لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیه_گراف👌
●
؛﷽؛
وَمَن يَكْسِبْ إِثْمًا فَإِنَّمَا يَكْسِبُهُعَلَىنَفْسِهِ
وَكَانَ اللّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا✨
●
و هر ڪس گناهے مرتڪب شود
پس در حقيقتبھ ضرر خود انجامدادھ
و خداوند دانا و حڪيم اسٺ . .♥️🌱
●
سورھ مبارڪھ نساء..
آیھ 111💥
#قرآنبخونیم
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
#حضرتعشقعلیهالسلام♥️
•
•[رقیب گفت،
بر این در چه میکنی شب و روز؟
چه میکنم؟
دلِ گمکرده باز میجویم...
#سعدی]•
•
#صلاللهعلیکیااباعبدالله
•
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
#شهادٺ🕊☁️•.
زیباسٺـ
یڪنگاهِٺو میتوانَد
مرا بہِسمٺِ بهشٺ هدایٺڪُند...
چہزیبا دلڪندهای
خوشا به حالٺ
#شهیدجهادمغنیه✨🌸
#شهیدانہ
#طنزجبهه😆
از بچه هاے خط نگهدار گردان
صاحب زمان الزمانـ(عج)بود😎
.ميگفتند شبے به كمين
رفته بود كه صداے مشكوکے شنيد.
با عجله 🏃
به سنگر فرماندهے برگشت
و گفت: بجنبيد كه عراقـےاند
گفتند: شايد نيروهاے خودی باشند؟🤔
گفته بود: نه بابا
با گوشهاي خودم شنيدم
که عربے سرفه میکردند😂
#خنده_حلال😂
#لبخند_بزن_رزمنده☺️
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
شـهید محمد ڪـاظم توفیقــی 🖇🌿
" `بزرگترین ویژگی شهید محمدکاظم توفیقی این بود که در این سالها از ابتدای شروع زندگی متآهلی تا زمان شهادت هیچ تغییری در ایشان ایجاد نگردید ... "
«بسیجیِ شھید !»
همین دو واژه سالهاست
که بھ دادِ انقلاب رسیده است؛
در اوج فتنهها و سختیها و...
و بسیجی عشقی درسینه دارد
کھ هیچ قدرتی را توانِ مقابله
با آن نیست عشقِ بھ #شھادت !🌱
+هرکهبسیجیتر....پَـــر
بی سیمچی📞 حاج حسین بودم
یک وقتایی #خبرای_خوب از خط می رسید و به حاجی می گفتم
برمی گشتم می دیدم توی سجده ست📿 #شکر می کرد توی سجده اش
هرچی خبر بهتر
سجدهاش طولانی تر👌
گاهی هم دو رکعت #نماز می خوند...
#نعم_الرفیق_ما
#شهید_حسین_خرازی
[شاید زمان]
چہ بسآ از دست رفتہ اے
ڪہ دیگر قابل جبران نیست!
🌱امام علے ؏🌱
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
[شهادت]
زندگے زیباست،
اما شهادت از آن
زیباتر است...
🌱شهید مرتضے آوینے🌱
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
[شراب بنوش!]
بر شـما بـاد بہ قرائـت قـرآن ڪریم در شـب
با صـداے زیبـا و غم انگیـز،
پـس آن نوشیـدنے و شـراب مؤمنـان اسـت...♡
🌱علامہقاضے🌱
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
[خودتو دعوا ڪن!]
ڪسے ڪہ خـود را در جـایگاه تهمـت قـرار داد،
جز خـود را نڪوهـش نڪند...!
🌱مولاعلے؏🌱
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت سی و چهارم☕️👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت سی و پنجم🛵👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت سی و پنجم |•°
الانه که گلوم رو بگیره و خرخره ام رو بجووه.
_محمد حسین خیلی مهربونه ولی خب توی این یه مورد کمی حساسه!
روی تخت نشستم و با نگاه کردن به چهره ی آرومِ آرام لیوان آب رو از دستش گرفتم و سر کشیدم.
آرام روبه روم و رو ی صندلی نشست و به دستاش که رو ی پاش بودن خیره شد.
مدتی رو در سکوت نگاهش کردم و گفتم : فکر می کردم یه عالمه حرف دارم که بخوام بهت بگم ولی حالا هیچی به ذهنم نمیرسه پس تو هر چی که دلت می خواد بپرس تا من بهت جواب بدم.
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: چرا من؟!
گیج نگاهش کردم که بهم خیره شد و گفت : چرا من رو برای ازدواج انتخاب کردین؟ منی که چشم دیدنم رو نداشتین و همون اول قصد اخراج کردنم رو داشتین!
_من همیشه هر چی که خواستم داشتم و توی زندگیم هیچ چیز کم نداشتم ولی همیشه جای یه خلأ رو توش احساس می کردم
و تا قبل اومدن تو تو ی زندگیم نمی دونستم این خلأ چیه ولی با دیدن تو متوجه شدم این خلأ عشق و احساس مسولیت نسبت به کسیه که دوستش دارم.
_نظر خانوادتون در مورد من چیه؟ اونا موافق این ازدواجن؟
_مامان و بابا رو که می بینی ! از خداشون که تو عروسشون بشی ولی راستش دو تا خواهرم هنوز با قضیه کنار نیومدن و علتش هم اینه که تو رو ندیدن! ولی من مطمئنم با دیدن تو نظرشون به کلی عوض می شه.
چیزی نگفت و من ادامه دادم:آرام لطفا به هر سوالی که از من می پرسی خودت هم جواب بده.
_راستش رو بخواین بابام و محمد حسین راضی نبودن ولی نمی دونم چی شد که بابام راضی شد ولی داداشم هنوز هم سر حرفشه و حتی تا قبل اومدن شما.....
_داداشت که نگفته هم معلومه که مخالفه! مهم خودت و پدر و مادرتی که راضی این.
_برای من نظر محمدحسین خیلی مهمه و تا حالا روی حرفش حرف نزدم و این اولین باریه که باهاش مخالفت می کنم.
راستش می ترسم که به حرفش گوش نکنم، آخه او هیچ وقت حرفی رو بی دلیل نمی زنه،البته نه این که فکر کنین نسبت به شما بد بینه ها! نه! فقط میگه به این ازدواج خوشبین نیست
_آرام بهت قول می دم کاری کنم که داداشت خودش دست تو رو بزاره تو ی دستم تو فقط بهم بگو که کنارم می مونی! من خودم تا ته همه چی رو میرم.
_همه چی که خواستن نیست ! خانواده ی من با خانواده ی شما از هر نظری متفاوته و ما توی دوتا محیط کاملا متفاوت بزرگ شدیم با فرهنگ های متفاوت! حتما خود شما متوجه این تفاوت ها شدین و می فهمین من چی می گم.
_ تو تا حالا دوتا خانواده رو د ید ی که شبیه هم باشن؟ به نظر من زن و مرد باید متفاوت و مکمل هم دیگه باشن.
_می شه بگین چرا خواهراتون با من مخالفن؟!
جوابی ندادم که خودش ادامه داد: غیر از اینه که اونا من رو پایین تر از خودشون میبینن اون هم فقط به خاطر تضاد طبقاتیمون؟!
_ولی این فقط فکر اوناست نه من!
_این همون چیزیه که باعث مخالفت داداشم شده اینکه فکر می کنه من باید با کسی ازدواج کنم که از همه نظر باهام مساوی باشه و راستش توی این مورد همه باهاش موافقن.
_ آرام! تو من رو چه جور آدمی دیدی که فکر می کنی این چیزا برام مهمه؟! تو واقعا فکر کردی من کسی ام که به خاطر وضع مالیم خودم رو بالا تر از دیگری بدونم؟
_مطمئن باشین که اگه حتی یه درصد هم احتمال می دادم اینجوری باشین بهتون اجازه نمی دادم بیاین.
از جوابش لبخند ی گوشه ی لبم نشست و او چادر سفیدش رو روی پاش مرتب کرد و مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشه ناگهان گفت : راستی شما که با چادر پوشیدن من مشکل ندارین؟
_من تو رو تو ی چادرت دیدم و عاشقت شدم پس مشکلی باهاش ندارم.
_جالبه! می تونم ازتون بپرسم چرا یهو نظرتون در مورد من و پوششم عوض شد؟!
_ راستش اولش خودم هم باورم نمی شد که عاشق دختر چادری شرکت شده باشم ولی آرام! من عاشق خودت و شخصیتت شدم
بدون در نظر گرفتن پوششت و اگه بخوای چادر نپوشی هم من مشکلی ندارم.
لبخند ی روی لبش نشست و بعد چند ثانیه سکوت زیر نگاه خیره ی من گفت : آرزو تمام دیشب رو مشغول تهیهی یه لیست از سوالایی بود که باید ازتون بپرسم و از صبح تا قبل اومدن شما یه ریز داشت برام می خوندش ولی من هیچ کدومش رو یادم نیست که بپرسم.
_خب! چرا لیست رو با خودت نیاوردی؟
_ اگه امشب رو تا صبح اینجا بشینین و فقط به سوالای دفتر جواب بدین درواقع فقط تونستین به یک سومش جواب بدین.
خند یدم گفتم :یعنی انقدر زیاده؟یادت نره با خودت بیاریش شرکت تا من سر فرصت به تک تکشون جواب بدم.
_نه! لازم نیست....
_ آرام! شنبه اولین کاری که می کنی اینه که لیست رو به من میدی!
✨دختر بسیجی
°•| پارت سی و پنجم |•°
در همین حال که من حرف می زدم تقه ای به در زده شد و آرام بعد تموم شدن حرفم در رو باز کرد و رو به کسی حدس میزدم آرزو باشه گفت: باشه دی گه! الان میایم.
کتم رو از روی تخت برداشتم و در حالی که مشغول پوشیدنش بودم گفتم : نمیزارن آدم دو کلمه حرف بزنه،! ولی تو نگران نباش هر سوالی رو که امشب یادت رفت بپرسی یادداشت کن و تو ی شرکت ازم بپرس یا اصلا چرا شرکت؟ تو دیگه مال من شدی پس هر جا بخوایم باهم می ریم مگه نه؟!
ابروهاش بالا پرید و گفت : نه!
_منظورت چیه که نه؟!
_اوال که من هنوز به شما جواب ندادم پس سوالام رو توی همون شرکت می پرسم، دوما منظورتون چیه که حالا هر جا بخوایم با هم می ریم؟
_منظورم از هر کجا کافی شاپ و رستوران و اینجور جاهاست نه جایی که شما فکر می کنی خانم؟!
با خجالت از فکرش سرش رو پایین انداخت و من که کتم رو تنم کرده بودم با گفتن: حالا کیه که با داداشت رو به رو بشه با صدایی که بشنوه بسم الله گفتم که بهم خندید و جلو تر از او از اتاق خارج شدم.
آرزو که جلو ی در وایستاده و این حرفم رو شنیده بود با خنده رو به من گفت : نگران نباشین داداش محمد رفت.
آرام با نگرانی پرسید :رفت؟.... ! چرا؟
_زن داداش بهش زنگ زد و گفت تب آرمین بیشتر شده و داداش هم رفت که ببرنش دکتر.
با اینکه دلم به حال آرمینی که ندیده بودمش سوخته بود ولی خوشحال بودم از اینک دیگه قرار نیست زیر نگاه خشمگین محمد حسین باشم و با خوشحالی جلوتر از آرام وارد پذ یرایی شدم و با تعارف امیر حسین کنارش نشستم.
به محض اینکه من و آرام به جمع ملحق شدیم بابا یه نگاهی به من و یه نگاه به آرام انداخت و گفت : خب چی شد؟ بالاخره بریم سر بحث مهریه و این جور چیزا یا نه؟
به آرام که سکوت کرده و سرش رو پایین انداخته بود نگاه کردم و منتظر بودم حرفی بزنه که مامان وقتی سکوتمون رو دید گفت: سکوت عالمت رضایت! آقای محمدی شما بفرمایید چندتا سکه مَد نظرتونه؟
با این حرف مامان آرام که به راحتی می شد اضطراب رو توی چهره اش دید، سرش رو بالا گرفت و نگاهمون توی نگاه هم گره خورد و من برای اینکه تونسته باشم کمی از اضطرابش رو کم کرده باشم به روش لبخند زدم و خیلی ریلکس به باباش چشم دوختم که در جواب مامان گفت : راستش من مهریه رو آخرین چیز مهم تو ی بحث ازدواج می دونم! مهم ترین چیز برای من اخلاق خوب آقا آراده ولی چون سنت حسنه ی پیامبره هر تعداد که شما بگین من قبول می کنم.
مامان یه نگاه به بابا انداخت و گفت : ما فقط همین یه دونه پسر رو داریم و هر چه قدر هم که شما بگین حاضریم مهریه کنیم
پس لطفا رودربایستی و تعارف رو کنار بزارین و یه تعدادی رو بگین.
آقای محمدی ساکت بود و بابا که دید او چیزی نمی گه گفت: اصلا چرا از خودشون نمی پرسیم چی مَد نظرشونه؟
بابا رو به آرام با لبخند ادامه داد : دخترم بگو دوست دار ی چندتا و چی مهرت کنیم؟!
آرام به باباش نگاه کرد که باباش سرش رو بالا و پایین کرد و آرام با لحن آرومی گفت : من فقط یه مسافرت می خوام!
از حرفش متعجب شدم و با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: سفر حج!
بابا به روش لبخند زد و گفت : عجب انتخاب قشنگی! ولی دخترم این خیلی کمه بگو دیگه چی می خوای؟
_ من چیز دیگه ای نمی خوام.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و رو به بابا و بابای او گفتم: اگه اجازه بدین علاوه بر حج، تار یخ سال تولدش رو تعداد سکه قرار بدیم.
همه منتظر جواب آقای محمد ی بهش خیره شدیم که جواب داد: خب اگه شما خودتون اینجور می خواین باشه من حرفی ندارم.
با این حرف آقای محمدی، مامان با ذوق گفت :خب پس مبارکه دیگه!
آرزو هم با این حرف مامان و با اشارهی مادرش با ذوق ظرف شیرینی رو از روی میز برداشت و مشغول تعارف شیرینی شد.
ادامه دارد....