•|تـلنگـر|•
من واقعا فاز کانال های مذهبی که زیر پست هاشون میزنن کپی حرام رو نمیفهمم😏
ادمین محترم
اگه قصد و نیتت گسترش دین و کمک به مردم و جہاد در راه خدا هستش پس این کارا چه دلیلی داره؟!
اگہ آدم براے رضای خدا داره کاری رو انجام میده
پس باید از انتشار مطالب خوشحال بشه.
ن اینکه پای مطالبش کپی حرام❌رو درج کنه!
چرا کانال های مستهجن انقد پست هاش داره بین جوونا پخش میشه؟!
ولی کانال هاے مذهبے
[کسایی که ادعای یار امام زمان بودن رو دارند]
کپی از مطالب و انتشارشون رو حرام اعلام کردند.
[شگفتا جدیدا در اعلام حلال و حروم ادمین ها پیش قدم میشن]
ماشاءالله همه هم پشت ایدے ها ³¹³زدیم👏
اینجوری میخوایم یار امام زمان باشیم؟!
زشت نیست؟:)
اگه هم نیتت چیز دیگه ایه که...
#آقا_شرمنده_ایم🥀#دعای_هرروزمان_ظہورتہ_ولی
#دلیل_غیبتت_هستیم🥀
#امر_به_معروف
#نهی_از_منکر
#التماسدعا
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
•|تـلنگـر|• من واقعا فاز کانال های مذهبی که زیر پست هاشون میزنن کپی حرام رو نمیفهمم😏 ادمین محترم ا
این مطلب رو خودم نوشتم و از تموم ادمین هایے کہ داخل کانال هستند خواهشمندم این مطلب رو توی کانال هاشون قرار بدن!
شاید باعث تلنگر بشیم....🌼
#التماسدعا
#چادر_یعنی...❤️
❣شــــاید گرمشون بشه ولی با هرکسی گرم نمیشن
❣شــــاید چادر تو دست و پاشون باشه ولی شخصیت شون زیر دست و پانیست !
❣شــــاید جدی و خشک به نظر بیان ولی مغرور و بی اعتنا نیستند !
❣شــــاید اهل رفاقت حرام نباشن ، ولی تو دوستی های سالم آخرشن !
❣شــــاید اهل خود نمایی نباشن ولی به چشم خدا میان !
❣شــــاید آرایش نداشته باشن ولی آرامش دارن !
❣چادری ها تو عین سادگی یه دنیای قشنگ دارن😍
#من_وارث_مادرم✋🏻
منیڪبسیجۍام🌱
مابچهبسیجیهایڪوچهباغانقلابیم..
نهچمرانهارادیدهایم !
ونهپایدرسمطهریهانشستهایم !
نهباهمتهابیخوابیڪشیدهایم !
ونهباآوینیهادربیابانهایشلمچهوطلائیهقدمزدهایم.. !
ماستمشاهپهلویرادرڪنڪردهایم
ومعنیحضوربیگانگانرانچشیدهایم..
امابازهمپایاینانقلابوآرمانهایشماندهایم..
وباحججیهاسَرمیدهیم
باسیاهڪالیهاازعاشقانههایماندستمیکشیم
وبابَلباسیهاازڪودڪانمانمیگذریمومیرویم..
آری!
ماپیروخطرهبریم
پایآرمانهایمانتاظهور
حضرتموعود(؏جلالله)❤️🍃
خواهیمماند..! ジ
#هفته_بسیج مبارک❤️
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#شهید_مرتضی_کارچانی
🌹متولد 1372/10/22🌹
🥀تاریخ شهادت : 1397/07/16🥀
✨محل دفن :اراک✨
ستوان دوم شهید مرتضے کارچانی
شانزدهم مهرماه سال ۹۷ براثر درگیرے پلیس مبارزه با مواد مخدر شهرستان سیب و سوران واقع در استان سیستان و بلوچستان با قاچاقچیان مواد مخدر ستوان دوم مرتضے کارچانے با اصابت گلوله به گردنش در سن ۲۴ سالگے و در ماه محرم به درجه رفیع شهادت نائل گردید و ضمن کشف مقادیرے مواد مخدر دو نفر از اشرار به هلاکت رسیدند.
🥀 #شادی_روحش_صلوات🥀
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت پنجاه و چهارم👇 ادامه پارت پیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت پنجاه و پنجم👇
ادامه پارت پیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و پنجم |•°
آیدا : من توجه نمی کنم یا تو! که بیشتر وقتت رو توی اون شرکت لعنتی می گذرونی؟سعید : آخه به چه امید ی بیام خونه؟! یا خانم تو ی خوخه نیستی یا اینکه مهمون دار ی و من نباید مزاحمتون باشم! ی ا اگر هم باشی سرت به گوشیت و چت کردنت گرمه و مثل همیشه مجبورم غذای مونده ی رستوران رو بخورم که توی همون شرکت هم پیدا میشه!
آیدا : همینه دیگه! آقا هر روز به خاطر شکمش باهام دعوا داره! مثل اینکه یادت رفته مامان روز اول بهت گفت دخترم تا حالا دست به سیاه و سفید نزده و آشپزی بلد نیست چرا همون موقع نگفتی به جای زن دنبال کنیز می گرد ی و....
سعید از جاش برخواست و گفت :مثل اینکه حرف زدن ما بیخودیه و باز هم آیدا خانم حرف خودش رو می زنه.
مامان با نگرانی گفت :ولی سعید جان این مشکل چیزی نیست که با طلاق حل بشه اگه به فکر خودتون نیستین حداقل به فکر مرسانا باشین.
سعید پوزخند ی زد و گفت : فکر می کردم با اومدن مرسانا خانم درست میشه و به زندگیش می چسبه ولی اشتباه می کردم و از خودم ناراحتم که او رو هم وارد یه زندگی بی سر و ته کردم.
شرمنده مادرجون ولی این دعوای ما فقط با جدایی تموم می شه!
سعید با گفتن این حرف با قدمای بلند به سمت در رفت و از خونه خارج شد و دوباره آیدا زد زیر گریه که مامان بهش گفت : بسه آیدا! معلوم نیست چه بالایی سر بیچاره آوردی که اینجوری میگه!
آیدا با گریه گفت :من بال سر او آوردم یا او که همیشه از یه چیز ی ایراد می گیره! همه اش غر می زنه و انتظار داره مثل خدمت کارا روز تا شب براش بشورم و بسابم و آشپز ی و بچه دار ی کنم.مامان : خب آدم برای همین زن می گیره و گرنه مگه مرض داره الکی خرج یه آدم دیگه رو هم بده!
آیدا: من توی خونه ی بابام کار نکردم که برم برای او حمالی کنم؟
از حرفای آیدا حرصم گرفت و رو بهش غریدم: آیدا تو کِی می خوای بزرگ شی؟ تا کی می خوای همیشه وقتت رو به جای شوهرت با دوستای ارازلت بگذرونی؟
_از کی تا حالا دوستای من شدن ارازل؟ یادمه قبلا یه جور دیگه صداشون می کرد ی!
_قبلا مثل تو فکر می کردم.
_حالا مثل کی فکر می کنی؟
از جام بلند شدم و گفتم :سعید راست میگه بحث کردن با تو فایده نداره.
به بابا که تازه وارد خونه شده بود سلام کردم که جوابم رو داد و با اشاره به آیدا گفت : باز هم ماموریت جد ید؟!
_این دفعه ممکنه ماموریت برای همیشه طول بکشه!_منظورت چیه؟
آیدا با بغض گفت : منظورش اینه که من و سعید می خوایم از هم جدا بشیم.
بابا چیزی نگفت و با کلافگی روی مبل نشست که مامان گفت :منصور نمی خوای کاری بکنی؟!
_چیکار کنم خانم! این اتفاق دیر یا زود می افتاد.
مامان: یعنی چی که دیر یا زود می افتاد؟ یعنی بزاریم به همین راحتی طلاقش بده و بچه رو ازش بگیره؟
با جوابی نداد که مامان ادامه داد : اینا خودشون به درک! فکر اون بچه ی بیچاره رو کرد ی که چطور باید بدون مادر، بزرگ بشه؟!
با این حرف مامان گریه ی آیدا شد ید تر شد و بابا گفت : همین الان هم اون بچه مادری نمی بینه! اینجوری دیگه حداقل میدونه که دیگه مادری.....
آیدا : بابا شما می دونی چی میگی؟ اصلا شما بابای منی یا بابای سعید که انقدر ازش طرفداری می کنی!؟
بابا با حسرت نگاهش کرد که آیدا از جاش برخاست و گفت : باشه؟! همه تون طرف او رو بگیرین! من خودم به تنهایی از پس خودم و زندگیم بر میام.
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و پنجم |•°
آیدا با گفتن این حرف پله های مارپیچ رو با سرعت بالا رفت که بابا گفت :آراد! به این پسره بگو بیاد ببینیم چشونه که هی مثل خروس جنگی به جون هم می افتن.
_سعید تا نیم ساعت پیش اینجا بود.
_خب چی گفت؟
_میگه آیدا نه مادر خوب یه و همسر خوبی!
_من خودم دوباره باهاش حرف می زنم به نظرم بهتره آیدا یه مدت اینجا بمونه شاید این کار سعید تنبیه خوبی براش باشه.
با سکوتم حرف بابا رو تایید کردم و برای جواب دادن به تماس آرام ازش فاصله گرفتم.
*تو ی شرکت و پشت میز کارم نشسته بودم که تقه ای به در خورد و لحظه ای بعد آرام توی چارچوب در قرار گرفت و گفت:آقای رئیس! اجازه هست؟
به روش لبخند زدم و گفتم :اختیار دارین خانمِ آقای رئیس! بفرمایین!وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست و در حالی که چادرش رو از سرش در می آورد با اشاره به سینی صبحونه رو ی میز گفت : وای این صبحونه هه چه دلبر ی می کنه!
به سینی ای که توش پر بود از نون و ظرف پنیر و گوجه و گردو و قوری چایی و دوتا استکان نگاه کردم.
از وقت ی آرام شده بود خانمِ آقای رئیس! دیگه صبحونه رو دو نفر ی می خوردیم و خبر ی از نسکافه و بیسکوئیت و معده دردای من نبود!
همون روزای اول ازدواجمون آرام از مش باقر خواسته بود تا هر روز برامون یه صبحونه ی حسابی آماده کنه و هیچ روزی نذاشته بود سینی صبحونه خالی به آبدارخونه برگرده و من رو مجبور می کرد تا همه اش رو بخورم.
با صدای آرام به خودم اومدم که در حالی که مشغول ریختن چایی تو ی استکان بود گفت: دیشب مامان جون بهم زنگ زد! ولی صداش مثل همیشه نبود و ناراحت به نظر می رسید تو هم که امروز همه اش توی فکر ی... مشکلی پیش اومده؟
از رو ی صندلی برخاستم و می ز رو دور زدم و رو به روش نشستم و گفتم : باز هم آیدا و سعید بحثشون شده!
استکان چای رو به طرفم گرفت و گفت :خب! این یه امر طبیعیه! همه ی زن و شوهرها روزی صد بار با هم دعوا می کنن.
_ولی مال اینا از طبیعی گذشته و کار به جدایی رسیده.
_واقعا! ولی آخه چرا اونا که زندگیشون خیلی خوبه؟!
_از بیرون خوبه ولی از داخل افتضاحه!_می دونم فضولیه ولی چرا؟ مگه چطوریه؟
_آرام! تو دیگه غریبه نیستی که بگی فضولیه!...
سعید می گه آیدا به جای زندگی کردن با او و بچه داری همهاش اینور و اونور و با دوستاشه و از این جور چیزا که البته من بهش حق می دم آیدا دیگه خیلی غرق شده توی تجملات و کلاس و به روز بودن!
_خب این که مشکلی نیست که بخوان به خاطرش از هم جدا بشن! اونا می تونن خیلی راحت مشکلشون رو با یه مشاوره حل کنن.
_چه می دونم! شاید هم مشاوره رفتن و فایده نداشته!
آرام که به نظر می رسید توی فکر باشه لقمه ی نون و پنیری رو به سمتم گرفت و گفت: آراد!
_جان دلم!
_اگه من هم یه روز بد بشم .....
_مگه تو بد شدن هم بلد ی؟!
_چرا که نه!
ادامه دارد....
#حی_علی_العاشقی♥️
+رفییییییییق🗣
- بله😱
+ صدارو میشنوی👂
- نه کدوم😐
+ صدای اذان دیگه😍
-آهان آره
- پاشو که نمازمون سرد نشه☺️
+چشم التماس دعا😇
-روشن به جمال مولا
-محتاجیم به دعا🤲
{🐣💕}
[ #تلنگر ]
-دلت هوای گناه میکنه؟؟🕸🐾
از بس هواش خراب شده...
از بس به دادش نرسیدی.......
پاشو همونجا سر جات برگرد سمت قبله و یه سلام بده به ارباب✋🏾✨
-ببینم باز دلت میخواد یا نه؟!
آدم مریض میشه باید بره پیش دکترش، دلسوزش، عزیزترینش....🌱📼
#دخــترانحـاجقـاســم🥀
#تلنگرانه
✍از پیرمرد دانایی پرسیدند:🕊🌱
تا بهشت چقدر
راه است؟🤔
گفت یک قدم.🗣
گفتند:چطور؟⚠️
گفت: یک پایتان را 👣
که روے نفس شیطانی🦋
بگذارید پایِ
دیگرتان در بهشت است♥️
‹🌿🔗›
هیچاُمیدیرادردلِبندهامنِمیاندازم
مگراینکہتواناییرسیدن
بہآنراداشتہباشد . . !
#خداجانم💛
🧕🏻 دخترخانوم خوشگل !
🧔🏻 آقا پسر خوشتیپ !
✍🏼لطفا کنار آینه اتاقت بنویس :
طوری لباس بپوش
و تیپ بزن که
#امام_زمان نگاهت کنه نه مردم 🙃✌️
#آقاۍخوبےها🌱
+ یه وقتایے هم خوبه
آدم از خودش بپرسه:
تو ، استغفار و دعایِ
امام زمان پشتته وضعت اینه؛
اگه توجه امام رو نداشتے
چه دسته گلے بودے؟!☺️
#استادپناهیان✨
امام حسن مجتبی علیه السلام :
انسان تا وعده نداده، آزاد است، اما وقتی وعده می دهد، زیر بار مسئولیت می رود و تا به وعده هایش عمل نکند، رها نخواهد شد».
📚بحارالانوار، ج78، ص113
#ما_ملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
بہ وَقت عاشِقے🥀
دلٺکہگرفٺ...
نگاهشکن...
ببینچگونہآرامٺمیکند..
وآرامشبہقلبٺهدیہمیدهد...☆
#شہداگاهےنگاهۍ...🙃💔
#شببخیرفرمانده🤚✨
"🧡📙"
#دݪانہ 🐇🌾
اونجاکہخدامیگہ:
قــالَلاتَخافاً،إنَّنِي
مَعَكُماأسمَـعُوأري🌙
«نترسید؛خودمهواتونودارم..!»
–چقدردل♡آدمقرصمیشه!!! :)🌱
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ💚
🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱