عـاشورا‌ قرآن یہ‌ساعاتی ذڪر‌و‌دردودل‌به‌با‌امـام‌زماݩ‌... ڪم‌‌سفارش‌نشدا...¡ ⛅️|
شهیدمجیدصانعے‹از‌زبان‌همسر›💞: یک‌هفـتہ‌مـانده‍‌بـودبـہ‌رفتـنش‌🕊 گفـت‌مـن‌شهـیدمـےشـوم‍✨ تعـدادےعکـس‌نشانـم‌دادوگفـت‌این عکـس‌هـا‌راروےتـابـوتـم بچسـبانـید🙃🕸 حـرف‌راجدےنگـرفتـم‌وسـربہ‌سـرش گـذاشتـم‌امـاجدے‌گفـت:😊 “خـواب‌دیـدم‌شهـیدمےشوم‍...♥️ در‌مـعرکـہ‌ای‌بودم‌کـہ‌شهـیدهمـت‌و‌باکـرے بـالاےسـرم‌آمدند🌱 یکـےداشت‌باعجـلہ‌بـہ‌سمتـم‌مےآمـد🏃🏿‍♂ کـہ‌شهیـدهمـت‌بـہ‌اوگفـت‌نـزدیـک‌نشو🤗 اوازماسـت‌و‌مـن‌شهـیدشدم“🥀 مـن‌هـم‌گفتـم”مـجیدحسـودیـم‌شد چـہ‌خـواب‌خـوبـےدیـدےاصـلاحـالاکـہ‌ اینطـورشـددیگـرنـمےگـذارم‌بـروے“😇 ♥️🌿
📒‌ᯓ┇ مولا‌امیرالمومنین‌عَلیه‌َِالسَلامـ.ir🧡- کسی‌که‌جآن‌پیامبر‌صلوات‌الله‌بود-! کسی‌که‌حدیث‌عشق‌میگوید🗞️🎈- «اِنّ‌النّدَمَ‌عَلَی‌الشَّرِیدعواِلی‌تَركِه؛ پشیمانی‌ازکاربد، خود‌باعث‌ترک‌آن‌خواهدشد⛲💕» - اصول‌کافی،ج٤،ص١٥٩🌱
🧕 ﴿ اگـہ‌فکرمیکنی خودت‌چادرۍشدی، اشتباه‌میکنی❌ بدون‌کہ‌انتخابت‌کردن!🌸👌🏼 بدون‌کہ‌یہ‌جایی‌خودتو‌نشون‌دادۍ!💕🌻 بدون‌حتما یه‌یازهـرا‌گفتی..💚 کہ‌بی‌بی‌خریدتت😍 ⇜ارزون‌نفروشـی‌خودتو..☺️👍
[ 📓] {حکمت۸🎙} از آفرینش این انسان شگفت زده شوید که با پیه ای می‌بیند، با گوشتی می گوید، با استخوانی می‌شنود، و از حفره ای تنفس می‌کند.
{ ⁉️} وقتے بیرون میرے چادر و حجاب و سربه زیری😄🌸 توے دنیاے مجازے ولے... توی گروه مذهبے با نامحرم چت میڪنے😕 اونم با لقب "برادر"🙁 بقیہ نمیبینن..درست✅ ولے خدا ڪہ میبینہ!😓 اسم خودتو گذاشتے مذهبے؟!😕💔 اینو یادتوڹ باشھ همیشھ😉: مذهبے بودن مهم نیست!!😄 "مذهبے موندن مهمھ"♥️ 💞
🧡🌱|بقیـع‌لازمـم اشتیاقی ڪه به دیداࢪ تو داࢪد دل من✨ دل من داند و من دانم و دل داند و من✨
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
یاصاحب‌‌الزمان، بـاران‌مرابہ‌یاددوچشمت‌زمین‌زده‌است، ازبس‌برایِ‌خوب‌شدنم،‌گریھ‌کرده‌ای...☔️✋🏻 "💞"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت سی و دوم |•° ولی آراد تو مطمئنی که این احساس تو عشقه و هوس نیست؟! _مامان جان من دو ماهه دارم رو ی خواسته ام فکر می کنم و اطمینان کامل به انتخابم دارم! شما فقط نظرت رو بگو ؟! مامان لحظه ای رو تو ی فکر فرو رفت و گفت : من که از خدامه که آرام عروسم بشه ولی.... لبخند گند ه ای روی لبم نشست و با خوشحالی گفتم : دیگه ولی و اما نداره و آرام عروست میشه. مامان ابروهاش رو توی هم کشید و با لبخند گفت : یه وقت یه ذره خجالت نکشی ها! به شوخی دستم رو به حالت پاک کردن عرق پیشونی به پیشونیم کشیدم و سرم رو پایین انداختم و مامان به حالت تذکرانه ای گفت: آراد خوب فکرات رو بکن، ازدواج چیز ی نیست که اگه بعد یه مدت دلت رو زد بتونی زنت رو رها کنی و بری سراغ دیگر ی. این رو می گم چون می شناسمت و می دونم تنوع طلبی و دلم نمی خواد فردا به خاطر هوس زودگذر تو تحقیر بشم پس هر وقت در مورد احساست مطمئن شدی که چیزی جز عشق نیست بهم بگو تا قرار خاستگاری رو بزاریم. چیزی نگفتم و مامان درحالی که کیفش رو به دست گرفته بود و برا ی رفتن آماده می شد گفت : راستی آرام چیز ی در مورد عشق و علاقه ات میدونه؟! _یه چیزایی غیر مستقیم از دهنم پریده و بهش گفتم ولی هنوز باهاش حرف نزدم چون می خواستم اول نظر شما رو بدونم. _پس سعی کن بفهمی که او هم حسی نسبت به تو داره یا نه. چیزی نگفتم و برا ی بدرقه ی مامان که جلوتر از من به سمت در می رفت روی پام وای ستادم و به همراهش از اتاق خارج شدم. با خارج شدنمون از اتاق مامان چند قدم به سمت در ورود ی شرکت برداشت ولی ناگهان به سمتم برگشت و گفت :می خوام یه بار دیگه ببینمش. خواستم به نازی که برای بدرقه ی مامان جلو ی میز منشی وایستاده بود بگم آرام رو صدا بزنه که مامان گفت: کدوم اتاق کارشه؟ به اتاق حسابداری اشاره کردم که مامان به اون سمت رفت ومن هم به دنبالش رفتم و بعد در زدن در اتاق رو باز کردم. آرام که طبق معمول روی میز نشسته بود و پاهاش رو تکون می داد با دیدن من و مامان از میز پایین پرید و درست سر جاش وایستاد. مامان جلوتر از من وارد اتاق شد و روبه آرام گفت: آرام جان دلم نیومد از اینجا برم و دوباره نبینمت. آرام دست مامان رو گرفت و تعارفش کرد روی صندلی بشینه و گفت: دل به دل راه داره اتفاقا منم الان داشتم می گفتم دلم می خواد باز هم شما رو ببینم. خانم رفاهی که تا اون موقع مامان رو نگاه می کرد با مامان دست داد و بعد احوالپرسی گفت : من هم شاهدم، این آرام از وقتی شما رو دیده یه ریز داره از شما میگه و حتی ما رو تهدید کرده که دیگه پارتی پیدا کرده و ما حق اذیت کردنش رو نداریم. مبینا که دست به سینه بقیه رو نگاه می کرد با خنده گفت: مگه کسی هم می تونه آرام رو اذیت کنه!؟ خانم جاوید ! این آرام دیگه برامون آسایش نذاشته و امروز هم که دیگه با اومدن شما و آشنا از آب در اومدنتون ما رو بیچاره کرده. آرام پشت چشمی برا ی مبینا نازک کردو گفت :مبینا جان شما نمی خوای برای مهمونمون یه چیز ی سفارش بدی؟ ! خانم رفاهی :ولی خداییش اگه آرام یه روز نباشه کال شرکت سوت و کوره و برای من یک نفر که خیلی سخت و دیر می گذره در عوض روزایی که هست انقدر می گیم و می خند یم که اصلا نمی فهمم کی ساعت کاری تموم شده! مامان که تا اون موقع با لبخند به حرفهای بقیه گوش می داد به چشمای آرام خیره شد و گفت: آرام مثل دختر خودمه و خوشحالم که می بینیم انقدر شاد و سر حاله. توی چارچوب در وایستاده بودم و به آرام که با خوشرویی با مامان حرف می زد نگاه می کردم که با قرار گرفتن دست کسی روی شونه ام برگشتم و با پرهام اخمو چشم تو ی چشم شدم. با سر به مامان که دست آرام توی دستش بود و با هم می گفتن و می خند یدن اشاره کردم و با لبخند گوشه ی لبم گفتم : نظرت چیه؟! با همون ناراحتی ای که این روزا همیشه تو ی چهره اش بود گفت : مبارکت باشه! ایشالا به پای هم پیر بشین. _حالا تو چرا انقدر ناراحتی؟ یه کم خسته ام، اون برگه ای که صبح بهت دادم رو چی کار کردی؟ _همونجا روی میز گذاشتمش! برای چی می خوای؟ _لازمش دارم، خودم میرم برش می دارم. پرهام با گفتن این حرف به سمت اتاق مد یریت رفت و من به مامان که برای رفتن از اتاق خارج شده بود و رو به من می گفت خب آراد جان من دیگه باید برم، نگاه کردم و به همراه آرام مامان رو تا دم در بدرقه کردیم. با خارج شدن مامان از شرکت، آرام که روبه روی من وایستاده بود نگاهش رو ازم دزدی د و خیلی سریع ازم فاصله گرفت و به سمت اتاق کارش پا تند کرد و من با لبخند رفتنش رو تماشا کردم. نفسم رو سرخوشانه بیرون دادم و وارد اتاق خودم شدم و پرهام رو دیدم که هنوزم با کلافگی روی میز دنبال برگه ای که گفته بود می گرده. در اتاق رو بستم و در حالی که بهش نزدیک می شدم گفتم : پرهام تو نمی خوا ی بگی چته؟ لبخند بی جونی زد و گفت:گفتم که چیزیم نیست خیلی هم خوبم.
✨دختر بسیجی °•| پارت سی و دوم |•° _من که می دونم یه چیزی هست، اگه نمی خوای بگی چته، نگو! ولی من رو احمق فرض نکن. چیزی نگفت و من هم پشت میز کارم نشستم و برگه ای که یک ساعت دنبالش می گشت و نمیدیدیش رو از روی میز برداشتم و به طرفش گرفتمش که برگه رو از دستم گرفت و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: حالا کی قراره بر ی خواستگاریش؟! خودم رو رو ی صندلی رها کردم و جواب دادم: هنوز که هی چی معلوم نیست! نمی دونم نظر آرام چیه و چجوری باید در این مورد باهاش حرف بزنم اصلا نمی دونم حسی که من بهش دارم رو او هم نسبت به من داره یا نه! _داره! گیج نگاهش کردم که نگاه غمگینش رو بهم دوخت و گفت: او هم دوستت داره. _تو از کجا می دونی ؟! _تجربه ی بودن با کسای مختلف بهم یاد داده که حتی از نگاه دختر خودداری مثل آرام هم بتونم عشق رو بخونم. خودت هم باید فهمیده باشی که رفتار آرام باهات دیگه مثل قبل نیست. پرهام با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و من با بستن چشمام به رفتارهای اخیر آرام فکر کردم و به دنبال پیدا کردن نشانه ای از عشق به مقایسه ی نوع نگاهش تو ی این روزا با نگاه های اوایل استخدامش مشغول شدم. گر چه من تو ی این موارد به زیرکی پرهام نبودم ول ی با دقیق شدن تو ی حرفا و رفتارها ی آرام این رو فهمیدم که او هم نسبت به من یه حسایی داره. چند روزی از اومدن مامان به شرکت گذشت و توی خونه بیشتر از قبل حرف آرام به گوش می رسید . مامان همه اش ازم می پرسید که بالخره با آرام حرف زدم یا نه و بی صبرانه منتظر بود بشنوه که باهاش حرف زدم و قرار خاستگاری رو بزاره ولی جواب من همه اش یک جمله بود:هنوز نتونستم بهش بگم! تا اینکه مامان یه شب انقدر توی گوشم خوند که باید زودتر با آرام حرف بزنم و جواب آرام رو بهش بدم که خسته شدم و برا ی اینکه دست از سرم برداره به دروغ گفتم که با آرام حرف زدم و او هم گفته که من رو دوست داره. اون شب مامان دیگه چیز ی ازم نپرسید و یه جورایی دست از سرم برداشت ولی فرداش وقتی از شرکت به خونه برگشتم و به محض ورودم به خونه با خوشحالی بهم خبر داد که با مادر آرام تماس گرفته و قرار خاستگاری رو برای آخرهفته گذاشته. با شنیدن این خبر سر مامان غر زدم که چرا عجله کرده و قبلش با من مشورت نکرده ولی ته دلم خوشحال بودم و برای رسیدن آخر هفته لحظه شماری می کردم. صبح روز چهارشنبه بود و من پشت میز کارم نشسته بودم و سرم به بررسی میزان آمار بازدهی روزانه ی شرکت گرم بود که تقه ای به در خورد و من بدون ای نکه نگاهم رو از مانیتور بگیرم بفرمایید گفتم و به ادامه ی کارم مشغول شدم. با باز و بسته شدن در و ساکت بودن شخصی که وارد شده بود نگاهم رو از مانیتور گرفتم و به چهره ی اخمو و عصبی آرام چشم دوختم. مدتی رو من با تعجب و او با اخمای توی هم به هم نگاه کردیم تا اینکه من پرسیدم: کاری داشتی؟ جلوتر اومد و گفت : اومدم ازتون بخوام قرار آخر هفته رو کنسل کنین! با تعجب نگاهش کردم و گفتم :چرا؟! چیز ی شده؟ با عصبانیت بهم توپید : شما پیش خودتون چی فکر کردین؟!.... فکر کردین چون رئیس من هستین و یه بار نجاتم دادین و توی درمان برادرم بهمون لطف کردین من از خدامه که باهاتون ازدواج کنم و بدون اینکه حتی یک کلمه به من بگین قرار خاستگاری گذاشتین!؟ _من همچین فکری نکردم. _پس چی؟ چرا یه همچین قراری رو گذاشتین. با صدای بلند ی جواب دادم: برای اینکه فکر کردم تو هم بهم علاقه داری. _شما فقط فکر کردین و به این نتیجه رسیدین؟ به چشماش زل زدم و با لحن آرومی گفتم : یعنی می خوای بگی هیچ علاقه ای به من نداری!لپاش گل انداخت و با پایین انداختن سرش جواب داد: علاقه! به تنهایی کافی نیست. این اعترافش به دوست داشتن من خیلی به مزاغم خوش اومد و با لبخند روی لبم پرسیدم: منظورت چیه که کافی نیست؟ کمی مکث کرد و با لحن آرومی جواب داد: خودتون بهتر می دونید یه دنیا فاصله اس بین دنیای من و دنیای شما! میز رو دور زدم و با وایستادن رو به روش گفتم : ولی من این فاصله رو از بین می برم و دنیامون رو یکی می کنم. نگاهش رو ازم گرفت و گفت : یکی نمی شه! تو ی دنیای من اعتقاداتی هست که خیل ی برام مهمن، اعتقاداتی که هیچ کجای دنیای شما دیده نمیشن و حتی یادمه منو به خاطرشون مسخره کردین و ازم خواستین کنار بزارمشون. درسته که علاقه شرط اول برای ازدواجه ولی برای من چیزایی مهمتری از علاقه هم وجود داره! چیزایی که حاضرم به خاطرشون پا روی علاقه ام بزارم. _آرام! من با اومدن تو تو ی زندگیم از اون آدمی که بودم فاصله گرفتم، تو فقط بگو از من چی میخوای و باید چیکار کنم؟ _من فقط می خوام قرارتون رو کنسل کنین، خانواده ی ما نسبت به پدرتون و شما ارادت دارن و نمی تونن جواب رد بهتون بدن ولی من ازتون می خوام خودتون از مادرتون بخواین..... ادامه دارد....
اینم از پارت سی و دوم مون😎😝
••✨•• بزرگ‌مون‌میگفت: |سردار سلیمانی دیپلم داشت |امـا دکترایِ ولایت بـود |دکترایِ مردم داری بـود |دکترایِ دلِ مـا بود :)🌱
انتظارش،انتظارم‌سیرکرد آنکه‌میخواهدبیایددیرکرد تابه‌کی‌درانتظارش‌دیده‌بردردوختن؟ آمدن; رفتن; ندیدن; سوختن... ای‌که‌دستت‌میرسدبرزلف‌یار.... درحضورش‌نام‌ماراهم‌بیار.. 💔 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
لَأَبْکِیَنَّ عَلَیْکَ بُکَاءَ الْفَاقِدِینَ ودرنبودنت‌بلندبلندگریه‌مۍکنم!💔 https://eitaa.com/joinchat/282263605C1f51eb36d7
🕊 رفیقش‌میگفت؛ یہ‌شب‌تو‌خواب‌دیدمش..🌙 بہم‌گفت‌بہ‌بچہ‌ها‌بگو حتۍ‌سمت‌گناھ‌هم‌نࢪݩ، اینجاخیلۍ‌گیر‌میدن... شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
‌••🦋•• مۍگفتـــ : ↓ خُدا‌ نِگاه‌ میڪنه‌ بِبینه بٰا بَنده‌هٰاش چه جُورۍ تا‌ مۍڪنی تٰا هَمون جورۍ بٰاهٰـات تا ڪنه 🌱 خوب ڪنیم 🙂•°☆
. 📌|•• استادم همیشه می‌گفت؛ هیچ‌ وقت‌ فراموش‌ نکن، هدف، ! کارِ فرهنگی وسیله است . یه وقت رو گُم نکنی.... _خلوت، _زیارت عاشورا، _ ، _چله، _روزه مستحبی، _از همه مهمتر .... نکنه یه وقت این فعالیت های مجازی مانع رسیدنتون به خدابشه:) ♥️        ...°∞°❀♥️❀°∞°...       شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
『🌙』 حـضـرت مـھـدے"عـج" اَڪثِـروا الـدُّعـاءَ بِـتَـعـجِـیـلِ الـفَــرَجِ فَـاِنَّ ذلِـكَـ فَـرَجُـكُـم... بـراے تـعـجـیـل در ظـہـور من زیـاد دعـا ڪـنـیـد کـه خـود فَـرَج و نـجـات شـمـا اسـت... 📚 کـمـال‌الـدیـن،ج ٢،ص ٤٨٥ °~💫اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج💖~°° ∞•j๑ïท♡🌱↷     شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
میگفت: حاجی وقتی عاشق بشی، دیگه هیچ بهت حال نمیده...؛ 🙃 •♥️ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
【• 🌿 •】 . . وَ الْحَمْدُ لِلّهِ لَذی یَحْلُمُ عنّی حَتّی کَاَنّی لاذَنبَ لی.....😢 یه جوری تحویلم می گیری که راستی راستی باورم شده آدم خوبی هستم..! :) . . شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
[🍂🧡] . رِفیـق ! بـرایِ شـهید شدن ، هُـنَر لازم اسـت! هُنَـرِ رد شـدن از سیـم خـاردارِ نَفـس.. هُنَـرِ بِه خُـدا رسیـدن.. هُنَـرِ تَهـذیب.. تا هُنَـرمَند نشـی، شـهید نِمیشـی!! 🌱🌼 🌸 🌸        ...°∞°❀♥️❀°∞°...         شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
جان یاصاحب الزمان...😔💔 هر جمعه غروب خالی از تسکینم تنها به رسیدن شما خوش بینم پای تو هزار سال دنیا غم دید دنیا به کجا و این دل غمگینم 💚 شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙