🌿•|♥️|•🖇
#مینویسمبرایتو 💛
-مااینجاهیچڪدام
حآلمانخوبنیست ؛
بئڪسوکآریم ...
برگرد :)
`°•مہدۍجان
بہ وَقت عاشِقے🥀
✨●•|#شهیدانه✨
شهیدگنجی خطاب بھ شهیدآوینی گفٺ:
حاجمرتضی..!
دیگهباب شهادتهم بسته شد..
شهیدآوینی در جوابگفٺ:
نهبرادر
شهادتلباستڪسایزی است
کهبایدتنآدم بھ اندازه آندر آید
هروقت بھ سایزاین لباسِ تڪسایز درآمدی..
پروازمیڪنی..مطمئن باش...✌🏻
بہ وَقت عاشِقے🥀
#سخنان_بزرگان
گاهی مواقع بر اثر گناه؛
برخی توفیقات از انسان سلب میشود!
#آیت_الله_فاطمی_نیا🌱
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲
♥️
بہ وَقت عاشِقے🥀
#حرفحساب👌🏼
🌸🌵داریم به روزایۍ میرسیم
ڪه از خیلۍ از مذهبیامون،
صرفا یه تیپِ مذهبۍوتسبیحو📿
انگشتر عقیق😔
باقۍ مونده...
ڪو❌ آرمانهامون❌ پس..
بہ وَقت عاشِقے🥀
<💜🍇>
رفیق..!
به هیچکس وابسته نشو↶
الّا حسین(ع)
بهترینها تا ورودیِ قبر هستن باهات↶
اما حسین(ع)..♥️✨
#عشقاولوآخرمن
#حسینجان
بہ وَقت عاشِقے🥀
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت پنجاهم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت پنجاه و یکم و پنجاه و دوم👇
ادامه پارت پیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و یکم |•°
_یه سری آدما تو زرد از آب در اومدن و نشون دادن خیلی خوب میتونن نقش بازی کنن!_چی می گی آرام؟ درست حرف بزن ببینم چی شده و از چی ناراحتی؟!
بغض کرد و گفت :از دو رو بودن و دو رنگی تو! از خود احمقم که خیلی ساده گول ظاهر تو رو خوردم! اون هم با یه عکس پوچ و تو خالی...
جلو تر رفتم و بازوش رو گرفتم و مجبورش کردم به طرفم برگرده که اشکاش روی گونه اش ریخت با در آوردن بازوش از دستم ازم فاصله گرفت.
عصبی شدم و رو بهش غریدم :آرام چرا درست حرف نمیزنی و نمیگی چی شده؟
_می شه بگید یشب کجا بودی؟
_خونه! چطور؟
_هه! دروغ گفتن هم بلد بود ی و ما خبر نداشتیم؟
_آرام دیگه داری عصبیم می کنی ها! من دیشب سر شب خونه ی پرهام بودم و....
با یاد آوری خونه ی پرهام حرفم رو ناتموم رها کردم و گفتم :تو چی شنیدی آرام؟!
گوش یش رو از رو ی میز برداشت و گفت: من چیزی نشنیدم، دیدم!
گوش یش رو به دستم داد و در حالی که اشک می ریخت با گریه گفت:من بی بندو بار ی رو دیدم، دورنگی و بی وجدانی رو دیدم من نامرد ی رو دیدم!
به صفحه ی گوشی نگاه کردم و با دیدن عکس خودم که دختری با بدترین لباس توی بغلم بود چشمام چهارتا شد که آرام با پوزخند ی میان گریه گفت :ای ن یه دونه اشه هنوز هم هست.
با این حرفش دستم رو رو ی صفحه ی گوشی کشیدم و عکسای دیگه ای از خودم رو در حال کیک بریدن و جایی که دختره و بهزاد بهم نوشیدنی تعارف کردن رو دیدم و گفتم :آرام قضیه اینجوری نیست که تو فکر می کنی!
_پس چجوریه آراد؟
دوباره دستش رو گرفتم که با عصبانیت داد زد:به من دست نزن!
محکم تر و عصب ی مچ دستش رو چسبیدم و گفتم : دیروز پرهام بهم زنگ زد و ازم خواست برم دیدنش و من هم رفتم ولی باور کن نمی دونستم اونجا چه خبره و تازه وقتی رفتم فهمیدم پرهام به حساب خودش می خواسته من رو سورپرایز کنه و من هم برای اینکه دلش رو نشکنم مدتی رو کنارشون بودم.
وقتی دیدم آرام حرفی نمی زنه به صورت آرایش کرده اش که به خاطر گریه کردن کم ی به هم ریخته شده بود نگاه کردم و ادامه دادم: مثل همه ی جشن تولدهای دیگه من شمع فوت کردم و کیک بریدم و به اصرار دوستم یه مقدار از کیک رو خوردم و مدتی برای حرف زدن باهاشون نشستم ولی نمی دونم چی شد که حالم بد شد و موقعی که داشتم از خونه میومدم بیرون این دختره ی توی عکس بهم چسبید ....
_پس چون حالت بد بوده
خواستی لیوان نوشیدنی** رو از دستش بگیری و....
_من حتی دستم هم به لیوان نخورد، انقدر حالم بد بود که نفهمیدم چجوری از خونه بی رون زدم.
دستش رو از دستم در آورد و دوباره مشغول گشتن بین لباس ها شد که گفتم :چرا چیزی نمیگی؟ اصلا اون عکسا رو کی برات فرستاده؟
مانتویی رو از بین لباسها بیرون کشید و گفت :چه فرقی می کنه! مهم اینه که بهم یادآوری کرد خیلی زود اعتماد کردم.
با عصبانیت مانتو رو از دستش بیرون کشیدم و غریدم:آرام بهت میگم من دیشب حالم بوده و ناخواسته توی عمل انجام شده قرار گرفتم اونوقت تو می گی ....
_بسه آراد! چرا فکر می کنی داری با بچه حرف می زنی ؟
_ می دونی؟ من الان با ماشین بابا اومدم اینجا؟ می دونی چرا؟ چون انقدر حالم بد بود که نتونستم رانندگی کنم و وسط خیابون ترمز گرفتم.
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و یکم |•°
کلافه روی تخت شلوغ و پلوغ نشست و من عصبی گوشیم رو از جیب شلوارم درآوردم و شماره ی پرهام رو گرفتم که بعد خوردن چهارمین بوق جواب داد و با عصبانیت بهش غریدم: خیلی پستی پرهام! باید می فهمیدم دلیل کج خلق یات چیزی جز حسادت نیست.
_چی میگی آراد! حسادت به چی؟
_خفه شو پرهام! تو که می دونستی من دور مهمونی رو خط کشیدم چرا....
_من از کجا می دونستم تو تازگیا مسلمون شدی! حالا مگه چی شده که این همه جوش آوردی؟
_یعنی تو می خوای بگی نمی دونی چی شده؟ تو که مسبب همه چیز ی؟
_آراد درست حرف بزن ببینم چی شده!
_توی عوضی دیشب تو ی اون کیک لعنتی چی ریخته بود ی؟
_چی داری می گی؟ من چرا باید توی کیک چیزی بریزم آخه.
_من نمی دونم! این چیزیه که تو باید بگی! باید بگی کی و چرا دیشب از من عکس گرفته و برای آرام فرستاده، اون دختره که به قصد خودش رو تو ی بغلم انداخت کیه؟_یعنی یه نفر دیشب از تو عکس گرفته و برای آرام فرستاده؟ ولی آخه چرا؟
_من نمی دونم تو هم بهتره اگه می دونی کی اینکار رو کرده بهم بگی یا اینکه برام پیداش کنی.
_یه لحظه وایستا..... فکر کنم بدونم ک ی اینکار رو کرده.
_کی؟
_سایه فکر کنم کار سایه بوده باشه!
_ولی او که تو ی مهمونی نبود؟
_نبود ولی قبال اون دختره رو باهاش دیدم و خود سایه هم گفته بود می خواد ازت انتقام بگیره.
بزار من الان ته و توی ماجرا رو در میارم و بهت زنگ می زنم.
با قطع شدن تماس به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از اینکه خارج بشم برگشتم و رو به آرام که به زمین خیره بود با جدیت گفتم : وقتی من برگشتم لباست با لباسی که من خریدم باید عوض شده باشه!
بدون توجه به نگاه حرصیش از اتاق خارج شدم و برای اینکه یه کم آروم بشم به آشپزخونه رفتم و لیوان رو تا نصفه از شیر آب کردم و سر کشیدم و مدتی رو روی صندلی و پشت میز وسط آشپزخونه نشستم که پرهام زنگ زد.
خیلی سریع جوابش رو دادم و گفتم :خب چی شد؟
_راستش رو بخوای فکر اینکه برات جشن تولد بگیریم فکر سایه بود!.... من یه مدته که سایه رو می بینم البته نه به عنوان دوست دختر فقط در حد ی ک.....
_ایناش به من ربطی نداره ادامه اش رو بگو..
_سایه ازم خواست برات جشن بگ یرم و من هم قبول کردم! باور کن اصلا نمی دونستم او چه نقشه ای داره و تازه الان که بهش زنگ زدم گفت که دو نفر از دوستاش رو به جشن فرستاده که یکیش همون دختره بوده و دیگری هم همونی بوده که عکس گرفته و ک یک رو مسموم کرده.
_پرهام تو انتظار دار ی من این چرند یات رو باور کنم؟
_من همین الان که بهش زنگ زدم و صداش رو ضبط کردم و می تونم برات بفرستمش.
_پرهام خوب گوش کن ببین چی می گم! امشب شب نامزدی داداش آرامه و من دلم نمی خواد او به خاطر ندونم کاری من و تو ناراحت باشه! پس خودت بهش زنگ بزن و همه چی رو براش توضیح بده حتی اگه شده براش صدای ضبط شده رو هم بفرست.
_ولی آرام جواب تلفن من رو نمیده!
ادامه دارد...