『 🌿 』
•
.
‖بیا بَرایَم چَمدان بِبَند
میخواهَم از خودَم به تو ڪوچْ کُنم ‖
شہداےِ امـامـ حسـنـے🌙
#تلنگـــــر
از حضرت آیت الله بهجت پرسیدند ...؟
برای درمان #عصبانیت چه کنیم ؟
فرمودند ....
با عقیده کامل زیاد #صلوات بفرستید ....
#صلوات
#ڪوچہشھید🖇
هممداحبودهمفرمانده ...
سفارشکردهبودرویسنگ
قبرشبنویسند
- یازهرا💔
اینقدررابطهاشباحضرت
زهراقویبودکهمثلبیبیشھیدشد(:
خمپارهخوردبہسنگرش
وبچههارفتندبالایسرش ...
دیدندکهخمپارهخورده
پہلوۍسمتچپش ... !
''شهیدمحمدرضاتورجیزاده🌱''
روانشناسی ژاپنی میگوید :
سومین حرف در اسم هرکس ، نشانی از شخصیت او دارد ...
اسم خودتو به لاتین چک کن و بنویس ...
A : رمانتیک
B : مغرور
C : معصوم
D : دوست داشتنی
E : خوب و درد آور
F : احساساتی برای دیگران
G : منطقی
H : رهبر و پیشرو
I : مفید
J : خوشگذران ، هرچه پیش آید خوش آید
K : آزاردهنده 😂😂
L : با نمک
M : احساساتی
N : معقول
O : پشتیبان
P : شوریده
Q : دمدمی مزاج
R : اهل عمل
S : با محبت
T : حساس
U : تقلیدگر
V : با استعداد
W : آرام
X : آسانگیر
Y : باهوش
Z : خوشگذران
بفرست واسه دوستات 😄😄
#تلنگر💥
این روز ها
چادرم را محکمتر میگیرم
تا یادم نرود
آخرین نگاه حسین
ب زنان و خیمه ها بود💔
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
ابراهـیم می گفت :
چـادر یادگار حضرت زهرا (س) است ؛
ایمان یک زن وقتی کامل میشود که حجـاب را کامل رعایت کند ... 😊
#شهیدابراهیمهادے❤️
#تلنگرانہ☕️
میگفت: تو اگر گناه کنے
خدا تو را نمیسوزاند!🥢
بلکه
خودت،
خودت را میسوزانے...🔥
{🌺}
#شهیدانہزیستنبیاموزیمـ...🌱
شهدا ...
باهردردے جا،نمےزدن
میگفتنفداسرحضرتزهرآ !
شهیدزندگےکردنیعنےهمهسختیارو
بهجونخریدنبراےفداشدن... 🙃♥️
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت سی و هشتم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت چهلم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت چهلم |•°
مشغول در آوردن سنجاق ها از داخل موهاش شدم.
با در آوردن آخرین سنجاق مو به نگاهش تو ی آینه که به من خیره بود خیره شدم و دستی به موهای باز شده اش کشیدم و گفتم : می خوای شونه شون بزنم.
دستی توی موهاش کشید و جواب داد : اینا پر چسب و تافن و به این راحتی شونه نمیشن! باشه فردا که رفتم حموم شونه شون می کنم.
با سردرگمی رو ی تخت نشستم و در حالی به آرام چشم دوخته بودم * که آرام نگاهش رو ازم گرفت و به دستاش روی زانوش خیره شد.
کالفه دستم رو دور گردنم کشیدم و خیلی ناگهانی روبه روش وایستادم و یه دستم رو روی پشتی صندلی و دست دیگه ام رو زیر چونه ی آرام گذاشتم که با تعجب به چشمام خیره شد و من با خم شدنم به سمتش فاصله ی صورتم با صورتش رو به حداقل رسوندم و در مقابل نگاه حیرت زده اش لبای قرمزش که از سر شب بد جور بهم چشمک می زدن
*و با کلافگی از اتاق بیرون زدم و خودم رو روی تنها مبلی که توی سالن و برای عروس و داماد گذاشته بودن انداختم.
به صورت آرام که شب زود تر از من خوابش برده بود و حال هم خیال بیدار شدن نداشت در سکوت زل زده بودم که با صدای در زدن کسی نگاهم رو ازش گرفتم و دستم رو از زیر سرش خیلی آروم بیرون کشیدم که تکونی به خودش داد و عمیق تر از قبل خوابید و من هم رو ی لبه ی تخت نشستم.
به ساعت توی دستم که ساعت ۹ صبح رو نشون می داد نگاه کردم و مشغول بستن دو دکمه ی باز پیراهنم شدم.
من*حالا مجبور شده بودم با پیراهن بخوابم تا آرام بیشتر ازم خجالت نکشه و معذب نباشه.به طرف آرام چرخیدم و صورتش رو با پشت انگشتام نوازش کردم و صداش زدم: _آرام! نمی خوای بیدار شی؟
چند باری چشماش رو باز و بسته کرد تا اینکه بیدار شد و سرجاش نشست ولی دوباره خودش رو روی تخت انداخت و با ناله گفت :وای که چقدر خوابم میاد اصلا نمی تونم بیدار بمونم.
با تعجب نگاهش کردم که دوباره صدای در زدن بلند شد و من از رو ی تخت برخاستم وهمانطور که موهای پریشونم رو مرتب می کردم برای باز کردن در از اتاق خارج شدم.
در رو باز و به هما خانم که پشت در وایستاده بود سالم کردم که جواب داد:سلام پسرم صبح تو هم بخیر! ببخشید که از خواب انداخمت ولی خب! دیگه باید بیدار می شدین.
_نه! من بیدار بودم.
_آرام هنوز خوابه؟
_صداش زدم ولی بیدار نشد.
_دوباره صداش بزن و تا من صبحونه رو آماده می کنم بیاین پایین.
_چشم الان میایم.
با رفتن هما خانم به اتاق برگشتم و آرام رو صدا زدم:
_آرام خانم نمی خوای بیدار شی؟
بدون اینکه چشماش رو باز کنه لبخند زد که متعجب نگاهش کردم و گفتم : آرام چرا پا نمیشی؟
_چون می ترسم!
_از چی؟
_از اینکه چشمام رو باز کنم و ببینم همه چیز یه خواب بوده! یه رویای قشنگ یک شبه!
_درسته همه چی رویاییه ولی چشمات رو باز کن و ببین که این رویا یه حقیقت!
چشماش رو باز کرد و با لبخند به من که رو ی لبه ی تخت نشسته و بهش خیره بودم،نگاه کرد که گفتم : صبحت بخیر خانم خوابالو!
_سلام صبح تو هم بخیر.
به موهای ژولیده و پخش شده دور و برش نگاه کردم که گفت:میشه انقدر نگاهم نکنی !
_چرا؟!
_آخه موهام خیلی بهم ریخته و ژولیده ان ! فکر می کنم قیافه ام خنده دار شده و تو دار ی توی دلت بهم می خندی.
_خنده دار که شد ی ولی لبخند من به خاطر چیز دیگه ایه!
_چی؟
_خوشحالم آرام! خیلی خوشحال!
با لبخند بهم نگاه کرد که از روی تخت برخاستم و او هم از تخت پایین اومد و بعد اینکه شالش رو سرش کرد به همراه هم به طبقه ی پایین رفتیم.
از در باز خونه به دنبال آرام وارد خونه شدم که هما خانم از تو ی آشپز خونه صدامون زد:
✨دختر بسیجی
°•| پارت چهلم |•°
بچه ها بیاین اینجا.
چشم از دو خانمی که مشغول نظافت خونه بودن گرفتم و به دنبال آرام وارد آشپز خونه شدم و پشت میز نشستم که آرام همانطور که پشت میز وایستاده بود یه مقدار از چاییش رو خورد و رو به من گفت : تا تو صبحونه ات رو بخور ی من میرم و بر می گردم.
با تعجب رفتنش رو نگاه کردم که هما خانم که در حال خشک کردن لیوان های شسته شده بود با خنده رو به من گفت : دوش گرفتن آرام یه دقیقه بیشتر طول نمی کشه برای همین گفت زود بر می گرده.
یه مقدار چاییم رو خوردم و گفتم : مامان دیشب تاکید کرد که صبح زود با آرام بریم اونجا!
هر چند که ظهر شده و حسابی هم سرم غر می زنه که چرا زودتر نرفتیم ولی شما اجازه م ی د ین که آرام رو....
_آرام دیگه همسر قانونی توئه و لازم نیست برای بردنش از من اجازه بگیری! در مورد مادرت هم نگران نباش چون اگه مادرت همون ثریایی باشه که من می شناختم الان توی هفت دل خوابه!
به روی هما خانم لبخند زدم که مشغول چیدن لیوان ها تو ی کابینت شد و در همون حال گفت : زمانی که با مادرت توی یه محل بودیم تا لنگ ظهر می خوابیدیم و صدای بابات و بابای آرام رو در آورده بودیم تا اینکه یه روز مادرم باهامون حرف زد و بهمون گفت صبح زودتر بیدار بشیم و به شوهرامون صبحونه بدیم و بعدش اگه خواستیم دوباره بگیریم بخوابی م و از اون روز به بعد دیگه من صبح ها زود بیدار می شدم ولی مادرت هر روز غر می زد که سختشه و نمی تونه بیدار بشه.
در سکوت به حرفای هما خانم گوش میدادم که آخرین لیوان رو توی کابینت گذاشت و گفت : من برم یه سر به کارگرا بزنم و برگردم.
هما خانم با گفتن این حرف از آشپزخونه خارج شد و من چند لقمه ای صبحونه خوردم که آرام با موهای پی چیده شده توی حوله وارد آشپزخونه شد و روبه روم نشست.
به چهره ی خندونش خیره شدم که یه لقمه ی گنده نون و پنیر رو تو ی دهنش جا داد و با لپای قلمبه شروع به جویدنش کرد.
از دیدن چشمای گرد شده و لپای قلمبه اش خنده ام گرفت که لقمه رو قورت داد و گفت : به چی می خندی ؟ آدم گرسنه ندیدی؟!
_خانم بامزه ندیدم!
دوباره لقمه ی کوچکتری رو برداشت و مشغول خودنش شد و من گفتم : آرام! الان ساعت دهه میشه زودتر آماده بشی تا بریم.
_چرا که نه همین الان آماده میشم!
با گفتن این حرف خیلی سریع رو ی پاش وایستاد که دستش رو گرفتم و گفتم :اول صبحونه ات رو بخور بعد آماده شو!
دستش رو از توی دستم در آورد وبا گفتن : ولی من دیگه سیر شدم.ازم فاصله گرفت و آشپزخونه خارج شد.
مدتی رو منتظرش نشستم تا اینکه نیم ساعت بعد در حالی که آماده شده بود جلوی در آشپزخونه وایستاد و گفت : من حاضرم!
با تعجب به صورتش که آرایش ملیحی روش نشسته بود نگاه کردم و از جام برخاستم که مامانش بهمون نزدیک شد و رو به آرام گفت :آرام نکنه بازم موهات رو همینجور خیس بستی؟
_نه! تا جایی که تونستم خشکشون کردم.
متعجب بودم از اینکه چطور موهای به اون بلندی رو انقدر زود تونسته خشک کنه و آماده بشه که هما خانم گفت: من که میدونم فقط یه سشوار گرفتی روشون و هنوز خیسن!
آرام غرید :مامان جان گیر نده دیگه خودشون زود خشک می شن!
دوباره روی صندلی ای که نشسته بودم، نشستم و رو به آرام که متعجب نگاهم می کرد، گفتم : ولی تا موقعی که تو خوب موهات رو خشک نکنی هیچ کجا نمیریم!حرصی پاش رو به زمین کوبی د که هما خانم دستش رو گرفت و در حالی که بهش می گفت خودم برات خشکشون می کنم به سمت اتاقش بردش.
*دست آرام رو توی دستم گرفتم و دوتایی وسط حیاط منتظر وایستادیم تا قصاب بره ی چاق و چله ای که وسط دوتا پاش نگه داشته بود رو ذبح کنه.
قصاب چاقو رو به گردن بره نزدیک کرد که آرام نگاهش رو از روبه روش گرفت و با بستن چشماش صورتش رو به سمت من برگردوند.
با تموم شدن کار قصاب به صورتش خیره شدم و گفتم :آرام! چشمات رو باز کن دیگه تموم شد.
بدون اینکه صورتش رو برگردونه چشماش رو باز کرد که نگاهمون با هم تلاقی کرد و من گفتم : نمی دونستم انقدر دل نازکی؟
در جوابم لبخند زد و دست توی دست هم از روی خون ریخته شده عبور کردیم.
با رسیدنمون به جمعیت جمع شده جلوی پله های خونه، بابا اولین کسی بود که پیشونی آرام رو بوسید و بهش خوش آمد گفت.
*چهار روز از روز یکی شدن دنیام با دنیای قشنگ آرام می گذشت و دومین روز ی بود که من از بعد عقدمون به شرکت می رفتم.
ادامه دارد...
〖چھخوبهۍخداییهست
ڪھمیفهمهچیمیگۍ!(:
همونوقتاییڪھغریبترین
آدمدنیایی..
.نھ؟!💙. . .
#روانشناسی 🌱
•سه چیز انسان را شاد میڪند:
١) اࢪٺباطهای انسانے اسٺ، دوسٺهای خوب، مہࢪبانے
٢)طبیعٺ اسٺ، به خصوص طبیعٺ جانداࢪ مثݪ گݪہا و گیاهان
٣)خندیدن :)
فڪࢪش ࢪا بڪن هࢪ سه مجانے هسٺند.
" وَتُخْرِجُالْحَیَّمِنَالْمَیِّتِ "
منوازخودمبیرونبیار! :)🌱
منوبهخودتوابستهکن
نهدنیایتمومشدنی( :
+آرِزویِدلِخَستِهاَم.💛🌫️-
یه خواهش از جنابِ عزرائیل:|
عزیزجان
لطفا ما بچه شیعه ها رو با :
کرونا
سرطان
تصادف
مرگ طبیعی
انواع سکته ها
انواع بیماری های
قلبی
کلیوی
ریوی
و امثالهم نکُش ...!
[ ما #شهادت میخوایم ]
تامام✌️🏻😌
『 خواهرنیکهعکسخودرادرشبکههای
اجتماعیمیگذارند.اینازآموختههای
مدرسهحضرتزهرا(س)نیست... 』
#سیدنصرالله💛🌱✨
.
.
🌱.