eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
• . میگما… حواستون هست دوماه‌دیگه‌میشھ یک‌سال؟!"(:💔" -- 🌱! ✌️🏿! ↷✿°. 🖤~°بہ وَقت عاشِقے🥀
براۍمابچہ‌یتیم‌هاۍحاج قاسم... کاخ‌سفید باهرقبرستان‌دیگرۍتفاوتےنمیکند...🖐🏻 بہ وَقت عاشِقے🥀
『 🌿 』 • . فرزندانِ انقلابی‌ام! اگرهزاربار قطعه قطعه شویم دست از مبارزه با ظلم بر نمیداریم... _پیامِ‌قطعنامه۵۹۸/امام‌خُمینی_ +آره دیگه برسونید دستشون! بہ وَقت عاشِقے🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و پنجم |•° _اینطور نیست! _پس چطوریه؟ مگه غیر از اینه از من فرار می کنی؟ _منظورت چیه؟! _من امروز جلوی تو فقط دکمه های لباسم رو باز کردم در صورتی که زیر پیراهنم لباس داشتم ولی تو رنگ عوض کردی و از اتاق بیرون زد ی، الان هم برا ی تو لباس پوشیدم و دلم می خواد در موردش نظرت بد ی ولی تو... _آرام تو نمی فهمی... از رو ی زانوم برخاست و گفت :چی رو نمی فهمم آراد؟ اینکه وجود من معذبت می کنه؟! سرم رو پایین انداختم و گفتم : یادته مادربزرگت شب عقد از رسم و رسوم باهامون حرف زد؟ سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم: منظورش از رسم و رسوم این بود که من باید خوددادر باشم و ... _من به رسم و رسوم اونا کاری ندارم! متعجب و شیطون نگاهش کردم که با خجالت از حرفی که زده، سرش رو پایین انداخت و گفت : منظورم اینه که ما دیگه به هم محرمیم و ... کلافه نفسش رو رها کرد و عصبی موهاش رو با دستش پشت سرش جمع و رها کرد که جلوش وایستادم و گفتم : یعنی تو با این مسئله مشکلی نداری؟ نگاه شرمگینش رو ازم گرفت و جواب داد:من فقط نمی خوام که وقتی کنارمی به جای اینکه آرامش داشته باشی اذیت بشی و من نتونم باهات راحت باشم. به چشمای شرمگینش زل زدم و از ته دل لبخند زدم که برای عوض کردن لباس ازم فاصله گرفت ولی قبل اینکه به در برسه دستم رو جلوش و رو ی دیوار گذاشتم و مانعش شدم که نگاه متعجبش رو به چشمای شیطون و خمارم دوخت و من برای بوسیدنش سرم رو خم کردم..... *کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت روی دیوار که ساعت یازده صبح رو نشون می داد نگاه کردم و از تخت پایین اومدم و با برداشتن حوله ام به قصد رفتن به حموم از اتاق بیرون زدم. خیلی سریع دوش گرفتم و لباس عوض کردم و به طبقه ی پایین رفتم. خونه ساکت بود و آرام در حالی که سرش رو روی دسته ی مبل کنار شومینه گذاشته و موهاش رو از مبل آویزون کرده بود، گوشیش رو کنارش گذاشته و خوابیده بود.انقدر تو ی خواب مظلوم شده بود که دلم نیومد از کنارش بگذرم و بالای سرش وایستادم و بهش خیره شدم ولی با صدای عطسه ای که بی موقع به سراغم اومده بود بیدار شد و با دیدن من بالای سرش به روم لبخند زد و بهم سلام کرد. که جوابش رو دادم:سلام عشق آراد! چرا اینجا خوابید ی؟! _اینجا دراز کشیدم تا موهام با گرمی شومینه خشک بشن که خوابم برده. _مامان خونه نیست؟ _نه! از مدرسه ی آوا باهاش تماس گرفتن و رفت اونجا. _چرا چیزی شده؟ _نمی دونم! یه حسی بهم م ی گفت حتما آوا یه شاه کاری انداخته که از مامان خواستن به مدرسه اش بره. کلافه بازو ی قلمبه و بیرون زده از تیشرتم رو چنگ زدم و ماساژش دادم که آرام سر جاش نشست و پرسید : آراد تو صبحونه خوردی؟ _نه! خیلی وقت نیست که از خواب پا شدم. روی پاش وایستاد و با گرفتن دستم من رو با خودش به سمت آشپزخونه کشوند. پشت میز وسط آشپزخونه نشستم و او با وجود رقیه خانم خودش برای دوتامون چایی ر یخت و روبه روم نشست. استکان چایی رو به دست گرفتم و بهش خیره شدم و گفتم :آرام مامان درست می گفت که بهشون سر نزد ی؟! _آراد! این خونه با همه بزرگی و قشنگیش با نبود تو برام مثل قفس دلگیره من یه روز اومدم اینجا ولی نتونستم جا ی خالیت رو تحمل کنم و زود رفتم مامانت حق داره ازم دلگیر باشه و گلایه کنه. به فهمیدگیش لبخند زدم و مشغول خودن چاییم شدم. هنوز با آرام توی آشپزخونه نشسته بود یم و حرف می زدیم که با صدای غرغر مامان با تعجب به هم نگاه کردیم و از آشپزخونه خارج شدیم. مامان که تازه وارد خونه شده بود و معلوم بود حسابی از آوا عصبیه کیفش رو روی مبل انداخت و رو به آوا که با ناراحتی بهش نگاه می کرد غر زد: من نمی دونم تو دیگه چی می خوای که اینجوری می کنی آخه مگه ما چی برات کم گذاشتیم که اینجوری جوابمون رو میدی؟ ! آوا با عصبانیت جواب مامان رو داد: مشکل شما همینه که فکر می کنین همه چی پول و مدرک تحصیلیه اصلا من اگه نخوام درس بخونم کی رو باید ببین؟
✨دختر بسبجی °•| پارت چهل و پنجم |•° مامان عصبی تر از قبل سرش داد:تو غلط می کنی که نخوای درس بخونی! مگه دست خودته؟! آوا با عصبانیت از پله ها بالا رفت و در همون حال گفت :اصلا من دیگه به مدرسه نمیرم. با رفتن آوا مامان خودش رو روی مبل انداخت و سرش رو تو ی دستاش گرفت که جلو رفتم و پرسیدم :چی شده؟ _چی می خواستی بشه؟ خانم از صبح فقط یک ساعت رو مدرسه بوده و معلوم نیست بقیه اش رو کدوم گوری بوده تازه بار اولش نیست که! این چندمین باره که به جای مدرسه معلوم نیست کجا غیبش می زنه و موقع تعطیل شدن مدرسه بر می گرده. _ولی آخه چرا؟ شما تا حالا نمی دونستین که به مدرسه نمیره؟ _هه! اگه می دونستم که الان اوضاعم این نبود.... دختره ی چشم سفید تو چشمام زل زده و میگه نمی خوام درس بخونم! بایدم اینجور بگه! دختری که هرچی خواست براش خرید ی و هر کاری که خواست کرد معلومه که آخرش اینجور ی می کنه. عصبی و کلافه روی مبل و روبه روی مامان نشستم که آرام که تا اون موقع در سکوت جلوی در آشپزخونه وایستاده بود و ما رو نگاه می کرد لیوان آب رو از دست رقیه خانم گرفت و کنار مامان نشست و لیوان رو مقابل مامان نگه داشت. مامان لیوان آب رو از دستش گرفت و رو بهش گفت : تو رو خدا ببخش آرام جان تو رو هم ناراحت کردم. آرام جوابش رو داد: از این جور بحث ها توی هر خانواده ای ممکنه پیش بیاد. مامان: من نمی دونم چی براش کم گذاشتیم که اینجوری می کنه؟! از بهترین معلم خصوصی و کلاس های تقویتی و ثبت نام توی بهترین مدرسه! هیچی براش کم نذاشتیم ولی حالا با قدر نشناسی تمام زل زده تو ی چشمام و میگه نمی خواد درس بخونه و برای همین از مدرسه جیم زده تا اخراجش کنن. آرام :_آوا دختر آرومیه و من مطمئنم چیزی باعث شده که اینجوری رفتار کنه! شما انقدر خودت رو اذیت نکن من سعی می کنم باهاش حرف بزنم ببینم چشه! مامان : آخه بار اولش نیست که! کلا همیشه رو ی دنده ی لجه من نمی دونم چه گناهی کردم که خدا اینجور جوابم رو میده اون از آیدا که یک روز در میون با شوهرش قهره و میاد اینجا و این هم از این که..... مامان باقی حرفش رو ادامه نداد و در عوض کیفش رو برداشت و برای عوض کردن لباسش به طرف اتاقشون رفت و با رفتنش رو به آرام گفتم : به نظر تو ممکنه آوا به خاطر وجود یه پسر توی زندگیش اینطور شده باشه؟ _چطور؟ تو چیزی در موردش می دونی؟ _خیلی وقت پیش یه شب صداش رو شنیدم که با کسی تلفنی حرف میزد و من احساس کردم مخاطبش مذکر باشه! این روزا هم همه اش سرش توی گوشیشه. _من هم همین احساس رو دارم. آرام ساکت شد و بعد مکثی ادامه داد : ولی من به آوا حق می دم اینجوری رفتار کنه. نگاهم بهش متعجب شد که خودش ادامه داد: آوا توی سن حساس یه و بیشتر از هر زمان به محبت و توجه نیاز داره و اگه این محبت رو توی خانواده پیدا نکنه برا ی پیدا کردنش به بیرون از خونه و خانواده تکیه می کنه! راستش من از وقتی پام به زندگیتون باز شده اصلا ند یدم که کسی بهش توجه کنه و او همیشه توی خودشه. _ولی این دلیل نمیشه که نخواد به مدرسه بره! _اتفاقا این بهترین دلیل برای لجبازیشه تا بتونه توجه خانواده اش رو جلب کنه و بهشون بگه که من هم هستم! می دونی آوا و آرزو خیلی شبیه همن اونا به جای اینکه هیجان و انرژی شون رو بیرون بریزن و خودشون رو تخلیه کنن توی لاک خودشون فرو میرن و برای همین هم بیشتر به توجه نیاز دارن. _یعنی می خوای بگی ما بهش توجه نمی کنیم؟ _آراد! تو تا حالا شده یه بار دست آوا رو بگیر ی و او رو با خودت به کافی شاپ یا رستوران ببری و باهاش حرف بزنی یا اینکه شده یه بار بری جلو ی مدرسه اش و بیاریش خونه؟ یا با هم برین سینما؟ ادامه دارد...
ببخشبد کمی دیر شد☺️ اینم از پارت امروزمون
🛣یه‌روزتوی‌مسیری‌ازمنطقه‌داشتیم برمیگشتیم‌که‌تعدادی‌دختروپسر🙋‍♂ سوری‌برا‌مادست‌تکان‌میدادن🙋‍♀ ودنبال‌خودروی‌مامیدویدن...🚐 محمدحسین‌به‌راننده‌گفت:‌وایسا❗ ️هرچی‌خوردنی‌وتنقلات‌داشتیم🍭 دادبهشون‌وحرکت‌کردیم...👋 موقع‌حرکت‌گفت‌بچه‌هانگاه‌کنید این‌بچه‌هاچقدرزیباوقشنگن...❤️ مثل‌عروسکن...🤗 🙄آهی‌کشید‌ازش‌پرسیدم‌چیشده؟ گفت:یادعلیرضاافتادم‌دلم‌براش💔 تنگ‌‌شده‌دیشب‌زنگ‌زدم‌مادر😐 علیرضاگفت‌علیرضاعکستو گذاشته‌کنارش‌وخوابیده.😭 🌹 🌹
مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم 🌈 به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم 🍒 نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم   🌸 ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم 💔 فرو رفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم   💚 شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم 💛 کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم 🧡 تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم ❤️
°∞💚∞° •❮ 🦋🍃❯• «•[جورۍ‌‌باش ڪه‌هروقت‌ حضرت‌مهدۍ(عج) یاد‌تو‌افتاد با‌لبخند‌بگه‌خداحفظش‌ڪنه...]•»  
بسم رب المهدی ..🌈 قرار است گرد هم اییم ...🌥 و نغمه ظهور سر دهیم .......🌸 خود را در مسیر پیمودن این راه سهیم بدانید باشد که یک من و یک تو ....... منتظر ظهور باشیم ؛) ^^^♡^^^^^♡^^^♡^^^^^♡^^^♡^^^^^♡^^
•|🔗📿|• بآیداین طورنوشت : چہ شقایق باشد چہ گل پیچڪ ویآس جاےیڪ گل خالیست! تانیایدمہد؎ ، زندگےدشواراستـ 🦋 🕊  
رسول‌اکرم‌صلی‌الله‌علیه‌وآله‌فرمودند: «اکثرواذکرالموت‌فانه‌یمحض‌الذنوب» «بسیاردریادمرگ‌باشید،زیرایادمرگ‌ گناهان‌را‌می‌زداید. »🌿
🌱 میدونے بچه‌حزب‌اللهے‌به‌کے‌میگن؟! به‌کسے‌که‌گریه‌هاش‌روی‌سجاده‌باشه! نه‌روۍ‌بالش":) 🕊✨|•.
راجع‌به‌چندتا‌عامل‌بازدارنده‌از‌گناه تا‌اینجا‌حرف‌زدیم‌ یکی‌دیگه‌از‌اهرم‌ها‌📎 عرض‌اعمالمون‌به‌پیشوایان‌دینی‌مونه یعنی‌خدااعمال‌انسان‌هاروهرروزیاهرهفته‌یکباربه‌عرض پیامبرصلی‌الله‌علیه‌وآله‌و‌ امامان‌علیهم‌السلام‌می‌رسونه.📝 اگرخوب‌بود،باعث‌خوشحالی‌اونهامی‌شه‌واگربدبود‌باعث‌ناراحتی‌اونهامی‌شه. 😌
مورد‌بعدی‌یاد‌مرگه!
مولا‌علی‌(ع)میفرمایند: «لاتخف‌الا‌ذنبک»🍃 «از‌هیچ‌چیزمترس‌مگر‌از‌گناه‌خود. »
یادمرگ‌باشیم‌برا‌دنیا‌حرص‌نزنیم(: یادمرگ‌باشیم‌دل‌نشکنیم؛ یاد‌مرگ‌باشیم.....
بترسیم‌از‌گناهایی‌که‌مارو‌از‌خدا‌دورمیکنه(: بترسیم بترسیم.....