eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨دختر بسیجی °•| پارت چهل و نهم |•° _مگه من چمه؟! _چیزیت نیست! ولی قبول کن که تفاوتت با آرام زیاده! می تونم بپرسم چرا آرام رو انتخاب کرد ی؟ _یه زمانی فکر می کردم که همهی آدما و به خصوص دخترای دور و برم من رو به خاطر تیپ و پولم می خوان و برای همین هم کلا قید ازدواج رو زده بودم تا اینکه با آرام آشنا شدم! آرام متفاوت از همه ی دخترایی بود که می شناختم. او بر عکس اونا به من توجهی نمی کرد و براش مهم نبود که من کی هستم و یه جورایی احساس کردم که من رو به خاطر خودم می خواد نه پول و سِمَتَم. منوی تو ی دستش رو بست و گفت : که درست هم احساس کرد ی! *از اون روز به بعد سعی کردم بیشتر به آوا نزدیک بشم و برای همین هم آخر هفته به سینما بردمش ولی این دفعه آرام هم کنارمون بود و بعد سینما هم شام رو سه نفر ی و کنار هم خوردیم. سر میز شام آرام! آوا رو به حرف زدن و شوخی و تعریف خاطره وادار می کرد و آوا هم با خوشحالی از خاطره هایی که بیشترش با دوستاش و تو ی مدرسه بود تعریف می کرد و از ته دل می خند ید . من هم از این تغییر روحیه اش خوشحال بودم و چند ین بار از آرام به خاطر رابطه ی خوبش با آوا و مشاوره ی عالیش تشکر کرده بودم.روزها از پی هم هر روز بهتر از یروز م ی گذشت تا اینکه یک شب قبل از شب نامزدی امیرحسین پرهام باهام تماس گرفت و گفت باهام کار واجب داره و ازم خواست به خونه اش برم. فکر می کردم پرهام بعد این همه سر سنگینی بالاخره خوب شده و خوشحال بودم که بهم زنگ زده و به خونه اش دعوتم کرده. زنگ واحد پرهام رو زدم که خیلی زود در رو برام باز کرد و من با دیدن چهره ی شادش صمیمانه باهاش دست دادم و پا توی خونه گذاشتم که یهو صدای جمعیت که شعر تولد می خوندن بلند شد و من با تعجب سر جام وایستادم و به دخترا و پسرای رو به روم خیره شدم که پرهام جلو اومد و گفت :تولد مبارک دوست عزیز! _ممنون! فکر نمی کردم تولدم یادت باشه! _دید ی که هست! من که کاملا غافلگیر شده بودم با بهزاد و مهرداد و بقیه که از خیلی وقت بود ند یده بودمشون دست دادم و اونا تولدم رو بهم تبریک گفتن. دوتا دختر که قبلا هرگز ند یده بودمشون نزد یک اومدن و خواستن باهام دست بدن که بهشون توجهی نکردم و به همراه پرهام و بقیه وارد سالن شلوغ خونه شدم و به گلایه های بهزاد مبنی بر اینکه چرا دیگه توی جمعشون نیستم و باهاشون قطع رابطه کردم بدون هیچ حرفی گوش دادم که پرهام به جای من جوابش رو داد و گفت _آراد دیگه کلا دور اینجور مهمونیا رو خط کشیده و شما هم اگه می خواین ببینینش باید به مسجد و حسینیه و اینجور جاها برین. با این طعنه ی پرهام به من! جمعیتی که دورمون جمع شده بودن زدن زیر خنده و من با لبخند ی گوشه ی لبم و بدون اینکه بهم برخورده باشه گفتم : پرهام راست میگه! خب دیگه اگه تبریک گفتنتون تموم شده من باید برم! مهرداد دستم رو گرفت و گفت :کجا داداش؟! تو هنوز نه شمع فوت کردی و نه کیک برید ی! با این حرفش به همراه پرهام برای فوت کردن شمع به سمت مبل گوشه ی سالن رفتم و رو ی مبل نشستم و در میان دست و صوت بقیه شمع ها رو فوت کردم و کیک رو بریدم که مهرداد چنگالی رو تو ی قسمت بریده شده ی کیک فرو کرد و تکه ی گنده ای از کیک رو به دهنم نزدیک کرد و گفت : _آراد! تا تو از این کیک نخور ی ما لب بهش نمی زنیم! چنگال رو با لبخند از دستش گرفتم و خودم ی ه مقدار از کیک رو خوردم که بهزاد کیک رو از رو ی میز برداشت و گفت :گفتیم کیک بخور! ولی دیگه نگفتیم همه اش رو بخور!
امیدواریم لذت ببرید🙈☺️ یک پارت اضافه بخاطر نگذاشتن پارت های دیروز شرمنده🍃
1_سلام علیکم 😢منظورتون رومیشه واضح تر پیوی بگیدکه حلش کنیم؟!😊 @s_h_hashemi113 2_رای با اکثریت {۱رای√}😊
🙃 • •[هر وقت دار شدید،🍃 برای خودتان و برای همه مؤمنین و مؤمنات☘ از زنده ها و مرده ها🥀 و آنهایی که بعدا خواهند آمد، کنید.🌼 غصه‌دار که می‌شوید، گویا بدنتان چین می‌خورد🥀 و که می‌کنید، این چین ها باز می شود.]•🌸
تلنگر ⚠️ ریه های شهر به شدت گرفتار ویروس گناه است ❌ اهل پَروا دچار تنگی نفس شده اند♨️ هیچکس از ابتلا در امان نیست 📛 ماسِک تقوا بزنیم✅ تا آمار روزانه گناه بالاتر نرود💯 برای تعجیل در فرج امام زمان عج گناه نکنیم
ثانیه‌ها بی تو💔 سال‌ها میگذرد ❤️
تاآخربخونش😥😔 تاحالا‌سگ‌دنبالت‌کرده ؟🙄 نکرده؟ خب‌خداروشکر‌که‌تجربشو نداری...😔 اما‌بزار‌برات‌بگم... وقتی‌سگ‌دنبالت‌میکنه... مخصوصا‌اگه‌شکاری‌باشه...😨 خیلیا‌میگن‌نباید‌فرار‌کنی‌ازش ...🏃 اما‌نمیشه... 😶 یه‌ترسی‌ورت‌میداره‌که‌فقط‌باید‌بدویی...😰😥 امـا... خداواست‌نیاره‌اگه‌پات‌درد‌کنه...😖 یا‌یه‌جا‌گیر‌کنی...😣 یا... کربلای‌چهار‌بود... وقتی‌منافقین‌لعنتی‌عملیاتو‌لو‌دادن...😏‌مجبور شدیم‌عقب‌نشینی‌کنیم... نتونستیم‌زخمیا‌رو‌بیاریم...😞 بچه‌های‌زخمیه‌غواص‌تو‌نیزارهای‌ام‌الرصاص جاموندن...😔 چون‌نه‌زمان‌داشتیم‌و‌نه‌شرایط‌نیزار‌ها‌میذاشت برشون‌گردونیم...❗️ هنوز‌خیلی‌دور‌نشده‌بودیم‌از‌نیزاراکه‌یهو‌صدای‌ ناله‌ی‌زخمیا‌بلند‌و‌بلند‌تر‌شد...😦😰 آخ ... نمیدونم‌چنتا‌بودن... سگای‌شکاری ...🐾 ریخته‌بودن‌تو‌نیزار...🐕 بعثیا‌به‌سگ‌های‌شکاریشون‌یه‌چیزی‌تزریق‌کرده بودن‌که‌سگا‌رو‌هار‌کرده‌بود ...😡 هنوز‌صدای‌ناله‌های‌بچه‌ها‌تو‌گوشمه...💔 زنده‌زنده‌رفیقامو‌که‌دیگه‌پای‌فرار‌کردن‌ نداشتن‌رو...😭 داشتن‌تیکه‌تیکـه‌....😭😭 کاری‌از‌دست‌ما‌بر‌نمیومد ... . شنیدی‌رفیق؟ انقد‌راحت‌پا‌روی‌خونشون‌نذاریم...🩸 امنیتی‌که‌الان‌داریم‌فقط‌به‌خاطره‌خون‌شهداست معذرت‌بابت‌تلخی‌روایت... حرمت‌این‌قطره‌قطره‌خونشون‌رو‌نگهدارین خواهران‌و‌برادران😔🍃
شهید شُدن🌱💚 یڪ‌اتِفــاق‌نیست ! بـایَدخـونِ‌دݪ‌بُخورۍ دَغدغہ‌هاۍِهیأت ؛ دَغدَغہ‌هاۍِکارجَهادۍ دَغدَغہ‌هاۍِتـَرڪِ‌گُناه دَغدَغه‌هاۍِشهادت وَتَفریحِ‌سالم(:"