eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
460 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨دختر بسیجی °•| پارت بیست و هشتم |•° _ولی مال من تازه نصفه شده! _خب تا فردا تمومش کن! چیزی نگفت و من صدای نفس های حرصیش رو شنیدم و با خنده گفتم :حالا انقدر حرص نخور، بهت این تخفیف رو میدم تا جاهاییش رو که دوست نداری جواب ندی. با طعنه و حرصی گفت :وای که چقدر لطف می کنید ! با لحن آرومی گفتم : آرام اگه ازت بخوام از خودت برام عکس بفرستی این کار رو می کنی؟ _آره، ولی می شه بگی برای چی می خوای؟ _آوا ازم خواسته عکست رو بهش نشون بدم. _یعنی دیگه با ازدواجمون مخالف نیست؟ _در این مورد چیزی نگفت ولی قیافه و رفتارش که این رو میگه. _آیدا چی؟ او همچنان مخالفه؟ _چیزی نمی گه ولی از مامان شنیدم دی روز رو تا شب برای خرید لباس برای جشن بیرون بوده. _تو تا حالا با خودت فکر کردی شاید حق با خواهرات باشه؟ _نه؟ _چرا شاید اونا... _آرام من بهتر از تو اونا رو م ی شناسم همانطور که بیشتر از اونا تو رو می شناسم و برای همین دلیلی نمیبینم که بخوام به حرفاشون فکر کنم. آرام تو هنوز هم مرددی؟ _نه اصلا! _پس چرا همه اش یه جوری ازم میپرسی که... _راستش یه ذره مضطربم ول ی وقتی.... وقتی می شنوم که بهم میگی تو مطمئنی آروم می شم. _آرام من دوستت دارم و هیچ کس و هیچ چیز هم نمی تونه مانع رسیدنم به تو بشه! حالا هم برو و با آرامش سوالا رو جواب بده و بدون جواب تک تکشون برای من مهمه. _باشه! پس فعلا خداحافظ. _خداحافظ. برای اولین بار خداحافظی کردم و منتظر موندم تا اول او تماس رو قطع کنه. گوش ی رو کنارم انداختم و همراه با بستن چشمام سرم رو روی پشتی مبل گذاشتم که چند دقیقه بعدش صفحه ی گوشیم روشن شد و من با خوشحالی گوشی رو برداشتم و عکس آرام رو باز کردم. آرام توی عکس روسری بفش سرش بود و نه تنها لباش خندون بودن که چشمای رنگیش هم می خندیدن. آوا رو صدا زدم که با دو خودش رو بهم رسوند و گوشی رو به سمتش گرفتم تا عکس رو ببینه که گوشی رو از دستم در آورد و با دقت به عکس نگاه کرد. به صورتش زل زدم و گفتم :خب نظرت چیه؟ _با اینکه محجبه است ولی قشنگه به هم میاین! گوشی رو ازش گرفتم که گفت: میشه عکسش رو به منم بدی؟ _آره چرا که نه بلوتوث گوشیت رو روشن کن تا برات بفرستمش. با خوشحالی کنارم نشست و مشغول روشن کردن بلوتوث گوشیش شد. دو روز بیشتر به جشن نامزدیم نمونده بود و من کلافه از نبود آرام توی شرکت، پشت د یوار شیشه ای وایستاده و به بی رون چشم دوخته بودم که کسی در زد و لحظه ای بعدش نازی سرش رو توی اتاق کرد و گفت : آقا، یه آقایی اومدن و با شما کار دارن چی بهشون بگم. به سمت میز کارم رفتم و در همون حال جواب دادم:بگو بیاد تو! هنوز روی صندلی ننشسته بودم که محمد حسین وارد اتاق شد و من با دیدنش به سمتش رفتم و ضمن سلام کردن باهاش دست دادم و تعارفش کردم روی مبل بشینه. بعد اینکه از مش باقر خواستم برامون چایی بیاره رو به روش و روی مبل نشستم که با جدیت گفت :من زیاد مزاحمت نمیشم فقط اومدم اینجا که مردونه باهات حرف بزنم و اتمام حجت کنم. در سکوت بهش نگاه کردم که ادامه داد: حتما آرام بهت گفته که من با ازدواجتون موافق نیستم!
✨دختر بسیجی °•| پارت سی و هشتم |•° ادامه داد: حتما آرام بهت گفته که من با ازدواجتون موافق نیستم! _آره گفته! _ولی برای اولین بار آرام تو روی من وایستاد! وایستاد و گفت تو رو می خواد و می خواد باهات ازدواج کنه وَ من اصلا دلم نمیخواد یه روز با پشیمونی برگرده و بگه داداش اشتباه کردم. _مطمئن باشین همچین اتفاقی نمیوفته. _مطمئن نیستم! تو باید بهم قول بدی که همه جوره هواش رو داری و مراقبشی. _بهتون قول می دم نزارم لحظه ای غصه بخوره یا سختی ببینه. روی پاش وایستاد و من هم به طبعش از جام برخاستم و او گفت : همیشه دعا می کنم من از مخالفتم پشیمون باشم تا آرام از انتخابش. چیزی نگفتم که به سمت در رفت ولی قبل اینکه در رو باز کنه در باز شد و مش باقر با سینی چای توی چارچوب در قرار گرفت. بی توجه به مش باقر روبه من گفت :نمی خوام آرام از اومدن من چیزی بدونه. با گفتن این حرف از کنار مش باقر گذشت و از اتاق خارج شد. رو به مش باقر که هنوز توی چارچوب در بود گفتم چایی نمی خورم، و خودم رو روی مبل رها کردم و صدای بلند پرهام رو از داخل سالن شنیدم و حدس زدم دوباره داره ناراحتی ای که این چند وقته باهاشه و با کسی در موردش حرفش نمی زنه رو سر کسی خالی می کنه. خیلی پاپیچش شده بودم که بدونم چشه ولی او خیال حرف زدن نداشت و من هم دیگه چیزی ازش در این مورد نپرسیدم. *کنار آرام که زیر لب آیه ای رو زمزمه می کرد و سر سفره ی عقد نشسته بودم و عاقد برای بار سوم از آرام اجازه خواست تا صیغه رو بخونه که آرام قرآن رو بست و قبل اینکه چیزی بگه خانم جوونی که حدس می زدم دوستش باشه گفت :عروس زیر لفظی می خواد. مامان جعبه ای که از قبل آماده کرده بود رو با در باز روی میز گذاشت و من منتظر بله گفتن آرام به سرویس طلتی توی جعبه چشم دوختم که عاقد دوباره گفت :حالا عروس خانم اجازه میدن صیغه رو بخونم؟ آرام به آرومی جواب داد: با توکل به خدا و اجازه ی پدرم و بزرگترا بله! با جواب آرام! صدای هلهله و دست و صوت فضا رو پر کرد که با تشر عاقد سر و صدا کم شد و عاقد صیغه ی عقد دائم رو خوند. با تموم شدن صیغه، عاقد و مردایی که موقع خوندن صیغه حضور داشتن از اتاق عقد خارج شدن و من می بایست چادر رو از روی سر آرام بر می داشتم. من برای این لحظه، لحظه شماری می کردم ولی حالا که به خواسته ام رسیده بودم عرق کرده بودم و اینکار برام مثل کوه کندن سخت بود. در میان صوت و دست بقیه چادر رو از روی سرش برداشتم و به چشماش که حالا با خط چشم و آرایش بزرگتر و رنگ ی تر به نظر می رسیدن خیره شدم. او هم که به چشمام خیره بود به روم لبخند زد که دستش رو توی دستم گرفتم و حلقه ی ساده ای رو توی انگشتش جا دادم. باورم نمی شد که این دختری که جلوم وایستاده و تو ی لباس قرمز بهم لبخند می زنه همون آرامی باشه که همیشه جلوم حجاب و اخم داشت. حالا منظور خانم بزرگ رو می‌فهمیدم که همیشه می گفت دختر باید جوری لباس بپوشه و رفتار کنه که شب عقدش برای شوهرش تازگی داشته باشه! با آموزشای فیلم بردار و جلوی چشمای خیره بهمون انگشت پر از عسلم رو توی دهن آرام گذاشتم که یه گاز کوچولو از انگشتم گرفت و من متعجب به چشمای خجالت زده اش خیره شدم و لبخند بد جنسانه ای تحویلش دادم که لبش رو گاز گرفت و پر اضطراب انگشت عسلیش رو توی دهنم گذاشت. قبل اینکه انگشتش رو از دهنم بیرون بیاره دستش رو توی دستم گرفتم و جوری که کسی متوجه نشه و خیلی نامحسوس انگشتش رو بوسیدم. ادامه دارد‌.‌.‌
اینم از دو پارت امروز😇🙂
﴾🍂🕊﴿ - پرسیدم لباس پاسداری چه رنگی است؟سبز؟یا خاکی؟ ‌+خندیدو گفت: این لباس ها عادت کرده اند یا خونی باشند یا گِلی:)🌿°•... "وسلام خدا برآنهایی که لباسشان را با خون خود رنگ خدایی زدن🕊💛"
حاج حُسین یڪتاAUD-20201103-WA0042.mp3
زمان: حجم: 2.83M
🎧| طَنزِ 😂 اعزامِـ حاج حُسینِ یڪتا|✨ به جبهه هاے 8 سال دفاع مقدسـ🥀 ↫🎤|
شهید مدافع حرم شهید حسین معز غلامی تولد: ۱۳۷۳/۱/۶ شهادت: ۱۳۹۶/۱/۴ یکی از همسایگان شهید می‌گفت: به او گفتم تو از امکانات خوبی برخوردار هستی و همه امکانات مادی برایت فراهم است و در رفاه زندگی میکنی چطور میتوانی این دنیا با آن همه زیبایی و تفریح را رها کنی و خانواده با محبتت را بگذاری و بروی؟ در جواب من فقط لبخند زد و پاسخی نداد...
چند تا عکس از شهید😊👆
وصیت‌نامه شهید