•
.
میگما…
حواستون هست دوماهدیگهمیشھ یکسال؟!"(:💔"
--
#دلتنگتیمحاجۍ🌱!
#استورے✌️🏿!
↷✿°.
🖤~°بہ وَقت عاشِقے🥀
براۍمابچہیتیمهاۍحاج قاسم...
کاخسفید
باهرقبرستاندیگرۍتفاوتےنمیکند...🖐🏻
بہ وَقت عاشِقے🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Γ♥🔗°○
جشنورودحضرتمعصومھ«س»
#سالگذشتھ💔
•خوشاومدۍبانوجـانم😍✋🏼
بہ وَقت عاشِقے🥀
『 🌿 』
•
.
فرزندانِ انقلابیام!
اگرهزاربار قطعه قطعه شویم
دست از مبارزه با ظلم بر نمیداریم...
_پیامِقطعنامه۵۹۸/امامخُمینی_
+آره دیگه برسونید دستشون!
بہ وَقت عاشِقے🥀
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت چهل و چهارم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت چهل و پنج👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت چهل و پنجم |•°
_اینطور نیست!
_پس چطوریه؟ مگه غیر از اینه از من فرار می کنی؟
_منظورت چیه؟!
_من امروز جلوی تو فقط دکمه های لباسم رو باز کردم در صورتی که زیر پیراهنم لباس داشتم ولی تو رنگ عوض کردی و از اتاق بیرون زد ی، الان هم برا ی تو لباس پوشیدم و دلم می خواد در موردش نظرت بد ی ولی تو...
_آرام تو نمی فهمی...
از رو ی زانوم برخاست و گفت :چی رو نمی فهمم آراد؟ اینکه وجود من معذبت می کنه؟!
سرم رو پایین انداختم و گفتم : یادته مادربزرگت شب عقد از رسم و رسوم باهامون حرف زد؟
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم: منظورش از رسم و رسوم این بود که من باید خوددادر باشم و ...
_من به رسم و رسوم اونا کاری ندارم!
متعجب و شیطون نگاهش کردم که با خجالت از حرفی که زده، سرش رو پایین انداخت و گفت : منظورم اینه که ما دیگه به هم محرمیم و ...
کلافه نفسش رو رها کرد و عصبی موهاش رو با دستش پشت سرش جمع و رها کرد که جلوش وایستادم و گفتم : یعنی تو با این مسئله مشکلی نداری؟
نگاه شرمگینش رو ازم گرفت و جواب داد:من فقط نمی خوام که وقتی کنارمی به جای اینکه آرامش داشته باشی اذیت بشی و من نتونم باهات راحت باشم.
به چشمای شرمگینش زل زدم و از ته دل لبخند زدم که برای عوض کردن لباس ازم فاصله گرفت ولی قبل اینکه به در برسه دستم رو جلوش و رو ی دیوار گذاشتم و مانعش شدم که نگاه متعجبش رو به چشمای شیطون و خمارم دوخت و من برای بوسیدنش سرم رو خم کردم.....
*کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت روی دیوار که ساعت یازده صبح رو نشون می داد نگاه کردم و از تخت پایین اومدم و با برداشتن حوله ام به قصد رفتن به حموم از اتاق بیرون زدم.
خیلی سریع دوش گرفتم و لباس عوض کردم و به طبقه ی پایین رفتم.
خونه ساکت بود و آرام در حالی که سرش رو روی دسته ی مبل کنار شومینه گذاشته و موهاش رو از مبل آویزون کرده بود، گوشیش رو کنارش گذاشته و خوابیده بود.انقدر تو ی خواب مظلوم شده بود که دلم نیومد از کنارش بگذرم و بالای سرش وایستادم و بهش خیره شدم ولی با صدای عطسه ای که بی موقع به سراغم اومده بود بیدار شد و با دیدن من بالای سرش به روم لبخند زد و بهم سلام کرد.
که جوابش رو دادم:سلام عشق آراد! چرا اینجا خوابید ی؟!
_اینجا دراز کشیدم تا موهام با گرمی شومینه خشک بشن که خوابم برده.
_مامان خونه نیست؟
_نه! از مدرسه ی آوا باهاش تماس گرفتن و رفت اونجا.
_چرا چیزی شده؟
_نمی دونم!
یه حسی بهم م ی گفت حتما آوا یه شاه کاری انداخته که از مامان خواستن به مدرسه اش بره.
کلافه بازو ی قلمبه و بیرون زده از تیشرتم رو چنگ زدم و ماساژش دادم که آرام سر جاش نشست و پرسید : آراد تو صبحونه خوردی؟
_نه! خیلی وقت نیست که از خواب پا شدم.
روی پاش وایستاد و با گرفتن دستم من رو با خودش به سمت آشپزخونه کشوند.
پشت میز وسط آشپزخونه نشستم و او با وجود رقیه خانم خودش برای دوتامون چایی ر یخت و روبه روم نشست.
استکان چایی رو به دست گرفتم و بهش خیره شدم و گفتم :آرام مامان درست می گفت که بهشون سر نزد ی؟!
_آراد! این خونه با همه بزرگی و قشنگیش با نبود تو برام مثل قفس دلگیره من یه روز اومدم اینجا ولی نتونستم جا ی خالیت رو تحمل کنم و زود رفتم مامانت حق داره ازم دلگیر باشه و گلایه کنه.
به فهمیدگیش لبخند زدم و مشغول خودن چاییم شدم.
هنوز با آرام توی آشپزخونه نشسته بود یم و حرف می زدیم که با صدای غرغر مامان با تعجب به هم نگاه کردیم و از آشپزخونه خارج شدیم.
مامان که تازه وارد خونه شده بود و معلوم بود حسابی از آوا عصبیه کیفش رو روی مبل انداخت و رو به آوا که با ناراحتی بهش نگاه می کرد غر زد: من نمی دونم تو دیگه چی می خوای که اینجوری می کنی آخه مگه ما چی برات کم گذاشتیم که اینجوری جوابمون رو میدی؟ !
آوا با عصبانیت جواب مامان رو داد: مشکل شما همینه که فکر می کنین همه چی پول و مدرک تحصیلیه اصلا من اگه نخوام درس بخونم کی رو باید ببین؟
✨دختر بسبجی
°•| پارت چهل و پنجم |•°
مامان عصبی تر از قبل سرش داد:تو غلط می کنی که نخوای درس بخونی! مگه دست خودته؟!
آوا با عصبانیت از پله ها بالا رفت و در همون حال گفت :اصلا من دیگه به مدرسه نمیرم.
با رفتن آوا مامان خودش رو روی مبل انداخت و سرش رو تو ی دستاش گرفت که جلو رفتم و پرسیدم :چی شده؟
_چی می خواستی بشه؟ خانم از صبح فقط یک ساعت رو مدرسه بوده و معلوم نیست بقیه اش رو کدوم گوری بوده تازه بار اولش نیست که! این چندمین باره که به جای مدرسه معلوم نیست کجا غیبش می زنه و موقع تعطیل شدن مدرسه بر می گرده.
_ولی آخه چرا؟ شما تا حالا نمی دونستین که به مدرسه نمیره؟
_هه! اگه می دونستم که الان اوضاعم این نبود.... دختره ی چشم سفید تو چشمام زل زده و میگه نمی خوام درس بخونم! بایدم اینجور بگه! دختری که هرچی خواست براش خرید ی و هر کاری که خواست کرد معلومه که آخرش اینجور ی می کنه.
عصبی و کلافه روی مبل و روبه روی مامان نشستم که آرام که تا اون موقع در سکوت جلوی در آشپزخونه وایستاده بود و ما رو نگاه می کرد لیوان آب رو از دست رقیه خانم گرفت و کنار مامان نشست و لیوان رو مقابل مامان نگه داشت.
مامان لیوان آب رو از دستش گرفت و رو بهش گفت : تو رو خدا ببخش آرام جان تو رو هم ناراحت کردم.
آرام جوابش رو داد: از این جور بحث ها توی هر خانواده ای ممکنه پیش بیاد.
مامان: من نمی دونم چی براش کم گذاشتیم که اینجوری می کنه؟! از بهترین معلم خصوصی و کلاس های تقویتی و ثبت نام توی بهترین مدرسه! هیچی براش کم نذاشتیم ولی حالا با قدر نشناسی تمام زل زده تو ی چشمام و میگه نمی خواد درس بخونه و برای همین از مدرسه جیم زده تا اخراجش کنن.
آرام :_آوا دختر آرومیه و من مطمئنم چیزی باعث شده که اینجوری رفتار کنه! شما انقدر خودت رو اذیت نکن من سعی می کنم باهاش حرف بزنم ببینم چشه!
مامان : آخه بار اولش نیست که! کلا همیشه رو ی دنده ی لجه من نمی دونم چه گناهی کردم که خدا اینجور جوابم رو میده اون از آیدا که یک روز در میون با شوهرش قهره و میاد اینجا و این هم از این که.....
مامان باقی حرفش رو ادامه نداد و در عوض کیفش رو برداشت و برای عوض کردن لباسش به طرف اتاقشون رفت و با رفتنش رو به آرام گفتم : به نظر تو ممکنه آوا به خاطر وجود یه پسر توی زندگیش اینطور شده باشه؟
_چطور؟ تو چیزی در موردش می دونی؟
_خیلی وقت پیش یه شب صداش رو شنیدم که با کسی تلفنی حرف میزد و من احساس کردم مخاطبش مذکر باشه! این روزا
هم همه اش سرش توی گوشیشه.
_من هم همین احساس رو دارم.
آرام ساکت شد و بعد مکثی ادامه داد : ولی من به آوا حق می دم اینجوری رفتار کنه.
نگاهم بهش متعجب شد که خودش ادامه داد: آوا توی سن حساس یه و بیشتر از هر زمان به محبت و توجه نیاز داره و اگه این محبت رو توی خانواده پیدا نکنه برا ی پیدا کردنش به بیرون از خونه و خانواده تکیه می کنه! راستش من از وقتی پام به زندگیتون باز شده اصلا ند یدم که کسی بهش توجه کنه و او همیشه توی خودشه.
_ولی این دلیل نمیشه که نخواد به مدرسه بره!
_اتفاقا این بهترین دلیل برای لجبازیشه تا بتونه توجه خانواده اش رو جلب کنه و بهشون بگه که من هم هستم! می دونی آوا و آرزو خیلی شبیه همن اونا به جای اینکه هیجان و انرژی شون رو بیرون بریزن و خودشون رو تخلیه کنن توی لاک خودشون فرو میرن و برای همین هم بیشتر به توجه نیاز دارن.
_یعنی می خوای بگی ما بهش توجه نمی کنیم؟
_آراد! تو تا حالا شده یه بار دست آوا رو بگیر ی و او رو با خودت به کافی شاپ یا رستوران ببری و باهاش حرف بزنی یا اینکه شده یه بار بری جلو ی مدرسه اش و بیاریش خونه؟ یا با هم برین سینما؟
ادامه دارد...
شھدابامعࢪفتند . . !✋🏻
°•.
#پنجمینسالگࢪدِشھادت 🦋`
#اࢪسالۍازࢪفقا✨
🛣یهروزتویمسیریازمنطقهداشتیم
برمیگشتیمکهتعدادیدختروپسر🙋♂
سوریبرامادستتکانمیدادن🙋♀
ودنبالخودرویمامیدویدن...🚐
محمدحسینبهرانندهگفت:وایسا❗
️هرچیخوردنیوتنقلاتداشتیم🍭
دادبهشونوحرکتکردیم...👋
موقعحرکتگفتبچههانگاهکنید
اینبچههاچقدرزیباوقشنگن...❤️
مثلعروسکن...🤗
🙄آهیکشیدازشپرسیدمچیشده؟
گفت:یادعلیرضاافتادمدلمبراش💔
تنگشدهدیشبزنگزدممادر😐
علیرضاگفتعلیرضاعکستو
گذاشتهکنارشوخوابیده.😭
🌹#شهیـــدمدافعحــرم
🌹#محمدحسینبشیری
#رفیقنا
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
🌈
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
🍒
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
🌸
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
💔
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
💚
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
💛
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
🧡
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
❤️
#حافظنا
°∞💚∞°
•❮ #منبرمجآزے🦋🍃❯•
«•[جورۍباش
ڪههروقت
حضرتمهدۍ(عج)
یادتوافتاد
بالبخندبگهخداحفظشڪنه...]•»
#سخنعشق
#فرهنگیانزهرایاطهر
بسم رب المهدی ..🌈
قرار است گرد هم اییم ...🌥
و نغمه ظهور سر دهیم .......🌸
خود را در مسیر پیمودن این راه سهیم بدانید
باشد که یک من و یک تو .......
منتظر ظهور باشیم ؛)
^^^♡^^^^^♡^^^♡^^^^^♡^^^♡^^^^^♡^^
#دعوتنامه_دوست
#کانال_اطلاعات_اموزش
#اخبار_حوزه
#سخنعشق
#فرهنگیانزهرایاطهر
•|🔗📿|•
بآیداین طورنوشت :
چہ شقایق باشد
چہ گل پیچڪ ویآس
جاےیڪ گل خالیست!
تانیایدمہد؎ ، زندگےدشواراستـ
#منتظرانہ🦋
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج🕊
#سخنعشق
#فرهنگیانزهرایاطهر
رسولاکرمصلیاللهعلیهوآلهفرمودند:
«اکثرواذکرالموتفانهیمحضالذنوب»
«بسیاردریادمرگباشید،زیرایادمرگ
گناهانرامیزداید. »🌿
#صرفاجهتاطلاع🌱
میدونے
بچهحزباللهےبهکےمیگن؟!
بهکسےکهگریههاشرویسجادهباشه!
نهروۍبالش":)
#همینقدرساده🕊✨|•.
راجعبهچندتاعاملبازدارندهازگناه
تااینجاحرفزدیم
یکیدیگهازاهرمها📎
عرضاعمالمونبهپیشوایاندینیمونه
یعنیخدااعمالانسانهاروهرروزیاهرهفتهیکباربهعرض پیامبرصلیاللهعلیهوآلهو
امامانعلیهمالسلاممیرسونه.📝 اگرخوببود،باعثخوشحالیاونهامیشهواگربدبودباعثناراحتیاونهامیشه.
#الهیروسفیدباشیمپیششون😌
مولاعلی(ع)میفرمایند:
«لاتخفالاذنبک»🍃
«ازهیچچیزمترسمگرازگناهخود. »
یادمرگباشیمبرادنیاحرصنزنیم(:
یادمرگباشیمدلنشکنیم؛
یادمرگباشیم.....