eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨دختر بسیجی °•| پارت چهلم |•° بچه ها بیاین اینجا. چشم از دو خانمی که مشغول نظافت خونه بودن گرفتم و به دنبال آرام وارد آشپز خونه شدم و پشت میز نشستم که آرام همانطور که پشت میز وایستاده بود یه مقدار از چاییش رو خورد و رو به من گفت : تا تو صبحونه ات رو بخور ی من میرم و بر می گردم. با تعجب رفتنش رو نگاه کردم که هما خانم که در حال خشک کردن لیوان های شسته شده بود با خنده رو به من گفت : دوش گرفتن آرام یه دقیقه بیشتر طول نمی کشه برای همین گفت زود بر می گرده. یه مقدار چاییم رو خوردم و گفتم : مامان دیشب تاکید کرد که صبح زود با آرام بریم اونجا! هر چند که ظهر شده و حسابی هم سرم غر می زنه که چرا زودتر نرفتیم ولی شما اجازه م ی د ین که آرام رو.... _آرام دیگه همسر قانونی توئه و لازم نیست برای بردنش از من اجازه بگیری! در مورد مادرت هم نگران نباش چون اگه مادرت همون ثریایی باشه که من می شناختم الان توی هفت دل خوابه! به روی هما خانم لبخند زدم که مشغول چیدن لیوان ها تو ی کابینت شد و در همون حال گفت : زمانی که با مادرت توی یه محل بودیم تا لنگ ظهر می خوابیدیم و صدای بابات و بابای آرام رو در آورده بودیم تا اینکه یه روز مادرم باهامون حرف زد و بهمون گفت صبح زودتر بیدار بشیم و به شوهرامون صبحونه بدیم و بعدش اگه خواستیم دوباره بگیریم بخوابی م و از اون روز به بعد دیگه من صبح ها زود بیدار می شدم ولی مادرت هر روز غر می زد که سختشه و نمی تونه بیدار بشه. در سکوت به حرفای هما خانم گوش میدادم که آخرین لیوان رو توی کابینت گذاشت و گفت : من برم یه سر به کارگرا بزنم و برگردم. هما خانم با گفتن این حرف از آشپزخونه خارج شد و من چند لقمه ای صبحونه خوردم که آرام با موهای پی چیده شده توی حوله وارد آشپزخونه شد و روبه روم نشست. به چهره ی خندونش خیره شدم که یه لقمه ی گنده نون و پنیر رو تو ی دهنش جا داد و با لپای قلمبه شروع به جویدنش کرد. از دیدن چشمای گرد شده و لپای قلمبه اش خنده ام گرفت که لقمه رو قورت داد و گفت : به چی می خندی ؟ آدم گرسنه ندیدی؟! _خانم بامزه ندیدم! دوباره لقمه ی کوچکتری رو برداشت و مشغول خودنش شد و من گفتم : آرام! الان ساعت دهه میشه زودتر آماده بشی تا بریم. _چرا که نه همین الان آماده میشم! با گفتن این حرف خیلی سریع رو ی پاش وایستاد که دستش رو گرفتم و گفتم :اول صبحونه ات رو بخور بعد آماده شو! دستش رو از توی دستم در آورد وبا گفتن : ولی من دیگه سیر شدم.ازم فاصله گرفت و آشپزخونه خارج شد. مدتی رو منتظرش نشستم تا اینکه نیم ساعت بعد در حالی که آماده شده بود جلوی در آشپزخونه وایستاد و گفت : من حاضرم! با تعجب به صورتش که آرایش ملیحی روش نشسته بود نگاه کردم و از جام برخاستم که مامانش بهمون نزدیک شد و رو به آرام گفت :آرام نکنه بازم موهات رو همینجور خیس بستی؟ _نه! تا جایی که تونستم خشکشون کردم. متعجب بودم از اینکه چطور موهای به اون بلندی رو انقدر زود تونسته خشک کنه و آماده بشه که هما خانم گفت: من که میدونم فقط یه سشوار گرفتی روشون و هنوز خیسن! آرام غرید :مامان جان گیر نده دیگه خودشون زود خشک می شن! دوباره روی صندلی ای که نشسته بودم، نشستم و رو به آرام که متعجب نگاهم می کرد، گفتم : ولی تا موقعی که تو خوب موهات رو خشک نکنی هیچ کجا نمیریم!حرصی پاش رو به زمین کوبی د که هما خانم دستش رو گرفت و در حالی که بهش می گفت خودم برات خشکشون می کنم به سمت اتاقش بردش. *دست آرام رو توی دستم گرفتم و دوتایی وسط حیاط منتظر وایستادیم تا قصاب بره ی چاق و چله ای که وسط دوتا پاش نگه داشته بود رو ذبح کنه. قصاب چاقو رو به گردن بره نزدیک کرد که آرام نگاهش رو از روبه روش گرفت و با بستن چشماش صورتش رو به سمت من برگردوند. با تموم شدن کار قصاب به صورتش خیره شدم و گفتم :آرام! چشمات رو باز کن دیگه تموم شد. بدون اینکه صورتش رو برگردونه چشماش رو باز کرد که نگاهمون با هم تلاقی کرد و من گفتم : نمی دونستم انقدر دل نازکی؟ در جوابم لبخند زد و دست توی دست هم از روی خون ریخته شده عبور کردیم. با رسیدنمون به جمعیت جمع شده جلوی پله های خونه، بابا اولین کسی بود که پیشونی آرام رو بوسید و بهش خوش آمد گفت. *چهار روز از روز یکی شدن دنیام با دنیای قشنگ آرام می گذشت و دومین روز ی بود که من از بعد عقدمون به شرکت می رفتم. ادامه دارد.‌..
اینم از پارت امروزمون😇
〖چھ‌خوبه‌ۍ‌خدایی‌هست‌ ڪھ‌می‌فهمه‌چی‌میگۍ!(: همون‌وقتایی‌‌ڪھ‌غریب‌ترین‌ آدم‌دنیایی.. .نھ؟!💙. . .
🌱 •سه چیز انسان را شاد می‌ڪند: ١) اࢪٺباطهای انسانے اسٺ، دوسٺهای خوب، مہࢪبانے ٢)طبیعٺ اسٺ، به خصوص طبیعٺ جانداࢪ مثݪ گݪہا و گیاهان ٣)خندیدن :) فڪࢪش ࢪا بڪن هࢪ سه مجانے هسٺند.
" وَتُخْرِجُ‌الْحَیَّ‌مِنَ‌الْمَیِّتِ " منوازخودم‌بیرون‌بیار! :)🌱 منو‌به‌خودت‌وابسته‌کن‌ نه‌دنیای‌تموم‌شدنی( : +آرِزوی‌ِدلِ‌خَستِه‌اَم.💛🌫️-
یه خواهش از جنابِ عزرائیل:| عزیزجان لطفا ما بچه شیعه ها رو با : کرونا سرطان تصادف مرگ طبیعی انواع سکته ها انواع بیماری های قلبی کلیوی ریوی و امثالهم نکُش ...! [ ما میخوایم ] تامام✌️🏻😌
『 خواهرنی‌که‌عکس‌خودرادر‌شبکه‌های اجتماعی‌میگذارند.این‌ازآموخته‌های مدرسه‌حضرت‌زهرا‌‌(س)نیست... 』 💛🌱✨ . . 🌱.
😂☺ 😉 🦋💫🦋 آبادانیه زنگ میزنه به ترامپ میگه ما میخوایم با شما بجنگیم،✌ ترامپ میخنده و میگه شما چند نفرید‌؟😏 آبادانیه میگه مو و دو تا کوکام و عامو هام.😉😐 ترامپ میگه ارتش ما شش میلیون نفره،😑😬 آبادانیه میگه دوباره زنگ میزنم بهت خبر میدم.😕😶 چند دقیقه بعد دوباره زنگ میزنه به ترامپ میگه ما با شما نمیجنگیم،😬😟 ترامپ میگه چی شد ترسیدین؟😏 آبادانیه میگه نه ولک فکرامونو کردیم😶 اینجا قبرا پر شده از کرونا، دیگه جا برا دفن شش میلیون نفر نداریم👏😝😂👏 زنده بااااد آبادانی✌ زنده بااااد ایرانی🇮🇷
‍ ‌ ﻭﻗﺘﻲ ﺭﺩﭘﺎﻱ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻡ .. ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻣﻴﺘﻮﺍﻧﻢ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻴﻤﻢ ﺩﺭﺍﺯﺗﺮ ﻛﻨﻢ !! ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﻳﻢ ﺍﺯ ﻗﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ !! ﺣﺘﻲﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻱ ﻣﺤﺎﻝ !! ﻭﻗﺘﻲ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭﻣﻴﺎﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﻳﻢ ﺩﻳﺪﻡ .. " ﺗﺮﺱ"ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻣﻌﻨﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ .. ﻭ ﺟﺎﻳﺶ ﺭﺍ " ﺍﻳﻤﺎﻥ " ﭘﺮ ﻛﺮﺩ ... ﻭﻋﺪﻩ ﻱ ﺧﺪﺍ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ : ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ .. ﺗﺎ ﻓﺘﺢ ﻛﻨﻲ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ... ﻭ ﻣﻤﻜﻦ ﻛﻨﻲ،ﻧﺎﻣﻤﻜﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ... ﻭ ﺑﺪﺳﺖ ﺑﻴﺎﻭﺭﻱ ... ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺎﻓﺘﻨﻴﻬﺎ ﺭﺍ ... ﭘﺲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺴﭙﺎﺭ ..♥️