وقتے نگات میوفتہ بہ گنبد
نگات میــوفتہ بہ ضــــریح
هرچے مےخــواستے بـــــگے
یــــــــادت میـــــــره...(:💔
میگے آقا الان یادم نیس
چے مےخــــواستم ولــے
خودت میدونے دیگہ!😅
میدونے چــے مےخوام...
همہ اونایے ڪہ سر نماز
ازت مــــےخـــــواستم...
الان یــــــادم رفــــــتہ...
نمیخوام فڪر ڪنم یادم بیاد!
فقــــــــط مےخوام نگات ڪنم
و قربــــون صــــــدقہت برم :)
فقــــــــــــــــــــط نگات ڪنم...
اونجا صــــداے هیــچے رو نــمےشنوے
انگار فقــــــط خــــودتے و آقــــــــا!🕊
انگار تمــــــــام وجودش رو گذاشتـــــہ
تا صداتو بشنوه و براش حرف بزنے❥❝
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
حتے یادت میره زیارت عاشورا بخونے!!!💔
حسرت این یڪے خیلے بد مونده بہ دلم(:
#آقافقطیہزیارتعاشوراروبہگنبد😭
❥•●•
رفقا شرمنده سرتون درد آوردم.(:
تجدید خاطره بود واسه کربلا رفته هامون، و شرح قطره ای از دریای این عشق برای کربلا نرفته هامون!...
دلتنگی درد سختیه...شاید سختتر از بقیه دردها وقتی کاری از دستت بر نیاد.
این خاطرات الان مرورشون نمک رو زخم دلتنگیمون میشه و اشکش چاشنی التماسمون واسه دوباره رفتن...
ینی میشه؟...(:
❥•●•
خوشبختیهمان
لحظهایستکه
احساسمیکنی
#خــღـدا
کنارتنشستهوتو
بهاحترامش
از؛؛گناه؛؛
فاصله میگیری
||○°💌☀️°○||
••🌻ایآشکارڪنندهیزیبایی
وَایپنہانڪنندهیزشتے
ازاینهمہزشتۍدردرونخودم
بہتوپناهمۍبرم.
🔅[ #قابل_تأمل ]🔅
استادپناهیانمیفرماد:
مبارزهباهواےنَفسـ
سختترازاینهکهانسان
یکشهرروبهتنهاییفتحکنه!✋🏻🍃
❲🌼⇠ #انگیزشی⇢🌼❳
کسانیپیـروزهستندکه
شادےروبرایخودشون
میسازند🎡
نهکسانیکهمنتظرشادے
هستن❮تاخودشبیاد!❯🍂
•|تـلنگـر|•
من واقعا فاز کانال های مذهبی که زیر پست هاشون میزنن کپی حرام رو نمیفهمم😏
ادمین محترم
اگه قصد و نیتت گسترش دین و کمک به مردم و جہاد در راه خدا هستش پس این کارا چه دلیلی داره؟!
اگہ آدم براے رضای خدا داره کاری رو انجام میده
پس باید از انتشار مطالب خوشحال بشه.
ن اینکه پای مطالبش کپی حرام❌رو درج کنه!
چرا کانال های مستهجن انقد پست هاش داره بین جوونا پخش میشه؟!
ولی کانال هاے مذهبے
[کسایی که ادعای یار امام زمان بودن رو دارند]
کپی از مطالب و انتشارشون رو حرام اعلام کردند.
[شگفتا جدیدا در اعلام حلال و حروم ادمین ها پیش قدم میشن]
ماشاءالله همه هم پشت ایدے ها ³¹³زدیم👏
اینجوری میخوایم یار امام زمان باشیم؟!
زشت نیست؟:)
اگه هم نیتت چیز دیگه ایه که...
#آقا_شرمنده_ایم🥀#دعای_هرروزمان_ظہورتہ_ولی
#دلیل_غیبتت_هستیم🥀
#امر_به_معروف
#نهی_از_منکر
#التماسدعا
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
•|تـلنگـر|• من واقعا فاز کانال های مذهبی که زیر پست هاشون میزنن کپی حرام رو نمیفهمم😏 ادمین محترم ا
این مطلب رو خودم نوشتم و از تموم ادمین هایے کہ داخل کانال هستند خواهشمندم این مطلب رو توی کانال هاشون قرار بدن!
شاید باعث تلنگر بشیم....🌼
#التماسدعا
#چادر_یعنی...❤️
❣شــــاید گرمشون بشه ولی با هرکسی گرم نمیشن
❣شــــاید چادر تو دست و پاشون باشه ولی شخصیت شون زیر دست و پانیست !
❣شــــاید جدی و خشک به نظر بیان ولی مغرور و بی اعتنا نیستند !
❣شــــاید اهل رفاقت حرام نباشن ، ولی تو دوستی های سالم آخرشن !
❣شــــاید اهل خود نمایی نباشن ولی به چشم خدا میان !
❣شــــاید آرایش نداشته باشن ولی آرامش دارن !
❣چادری ها تو عین سادگی یه دنیای قشنگ دارن😍
#من_وارث_مادرم✋🏻
منیڪبسیجۍام🌱
مابچهبسیجیهایڪوچهباغانقلابیم..
نهچمرانهارادیدهایم !
ونهپایدرسمطهریهانشستهایم !
نهباهمتهابیخوابیڪشیدهایم !
ونهباآوینیهادربیابانهایشلمچهوطلائیهقدمزدهایم.. !
ماستمشاهپهلویرادرڪنڪردهایم
ومعنیحضوربیگانگانرانچشیدهایم..
امابازهمپایاینانقلابوآرمانهایشماندهایم..
وباحججیهاسَرمیدهیم
باسیاهڪالیهاازعاشقانههایماندستمیکشیم
وبابَلباسیهاازڪودڪانمانمیگذریمومیرویم..
آری!
ماپیروخطرهبریم
پایآرمانهایمانتاظهور
حضرتموعود(؏جلالله)❤️🍃
خواهیمماند..! ジ
#هفته_بسیج مبارک❤️
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#شهید_مرتضی_کارچانی
🌹متولد 1372/10/22🌹
🥀تاریخ شهادت : 1397/07/16🥀
✨محل دفن :اراک✨
ستوان دوم شهید مرتضے کارچانی
شانزدهم مهرماه سال ۹۷ براثر درگیرے پلیس مبارزه با مواد مخدر شهرستان سیب و سوران واقع در استان سیستان و بلوچستان با قاچاقچیان مواد مخدر ستوان دوم مرتضے کارچانے با اصابت گلوله به گردنش در سن ۲۴ سالگے و در ماه محرم به درجه رفیع شهادت نائل گردید و ضمن کشف مقادیرے مواد مخدر دو نفر از اشرار به هلاکت رسیدند.
🥀 #شادی_روحش_صلوات🥀
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت پنجاه و چهارم👇 ادامه پارت پیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت پنجاه و پنجم👇
ادامه پارت پیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و پنجم |•°
آیدا : من توجه نمی کنم یا تو! که بیشتر وقتت رو توی اون شرکت لعنتی می گذرونی؟سعید : آخه به چه امید ی بیام خونه؟! یا خانم تو ی خوخه نیستی یا اینکه مهمون دار ی و من نباید مزاحمتون باشم! ی ا اگر هم باشی سرت به گوشیت و چت کردنت گرمه و مثل همیشه مجبورم غذای مونده ی رستوران رو بخورم که توی همون شرکت هم پیدا میشه!
آیدا : همینه دیگه! آقا هر روز به خاطر شکمش باهام دعوا داره! مثل اینکه یادت رفته مامان روز اول بهت گفت دخترم تا حالا دست به سیاه و سفید نزده و آشپزی بلد نیست چرا همون موقع نگفتی به جای زن دنبال کنیز می گرد ی و....
سعید از جاش برخواست و گفت :مثل اینکه حرف زدن ما بیخودیه و باز هم آیدا خانم حرف خودش رو می زنه.
مامان با نگرانی گفت :ولی سعید جان این مشکل چیزی نیست که با طلاق حل بشه اگه به فکر خودتون نیستین حداقل به فکر مرسانا باشین.
سعید پوزخند ی زد و گفت : فکر می کردم با اومدن مرسانا خانم درست میشه و به زندگیش می چسبه ولی اشتباه می کردم و از خودم ناراحتم که او رو هم وارد یه زندگی بی سر و ته کردم.
شرمنده مادرجون ولی این دعوای ما فقط با جدایی تموم می شه!
سعید با گفتن این حرف با قدمای بلند به سمت در رفت و از خونه خارج شد و دوباره آیدا زد زیر گریه که مامان بهش گفت : بسه آیدا! معلوم نیست چه بالایی سر بیچاره آوردی که اینجوری میگه!
آیدا با گریه گفت :من بال سر او آوردم یا او که همیشه از یه چیز ی ایراد می گیره! همه اش غر می زنه و انتظار داره مثل خدمت کارا روز تا شب براش بشورم و بسابم و آشپز ی و بچه دار ی کنم.مامان : خب آدم برای همین زن می گیره و گرنه مگه مرض داره الکی خرج یه آدم دیگه رو هم بده!
آیدا: من توی خونه ی بابام کار نکردم که برم برای او حمالی کنم؟
از حرفای آیدا حرصم گرفت و رو بهش غریدم: آیدا تو کِی می خوای بزرگ شی؟ تا کی می خوای همیشه وقتت رو به جای شوهرت با دوستای ارازلت بگذرونی؟
_از کی تا حالا دوستای من شدن ارازل؟ یادمه قبلا یه جور دیگه صداشون می کرد ی!
_قبلا مثل تو فکر می کردم.
_حالا مثل کی فکر می کنی؟
از جام بلند شدم و گفتم :سعید راست میگه بحث کردن با تو فایده نداره.
به بابا که تازه وارد خونه شده بود سلام کردم که جوابم رو داد و با اشاره به آیدا گفت : باز هم ماموریت جد ید؟!
_این دفعه ممکنه ماموریت برای همیشه طول بکشه!_منظورت چیه؟
آیدا با بغض گفت : منظورش اینه که من و سعید می خوایم از هم جدا بشیم.
بابا چیزی نگفت و با کلافگی روی مبل نشست که مامان گفت :منصور نمی خوای کاری بکنی؟!
_چیکار کنم خانم! این اتفاق دیر یا زود می افتاد.
مامان: یعنی چی که دیر یا زود می افتاد؟ یعنی بزاریم به همین راحتی طلاقش بده و بچه رو ازش بگیره؟
با جوابی نداد که مامان ادامه داد : اینا خودشون به درک! فکر اون بچه ی بیچاره رو کرد ی که چطور باید بدون مادر، بزرگ بشه؟!
با این حرف مامان گریه ی آیدا شد ید تر شد و بابا گفت : همین الان هم اون بچه مادری نمی بینه! اینجوری دیگه حداقل میدونه که دیگه مادری.....
آیدا : بابا شما می دونی چی میگی؟ اصلا شما بابای منی یا بابای سعید که انقدر ازش طرفداری می کنی!؟
بابا با حسرت نگاهش کرد که آیدا از جاش برخاست و گفت : باشه؟! همه تون طرف او رو بگیرین! من خودم به تنهایی از پس خودم و زندگیم بر میام.
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و پنجم |•°
آیدا با گفتن این حرف پله های مارپیچ رو با سرعت بالا رفت که بابا گفت :آراد! به این پسره بگو بیاد ببینیم چشونه که هی مثل خروس جنگی به جون هم می افتن.
_سعید تا نیم ساعت پیش اینجا بود.
_خب چی گفت؟
_میگه آیدا نه مادر خوب یه و همسر خوبی!
_من خودم دوباره باهاش حرف می زنم به نظرم بهتره آیدا یه مدت اینجا بمونه شاید این کار سعید تنبیه خوبی براش باشه.
با سکوتم حرف بابا رو تایید کردم و برای جواب دادن به تماس آرام ازش فاصله گرفتم.
*تو ی شرکت و پشت میز کارم نشسته بودم که تقه ای به در خورد و لحظه ای بعد آرام توی چارچوب در قرار گرفت و گفت:آقای رئیس! اجازه هست؟
به روش لبخند زدم و گفتم :اختیار دارین خانمِ آقای رئیس! بفرمایین!وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست و در حالی که چادرش رو از سرش در می آورد با اشاره به سینی صبحونه رو ی میز گفت : وای این صبحونه هه چه دلبر ی می کنه!
به سینی ای که توش پر بود از نون و ظرف پنیر و گوجه و گردو و قوری چایی و دوتا استکان نگاه کردم.
از وقت ی آرام شده بود خانمِ آقای رئیس! دیگه صبحونه رو دو نفر ی می خوردیم و خبر ی از نسکافه و بیسکوئیت و معده دردای من نبود!
همون روزای اول ازدواجمون آرام از مش باقر خواسته بود تا هر روز برامون یه صبحونه ی حسابی آماده کنه و هیچ روزی نذاشته بود سینی صبحونه خالی به آبدارخونه برگرده و من رو مجبور می کرد تا همه اش رو بخورم.
با صدای آرام به خودم اومدم که در حالی که مشغول ریختن چایی تو ی استکان بود گفت: دیشب مامان جون بهم زنگ زد! ولی صداش مثل همیشه نبود و ناراحت به نظر می رسید تو هم که امروز همه اش توی فکر ی... مشکلی پیش اومده؟
از رو ی صندلی برخاستم و می ز رو دور زدم و رو به روش نشستم و گفتم : باز هم آیدا و سعید بحثشون شده!
استکان چای رو به طرفم گرفت و گفت :خب! این یه امر طبیعیه! همه ی زن و شوهرها روزی صد بار با هم دعوا می کنن.
_ولی مال اینا از طبیعی گذشته و کار به جدایی رسیده.
_واقعا! ولی آخه چرا اونا که زندگیشون خیلی خوبه؟!
_از بیرون خوبه ولی از داخل افتضاحه!_می دونم فضولیه ولی چرا؟ مگه چطوریه؟
_آرام! تو دیگه غریبه نیستی که بگی فضولیه!...
سعید می گه آیدا به جای زندگی کردن با او و بچه داری همهاش اینور و اونور و با دوستاشه و از این جور چیزا که البته من بهش حق می دم آیدا دیگه خیلی غرق شده توی تجملات و کلاس و به روز بودن!
_خب این که مشکلی نیست که بخوان به خاطرش از هم جدا بشن! اونا می تونن خیلی راحت مشکلشون رو با یه مشاوره حل کنن.
_چه می دونم! شاید هم مشاوره رفتن و فایده نداشته!
آرام که به نظر می رسید توی فکر باشه لقمه ی نون و پنیری رو به سمتم گرفت و گفت: آراد!
_جان دلم!
_اگه من هم یه روز بد بشم .....
_مگه تو بد شدن هم بلد ی؟!
_چرا که نه!
ادامه دارد....
#حی_علی_العاشقی♥️
+رفییییییییق🗣
- بله😱
+ صدارو میشنوی👂
- نه کدوم😐
+ صدای اذان دیگه😍
-آهان آره
- پاشو که نمازمون سرد نشه☺️
+چشم التماس دعا😇
-روشن به جمال مولا
-محتاجیم به دعا🤲