"بـہوقتعـٰاشقے"
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت سی و هفتم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت سی و هشتم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت بیست و هشتم |•°
_ولی مال من تازه نصفه شده!
_خب تا فردا تمومش کن!
چیزی نگفت و من صدای نفس های حرصیش رو شنیدم و با خنده گفتم :حالا انقدر حرص نخور، بهت این تخفیف رو میدم تا جاهاییش رو که دوست نداری جواب ندی.
با طعنه و حرصی گفت :وای که چقدر لطف می کنید !
با لحن آرومی گفتم : آرام اگه ازت بخوام از خودت برام عکس بفرستی این کار رو می کنی؟
_آره، ولی می شه بگی برای چی می خوای؟
_آوا ازم خواسته عکست رو بهش نشون بدم.
_یعنی دیگه با ازدواجمون مخالف نیست؟
_در این مورد چیزی نگفت ولی قیافه و رفتارش که این رو میگه.
_آیدا چی؟ او همچنان مخالفه؟
_چیزی نمی گه ولی از مامان شنیدم دی روز رو تا شب برای خرید لباس برای جشن بیرون بوده.
_تو تا حالا با خودت فکر کردی شاید حق با خواهرات باشه؟
_نه؟
_چرا شاید اونا...
_آرام من بهتر از تو اونا رو م ی شناسم همانطور که بیشتر از اونا تو رو می شناسم و برای همین دلیلی نمیبینم که بخوام به حرفاشون فکر کنم.
آرام تو هنوز هم مرددی؟
_نه اصلا!
_پس چرا همه اش یه جوری ازم میپرسی که...
_راستش یه ذره مضطربم ول ی وقتی.... وقتی می شنوم که بهم میگی تو مطمئنی آروم می شم.
_آرام من دوستت دارم و هیچ کس و هیچ چیز هم نمی تونه مانع رسیدنم به تو بشه! حالا هم برو و با آرامش سوالا رو جواب بده و بدون جواب تک تکشون برای من مهمه.
_باشه! پس فعلا خداحافظ.
_خداحافظ.
برای اولین بار خداحافظی کردم و منتظر موندم تا اول او تماس رو قطع کنه.
گوش ی رو کنارم انداختم و همراه با بستن چشمام سرم رو روی پشتی مبل گذاشتم که چند دقیقه بعدش صفحه ی گوشیم روشن شد و من با خوشحالی گوشی رو برداشتم و عکس آرام رو باز کردم.
آرام توی عکس روسری بفش سرش بود و نه تنها لباش خندون بودن که چشمای رنگیش هم می خندیدن.
آوا رو صدا زدم که با دو خودش رو بهم رسوند و گوشی رو به سمتش گرفتم تا عکس رو ببینه که گوشی رو از دستم در آورد و با دقت به عکس نگاه کرد.
به صورتش زل زدم و گفتم :خب نظرت چیه؟
_با اینکه محجبه است ولی قشنگه به هم میاین!
گوشی رو ازش گرفتم که گفت: میشه عکسش رو به منم بدی؟
_آره چرا که نه بلوتوث گوشیت رو روشن کن تا برات بفرستمش.
با خوشحالی کنارم نشست و مشغول روشن کردن بلوتوث گوشیش شد.
دو روز بیشتر به جشن نامزدیم نمونده بود و من کلافه از نبود آرام توی شرکت، پشت د یوار شیشه ای وایستاده و به بی رون چشم
دوخته بودم که کسی در زد و لحظه ای بعدش نازی سرش رو توی اتاق کرد و گفت : آقا، یه آقایی اومدن و با شما کار دارن چی بهشون بگم.
به سمت میز کارم رفتم و در همون حال جواب دادم:بگو بیاد تو!
هنوز روی صندلی ننشسته بودم که محمد حسین وارد اتاق شد و من با دیدنش به سمتش رفتم و ضمن سلام کردن باهاش دست دادم و تعارفش کردم روی مبل بشینه.
بعد اینکه از مش باقر خواستم برامون چایی بیاره رو به روش و روی مبل نشستم که با جدیت گفت :من زیاد مزاحمت نمیشم فقط اومدم اینجا که مردونه باهات حرف بزنم و اتمام حجت کنم.
در سکوت بهش نگاه کردم که ادامه داد: حتما آرام بهت گفته که من با ازدواجتون موافق نیستم!
✨دختر بسیجی
°•| پارت سی و هشتم |•°
ادامه داد: حتما آرام بهت گفته که من با ازدواجتون موافق نیستم!
_آره گفته!
_ولی برای اولین بار آرام تو روی من وایستاد!
وایستاد و گفت تو رو می خواد و می خواد باهات ازدواج کنه وَ من اصلا دلم نمیخواد یه روز با پشیمونی برگرده و بگه داداش اشتباه کردم.
_مطمئن باشین همچین اتفاقی نمیوفته.
_مطمئن نیستم! تو باید بهم قول بدی که همه جوره هواش رو داری و مراقبشی.
_بهتون قول می دم نزارم لحظه ای غصه بخوره یا سختی ببینه.
روی پاش وایستاد و من هم به طبعش از جام برخاستم و او گفت : همیشه دعا می کنم من از مخالفتم پشیمون باشم تا آرام از انتخابش.
چیزی نگفتم که به سمت در رفت ولی قبل اینکه در رو باز کنه در باز شد و مش باقر با سینی چای توی چارچوب در قرار گرفت.
بی توجه به مش باقر روبه من گفت :نمی خوام آرام از اومدن من چیزی بدونه.
با گفتن این حرف از کنار مش باقر گذشت و از اتاق خارج شد.
رو به مش باقر که هنوز توی چارچوب در بود گفتم چایی نمی خورم، و خودم رو روی مبل رها کردم و صدای بلند پرهام رو از داخل سالن شنیدم و حدس زدم دوباره داره ناراحتی ای که این چند وقته باهاشه و با کسی در موردش حرفش نمی زنه رو سر کسی خالی می کنه.
خیلی پاپیچش شده بودم که بدونم چشه ولی او خیال حرف زدن نداشت و من هم دیگه چیزی ازش در این مورد نپرسیدم.
*کنار آرام که زیر لب آیه ای رو زمزمه می کرد و سر سفره ی عقد نشسته بودم و عاقد برای بار سوم از آرام اجازه خواست تا صیغه رو بخونه که آرام قرآن رو بست و قبل اینکه چیزی بگه خانم جوونی که حدس می زدم دوستش باشه گفت :عروس زیر لفظی می خواد.
مامان جعبه ای که از قبل آماده کرده بود رو با در باز روی میز گذاشت و من منتظر بله گفتن آرام به سرویس طلتی توی جعبه چشم دوختم که عاقد دوباره گفت :حالا عروس خانم اجازه میدن صیغه رو بخونم؟
آرام به آرومی جواب داد: با توکل به خدا و اجازه ی پدرم و بزرگترا بله!
با جواب آرام! صدای هلهله و دست و صوت فضا رو پر کرد که با تشر عاقد سر و صدا کم شد و عاقد صیغه ی عقد دائم رو خوند.
با تموم شدن صیغه، عاقد و مردایی که موقع خوندن صیغه حضور داشتن از اتاق عقد خارج شدن و من می بایست چادر رو از روی سر آرام بر می داشتم.
من برای این لحظه، لحظه شماری می کردم ولی حالا که به خواسته ام رسیده بودم عرق کرده بودم و اینکار برام مثل کوه کندن سخت بود.
در میان صوت و دست بقیه چادر رو از روی سرش برداشتم و به چشماش که حالا با خط چشم و آرایش بزرگتر و رنگ ی تر به نظر می رسیدن خیره شدم.
او هم که به چشمام خیره بود به روم لبخند زد که دستش رو توی دستم گرفتم و حلقه ی ساده ای رو توی انگشتش جا دادم.
باورم نمی شد که این دختری که جلوم وایستاده و تو ی لباس قرمز بهم لبخند می زنه همون آرامی باشه که همیشه جلوم حجاب و اخم داشت.
حالا منظور خانم بزرگ رو میفهمیدم که همیشه می گفت دختر باید جوری لباس بپوشه و رفتار کنه که شب عقدش برای شوهرش تازگی داشته باشه!
با آموزشای فیلم بردار و جلوی چشمای خیره بهمون انگشت پر از عسلم رو توی دهن آرام گذاشتم که یه گاز کوچولو از انگشتم گرفت و من متعجب به چشمای خجالت زده اش خیره شدم و لبخند بد جنسانه ای تحویلش دادم که لبش رو گاز گرفت و پر اضطراب انگشت عسلیش رو توی دهنم گذاشت.
قبل اینکه انگشتش رو از دهنم بیرون بیاره دستش رو توی دستم گرفتم و جوری که کسی متوجه نشه و خیلی نامحسوس انگشتش رو بوسیدم.
ادامه دارد..
﴾🍂🕊﴿
- پرسیدم لباس پاسداری چه
رنگی است؟سبز؟یا خاکی؟
+خندیدو گفت: این لباس ها عادت کرده اند
یا خونی باشند یا گِلی:)🌿°•...
"وسلام خدا برآنهایی که لباسشان
را با خون خود رنگ خدایی زدن🕊💛"
حاج حُسین یڪتاAUD-20201103-WA0042.mp3
زمان:
حجم:
2.83M
🎧| #از_جان_و_دل_بشنو
طَنزِ 😂
اعزامِـ
حاج حُسینِ یڪتا|✨
به جبهه هاے
8 سال دفاع مقدسـ🥀
↫🎤| #حاج_حسین_یڪتا
شهید مدافع حرم شهید حسین معز غلامی
تولد: ۱۳۷۳/۱/۶
شهادت: ۱۳۹۶/۱/۴
یکی از همسایگان شهید میگفت:
به او گفتم تو از امکانات خوبی برخوردار هستی و همه امکانات مادی برایت فراهم است و در رفاه زندگی میکنی چطور میتوانی این دنیا با آن همه زیبایی و تفریح را رها کنی و خانواده با محبتت را بگذاری و بروی؟
در جواب من فقط لبخند زد و پاسخی نداد...