eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨دختر بسیجی °•| پارت سی و پنجم |•° در همین حال که من حرف می زدم تقه ای به در زده شد و آرام بعد تموم شدن حرفم در رو باز کرد و رو به کسی حدس میزدم آرزو باشه گفت: باشه دی گه! الان میایم. کتم رو از روی تخت برداشتم و در حالی که مشغول پوشیدنش بودم گفتم : نمیزارن آدم دو کلمه حرف بزنه،! ولی تو نگران نباش هر سوالی رو که امشب یادت رفت بپرسی یادداشت کن و تو ی شرکت ازم بپرس یا اصلا چرا شرکت؟ تو دیگه مال من شدی پس هر جا بخوایم باهم می ریم مگه نه؟! ابروهاش بالا پرید و گفت : نه! _منظورت چیه که نه؟! _اوال که من هنوز به شما جواب ندادم پس سوالام رو توی همون شرکت می پرسم، دوما منظورتون چیه که حالا هر جا بخوایم با هم می ریم؟ _منظورم از هر کجا کافی شاپ و رستوران و اینجور جاهاست نه جایی که شما فکر می کنی خانم؟! با خجالت از فکرش سرش رو پایین انداخت و من که کتم رو تنم کرده بودم با گفتن: حالا کیه که با داداشت رو به رو بشه با صدایی که بشنوه بسم الله گفتم که بهم خندید و جلو تر از او از اتاق خارج شدم. آرزو که جلو ی در وایستاده و این حرفم رو شنیده بود با خنده رو به من گفت : نگران نباشین داداش محمد رفت. آرام با نگرانی پرسید :رفت؟.... ! چرا؟ _زن داداش بهش زنگ زد و گفت تب آرمین بیشتر شده و داداش هم رفت که ببرنش دکتر. با اینکه دلم به حال آرمینی که ندیده بودمش سوخته بود ولی خوشحال بودم از اینک دیگه قرار نیست زیر نگاه خشمگین محمد حسین باشم و با خوشحالی جلوتر از آرام وارد پذ یرایی شدم و با تعارف امیر حسین کنارش نشستم. به محض اینکه من و آرام به جمع ملحق شدیم بابا یه نگاهی به من و یه نگاه به آرام انداخت و گفت : خب چی شد؟ بالاخره بریم سر بحث مهریه و این جور چیزا یا نه؟ به آرام که سکوت کرده و سرش رو پایین انداخته بود نگاه کردم و منتظر بودم حرفی بزنه که مامان وقتی سکوتمون رو دید گفت: سکوت عالمت رضایت! آقای محمدی شما بفرمایید چندتا سکه مَد نظرتونه؟ با این حرف مامان آرام که به راحتی می شد اضطراب رو توی چهره اش دید، سرش رو بالا گرفت و نگاهمون توی نگاه هم گره خورد و من برای اینکه تونسته باشم کمی از اضطرابش رو کم کرده باشم به روش لبخند زدم و خیلی ریلکس به باباش چشم دوختم که در جواب مامان گفت : راستش من مهریه رو آخرین چیز مهم تو ی بحث ازدواج می دونم! مهم ترین چیز برای من اخلاق خوب آقا آراده ولی چون سنت حسنه ی پیامبره هر تعداد که شما بگین من قبول می کنم. مامان یه نگاه به بابا انداخت و گفت : ما فقط همین یه دونه پسر رو داریم و هر چه قدر هم که شما بگین حاضریم مهریه کنیم پس لطفا رودربایستی و تعارف رو کنار بزارین و یه تعدادی رو بگین. آقای محمدی ساکت بود و بابا که دید او چیزی نمی گه گفت: اصلا چرا از خودشون نمی پرسیم چی مَد نظرشونه؟ بابا رو به آرام با لبخند ادامه داد : دخترم بگو دوست دار ی چندتا و چی مهرت کنیم؟! آرام به باباش نگاه کرد که باباش سرش رو بالا و پایین کرد و آرام با لحن آرومی گفت : من فقط یه مسافرت می خوام! از حرفش متعجب شدم و با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: سفر حج! بابا به روش لبخند زد و گفت : عجب انتخاب قشنگی! ولی دخترم این خیلی کمه بگو دیگه چی می خوای؟ _ من چیز دیگه ای نمی خوام. نفسم رو کلافه بیرون دادم و رو به بابا و بابای او گفتم: اگه اجازه بدین علاوه بر حج، تار یخ سال تولدش رو تعداد سکه قرار بدیم. همه منتظر جواب آقای محمد ی بهش خیره شدیم که جواب داد: خب اگه شما خودتون اینجور می خواین باشه من حرفی ندارم. با این حرف آقای محمدی، مامان با ذوق گفت :خب پس مبارکه دیگه! آرزو هم با این حرف مامان و با اشارهی مادرش با ذوق ظرف شیرینی رو از روی میز برداشت و مشغول تعارف شیرینی شد. ادامه دارد....
اینم از پارت امروز🍃💚
. یہ‌نشدن‌هایے‌هستـــ کہ‌اولش میشے ولے‌بعدا‌میفهمے‌چہ‌شانسے‌اوردے‌کہ‌نشد! پ.ن ↓ حواسش‌بهت‌هستـــ کہ‌اگہ‌ٺو باشے رو‌برات‌رقم‌میزنہ....
پآۍآدم‌جایۍمیره‌ڪہ‌دݪش‌رفتہ ! دلارومواظب‌باشیم تاپاهاجاۍبدۍنره (:"💔
↓ هروقت‌می‌خواست‌براےِ بچہ‌ها‌یادگارے‌بنویسہ‌مینوشتــــ : «من‌کان‌للہ،‌کان‌اللہ‌لہ» هرکے‌با باشہ‌خدا‌با‌اوستــــ
آری گنه‌کاران را راهی نیست... اما پشیمانان را می‌پذیرند. ♥️🦋°•.
✨ ♥️🖇اِلهے‌وَرَبّے‌مَن‌لےغَیرُڪ🖇♥️ 😭خُدایا‌مَن‌جُز‌تُو‌ڪی‌رُودارَم؟😭
اگه به گناه عادت کنی ، بدبختی..!🥀
【• 🗣 •】 . . هیچڪس‌قفلِ‌بدونِ‌ڪلید‌نمیسازه! بنابراین،خدامشڪلات‌روبدونِ‌راهِ‌ حل‌قرارنداده.. پس‌بامشڪلاتت، "بااعتمادبه‌نفسِ‌بالا‌برخورد‌ڪن.." ♡♡‌ــــــــــــــــــــ♡♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|👊🏻| آقاۍپرزیدنت😡 مثل تو زیاد آمده و رفته!😏 اما محمد‹ص› هنوز مثل خورشید☀️ میدرخشد و دلبرۍمےکند از اهل دنیا •〰〰〰〰•
🧕🌸 چادر میـپوشم🙃 چون ترجیح میدهم..☝️🏻 پا بہ حرف ِ خـــــدام باشـم❤️ وچہ لذتـــ دارد اینڪہ خاص او باشم😍 نہ اینڪہ..! مطیع دستـــ شیطان👿
°|👸🏻👑|° چـرا‌عاشـق‌خـدا‌نباشـم؟ وقتـی‌بـه‌مـن‌گفـت: تو‌ریحـانـه‌ی‌خلقـت‌منـی😍💜🙋🏻‍♀ ؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
|
کرده ام حفظ با حـجاب خود...
حرمت رنگ سرخ خون شهید...
از سیاهیِ چادرم گشته...
رنگ رخسار من زلال و سپید...🍃
💭 ..🎐.. لطفا ڪنار آینھ اتاقت بنویس(: جورےلباس بپوش؛ و تیپ بزن ڪہ "امام زمـان(عج)" نگاهت ڪنه نه مردم^^
💭 °•. شہدام‌مثل‌مافیلم‌میدیدن !🎬 بیرون‌میرفتن‌بارفقاشون "🛣 میخندیدن😅 شوخۍمیکردن و...🙈 اما اما اما دلشون‌جاۍدیگہ‌اۍبود♥️ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
از شڪستــ نترسـ! و هرڳز تسلیمـ نـــشو! ڪسۍ ڪہ تلخے شکستــ رو نــچشیده شــیرینۍ پیروزۍ رو نمۍ فہمہ! •..• 📸 🧕🏻 🧔🏻 •●•●🍭•●•🌸●•●🎈•●• شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
ڪسی ڪھ بھ دنبال نوࢪ اسٺـ... این نور هࢪچھ قدر هم کوچڪ باشد(: در قلب او بزرگ خواهد بود.. •|شهید‌مصطفی‌چمران|• •••❥• 📸 🧕🏻 🧔🏻
•|🌸|• ✎ . . -تنـفـس بــرگ‌ها|🌿| |👣|از برڪٺ قدم‌های پاڪ تـوسٺ• - وســبــزے جــهــاݧ|🌍| |🎐|تـمامـش رنــگ چـادر تـوسـتـ•↝ شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
♥️ 「🖇 فاصلھ ها هیچ‌وقت دوست داشتن را ڪمرنگ نمۍڪند بلڪھ[: دلتنگےࢪا بیشتر مےڪند∞...!
💕 🌿⃟🌸 [خوب‌ڪردۍڪہ‌رُخ‌ازآینھ پنهان‌ڪردۍ هرپریشان‌نظرۍلایقِ‌دیدارِتونیسٺـ]