eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
475 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿•|♥️|•🖇 💛 -مااینجاهیچ‌ڪدام حآلمان‌خوب‌نیست ؛ بئ‌ڪس‌و‌کآریم ... برگرد :) `°•مہدۍ‌جان بہ وَقت عاشِقے🥀
✨●•|✨ شهیدگنجی خطاب‌ بھ شهیدآوینی گفٺ: حاج‌مرتضی..! دیگه‌باب شهادت‌هم بسته شد.. شهیدآوینی در جواب‌گفٺ: نه‌برادر شهادت‌لباس‌تڪ‌سایزی است که‌بایدتن‌آدم بھ اندازه آن‌در آید هروقت‌ بھ سایز‌این‌ لباسِ تڪ‌سایز درآمدی.. پروازمیڪنی..مطمئن باش...✌🏻 بہ وَقت عاشِقے🥀
گاهی مواقع بر اثر گناه؛ برخی توفیقات از انسان سلب میشود! 🌱 🤲 ♥️ بہ وَقت عاشِقے🥀
👌🏼 🌸🌵داریم به روزایۍ میرسیم ڪه از خیلۍ از مذهبیامون، صرفا یه تیپِ مذهبۍوتسبیح‌و📿انگشتر عقیق😔 باقۍ مونده... ڪو❌ آرمان‌هامون❌ پس.. بہ وَقت عاشِقے🥀
<💜🍇> رفیق..! به‌ هیچ‌کس‌ وابسته‌ نشو↶ الّا حسین(ع) بهترین‌ها تا ورودی‌ِ قبر‌ هستن‌ باهات↶ اما حسین(ع)..♥️✨ بہ وَقت عاشِقے🥀
😎🤞 بہ وَقت عاشِقے🥀
1_342830189.pdf
361.7K
زندگینامه شهید احمد مشلب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت پنجاه و یکم |•° _یه سری آدما تو زرد از آب در اومدن و نشون دادن خیلی خوب میتونن نقش بازی کنن!_چی می گی آرام؟ درست حرف بزن ببینم چی شده و از چی ناراحتی؟! بغض کرد و گفت :از دو رو بودن و دو رنگی تو! از خود احمقم که خیلی ساده گول ظاهر تو رو خوردم! اون هم با یه عکس پوچ و تو خالی... جلو تر رفتم و بازوش رو گرفتم و مجبورش کردم به طرفم برگرده که اشکاش روی گونه اش ریخت با در آوردن بازوش از دستم ازم فاصله گرفت. عصبی شدم و رو بهش غریدم :آرام چرا درست حرف نمیزنی و نمیگی چی شده؟ _می شه بگید یشب کجا بودی؟ _خونه! چطور؟ _هه! دروغ گفتن هم بلد بود ی و ما خبر نداشتیم؟ _آرام دیگه داری عصبیم می کنی ها! من دیشب سر شب خونه ی پرهام بودم و.... با یاد آوری خونه ی پرهام حرفم رو ناتموم رها کردم و گفتم :تو چی شنیدی آرام؟! گوش یش رو از رو ی میز برداشت و گفت: من چیزی نشنیدم، دیدم! گوش یش رو به دستم داد و در حالی که اشک می ریخت با گریه گفت:من بی بندو بار ی رو دیدم، دورنگی و بی وجدانی رو دیدم من نامرد ی رو دیدم! به صفحه ی گوشی نگاه کردم و با دیدن عکس خودم که دختری با بدترین لباس توی بغلم بود چشمام چهارتا شد که آرام با پوزخند ی میان گریه گفت :ای ن یه دونه اشه هنوز هم هست. با این حرفش دستم رو رو ی صفحه ی گوشی کشیدم و عکسای دیگه ای از خودم رو در حال کیک بریدن و جایی که دختره و بهزاد بهم نوشیدنی تعارف کردن رو دیدم و گفتم :آرام قضیه اینجوری نیست که تو فکر می کنی! _پس چجوریه آراد؟ دوباره دستش رو گرفتم که با عصبانیت داد زد:به من دست نزن! محکم تر و عصب ی مچ دستش رو چسبیدم و گفتم : دیروز پرهام بهم زنگ زد و ازم خواست برم دیدنش و من هم رفتم ولی باور کن نمی دونستم اونجا چه خبره و تازه وقتی رفتم فهمیدم پرهام به حساب خودش می خواسته من رو سورپرایز کنه و من هم برای اینکه دلش رو نشکنم مدتی رو کنارشون بودم. وقتی دیدم آرام حرفی نمی زنه به صورت آرایش کرده اش که به خاطر گریه کردن کم ی به هم ریخته شده بود نگاه کردم و ادامه دادم: مثل همه ی جشن تولدهای دیگه من شمع فوت کردم و کیک بریدم و به اصرار دوستم یه مقدار از کیک رو خوردم و مدتی برای حرف زدن باهاشون نشستم ولی نمی دونم چی شد که حالم بد شد و موقعی که داشتم از خونه میومدم بیرون این دختره ی توی عکس بهم چسبید .... _پس چون حالت بد بوده خواستی لیوان نوشیدنی** رو از دستش بگیری و.... _من حتی دستم هم به لیوان نخورد، انقدر حالم بد بود که نفهمیدم چجوری از خونه بی رون زدم. دستش رو از دستم در آورد و دوباره مشغول گشتن بین لباس ها شد که گفتم :چرا چیزی نمیگی؟ اصلا اون عکسا رو کی برات فرستاده؟ مانتویی رو از بین لباسها بیرون کشید و گفت :چه فرقی می کنه! مهم اینه که بهم یادآوری کرد خیلی زود اعتماد کردم. با عصبانیت مانتو رو از دستش بیرون کشیدم و غریدم:آرام بهت میگم من دیشب حالم بوده و ناخواسته توی عمل انجام شده قرار گرفتم اونوقت تو می گی .... _بسه آراد! چرا فکر می کنی داری با بچه حرف می زنی ؟ _ می دونی؟ من الان با ماشین بابا اومدم اینجا؟ می دونی چرا؟ چون انقدر حالم بد بود که نتونستم رانندگی کنم و وسط خیابون ترمز گرفتم.
✨دختر بسیجی °•| پارت پنجاه و یکم |•° کلافه روی تخت شلوغ و پلوغ نشست و من عصبی گوشیم رو از جیب شلوارم درآوردم و شماره ی پرهام رو گرفتم که بعد خوردن چهارمین بوق جواب داد و با عصبانیت بهش غریدم: خیلی پستی پرهام! باید می فهمیدم دلیل کج خلق یات چیزی جز حسادت نیست. _چی میگی آراد! حسادت به چی؟ _خفه شو پرهام! تو که می دونستی من دور مهمونی رو خط کشیدم چرا.... _من از کجا می دونستم تو تازگیا مسلمون شدی! حالا مگه چی شده که این همه جوش آوردی؟ _یعنی تو می خوای بگی نمی دونی چی شده؟ تو که مسبب همه چیز ی؟ _آراد درست حرف بزن ببینم چی شده! _توی عوضی دیشب تو ی اون کیک لعنتی چی ریخته بود ی؟ _چی داری می گی؟ من چرا باید توی کیک چیزی بریزم آخه. _من نمی دونم! این چیزیه که تو باید بگی! باید بگی کی و چرا دیشب از من عکس گرفته و برای آرام فرستاده، اون دختره که به قصد خودش رو تو ی بغلم انداخت کیه؟_یعنی یه نفر دیشب از تو عکس گرفته و برای آرام فرستاده؟ ولی آخه چرا؟ _من نمی دونم تو هم بهتره اگه می دونی کی اینکار رو کرده بهم بگی یا اینکه برام پیداش کنی. _یه لحظه وایستا..... فکر کنم بدونم ک ی اینکار رو کرده. _کی؟ _سایه فکر کنم کار سایه بوده باشه! _ولی او که تو ی مهمونی نبود؟ _نبود ولی قبال اون دختره رو باهاش دیدم و خود سایه هم گفته بود می خواد ازت انتقام بگیره. بزار من الان ته و توی ماجرا رو در میارم و بهت زنگ می زنم. با قطع شدن تماس به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از اینکه خارج بشم برگشتم و رو به آرام که به زمین خیره بود با جدیت گفتم : وقتی من برگشتم لباست با لباسی که من خریدم باید عوض شده باشه! بدون توجه به نگاه حرصیش از اتاق خارج شدم و برای اینکه یه کم آروم بشم به آشپزخونه رفتم و لیوان رو تا نصفه از شیر آب کردم و سر کشیدم و مدتی رو روی صندلی و پشت میز وسط آشپزخونه نشستم که پرهام زنگ زد. خیلی سریع جوابش رو دادم و گفتم :خب چی شد؟ _راستش رو بخوای فکر اینکه برات جشن تولد بگیریم فکر سایه بود!.... من یه مدته که سایه رو می بینم البته نه به عنوان دوست دختر فقط در حد ی ک..... _ایناش به من ربطی نداره ادامه اش رو بگو.. _سایه ازم خواست برات جشن بگ یرم و من هم قبول کردم! باور کن اصلا نمی دونستم او چه نقشه ای داره و تازه الان که بهش زنگ زدم گفت که دو نفر از دوستاش رو به جشن فرستاده که یکیش همون دختره بوده و دیگری هم همونی بوده که عکس گرفته و ک یک رو مسموم کرده. _پرهام تو انتظار دار ی من این چرند یات رو باور کنم؟ _من همین الان که بهش زنگ زدم و صداش رو ضبط کردم و می تونم برات بفرستمش. _پرهام خوب گوش کن ببین چی می گم! امشب شب نامزدی داداش آرامه و من دلم نمی خواد او به خاطر ندونم کاری من و تو ناراحت باشه! پس خودت بهش زنگ بزن و همه چی رو براش توضیح بده حتی اگه شده براش صدای ضبط شده رو هم بفرست. _ولی آرام جواب تلفن من رو نمیده! ادامه دارد...