eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
•|تـلنگـر|• من واقعا فاز کانال های مذهبی که زیر پست هاشون میزنن کپی حرام رو نمیفهمم😏 ادمین محترم اگه قصد و نیتت گسترش دین و کمک به مردم و جہاد در راه خدا هستش پس این کارا چه دلیلی داره؟! اگہ آدم براے رضای خدا داره کاری رو انجام میده پس باید از انتشار مطالب خوشحال بشه. ن اینکه پای مطالبش کپی حرام❌رو درج کنه! چرا کانال های مستهجن انقد پست هاش داره بین جوونا پخش میشه؟! ولی کانال هاے مذهبے [کسایی که ادعای یار امام زمان بودن رو دارند] کپی از مطالب و انتشارشون رو حرام اعلام کردند. [شگفتا جدیدا در اعلام حلال و حروم ادمین ها پیش قدم میشن] ماشاءالله همه هم پشت ایدے ها ³¹³زدیم👏 اینجوری میخوایم یار امام زمان باشیم؟! زشت نیست؟:) اگه هم نیتت چیز دیگه ایه که... 🥀 🥀
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
•|تـلنگـر|• من واقعا فاز کانال های مذهبی که زیر پست هاشون میزنن کپی حرام رو نمیفهمم😏 ادمین محترم ا
این مطلب رو خودم نوشتم و از تموم ادمین هایے کہ داخل کانال هستند خواهشمندم این مطلب رو توی کانال هاشون قرار بدن! شاید باعث تلنگر بشیم....🌼
...❤️ ❣شــــاید گرمشون بشه ولی با هرکسی گرم نمیشن ❣شــــاید چادر تو دست و پاشون باشه ولی شخصیت شون زیر دست و پانیست ! ❣شــــاید جدی و خشک به نظر بیان ولی مغرور و بی اعتنا نیستند ! ❣شــــاید اهل رفاقت حرام نباشن ، ولی تو دوستی های سالم آخرشن ! ❣شــــاید اهل خود نمایی نباشن ولی به چشم خدا میان ! ❣شــــاید آرایش نداشته باشن ولی آرامش دارن ! ❣چادری ها تو عین سادگی یه دنیای قشنگ دارن😍 ✋🏻
-باید بہ این بلوغ برسیمـ💡 کہ نباید دیدهـ شویمـ! آنکس کہ باید ببیند✨ میبیند :) #شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانیღ
من‌یڪ‌بسیجۍام🌱 ما‌بچه‌بسیجی‌های‌ڪوچه‌باغ‌انقلابیم.. نه‌چمرانها‌ر‌ادیده‌ایم ! و‌نه‌پای‌درس‌مطهری‌‌ها‌نشسته‌ایم ! نه‌باهمتها‌بی‌خوابی‌ڪشیده‌ایم ! و‌نه‌باآوینی‌ها‌در‌بیابانهای‌شلمچه‌و‌طلائیه‌قدم‌زده‌ایم.. ! ما‌‌ستم‌شاه‌پهلوی‌را‌در‌ڪ‌نڪرده‌ایم و‌معنی‌حضور‌بیگانگان‌را‌نچشیده‌ایم.. اما‌باز‌هم‌پای‌این‌انقلاب‌و‌آرمانهایش‌مانده‌ایم.. و‌با‌حججی‌ها‌سَر‌می‌دهیم با‌سیاهڪالی‌ها‌از‌عاشقانه‌هایمان‌‌دست‌می‌کشیم وبا‌بَلباسی‌ها‌از‌ڪودڪانمان‌می‌گذریم‌و‌می‌رویم.. آری! ما‌پیرو‌خط‌رهبریم‌ پای‌آرمانهایمان‌تاظهور‌ حضرت‌موعود(؏جل‌الله)❤️🍃 خواهیم‌ماند..! ジ مبارک❤️
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
🌹متولد 1372/10/22🌹 🥀تاریخ شهادت : 1397/07/16🥀 ✨محل دفن :اراک✨ ستوان دوم شهید مرتضے کارچانی شانزدهم مهرماه سال ۹۷ براثر درگیرے پلیس مبارزه با مواد مخدر شهرستان سیب و سوران واقع در استان سیستان و بلوچستان با قاچاقچیان مواد مخدر ستوان دوم مرتضے کارچانے با اصابت گلوله به گردنش در سن ۲۴ سالگے و در ماه محرم به درجه رفیع شهادت نائل گردید و ضمن کشف مقادیرے مواد مخدر دو نفر از اشرار به هلاکت رسیدند. 🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت پنجاه و پنجم |•° آیدا : من توجه نمی کنم یا تو! که بیشتر وقتت رو توی اون شرکت لعنتی می گذرونی؟سعید : آخه به چه امید ی بیام خونه؟! یا خانم تو ی خوخه نیستی یا اینکه مهمون دار ی و من نباید مزاحمتون باشم! ی ا اگر هم باشی سرت به گوشیت و چت کردنت گرمه و مثل همیشه مجبورم غذای مونده ی رستوران رو بخورم که توی همون شرکت هم پیدا میشه! آیدا : همینه دیگه! آقا هر روز به خاطر شکمش باهام دعوا داره! مثل اینکه یادت رفته مامان روز اول بهت گفت دخترم تا حالا دست به سیاه و سفید نزده و آشپزی بلد نیست چرا همون موقع نگفتی به جای زن دنبال کنیز می گرد ی و.... سعید از جاش برخواست و گفت :مثل اینکه حرف زدن ما بیخودیه و باز هم آیدا خانم حرف خودش رو می زنه. مامان با نگرانی گفت :ولی سعید جان این مشکل چیزی نیست که با طلاق حل بشه اگه به فکر خودتون نیستین حداقل به فکر مرسانا باشین. سعید پوزخند ی زد و گفت : فکر می کردم با اومدن مرسانا خانم درست میشه و به زندگیش می چسبه ولی اشتباه می کردم و از خودم ناراحتم که او رو هم وارد یه زندگی بی سر و ته کردم. شرمنده مادرجون ولی این دعوای ما فقط با جدایی تموم می شه! سعید با گفتن این حرف با قدمای بلند به سمت در رفت و از خونه خارج شد و دوباره آیدا زد زیر گریه که مامان بهش گفت : بسه آیدا! معلوم نیست چه بالایی سر بیچاره آوردی که اینجوری میگه! آیدا با گریه گفت :من بال سر او آوردم یا او که همیشه از یه چیز ی ایراد می گیره! همه اش غر می زنه و انتظار داره مثل خدمت کارا روز تا شب براش بشورم و بسابم و آشپز ی و بچه دار ی کنم.مامان : خب آدم برای همین زن می گیره و گرنه مگه مرض داره الکی خرج یه آدم دیگه رو هم بده! آیدا: من توی خونه ی بابام کار نکردم که برم برای او حمالی کنم؟ از حرفای آیدا حرصم گرفت و رو بهش غریدم: آیدا تو کِی می خوای بزرگ شی؟ تا کی می خوای همیشه وقتت رو به جای شوهرت با دوستای ارازلت بگذرونی؟ _از کی تا حالا دوستای من شدن ارازل؟ یادمه قبلا یه جور دیگه صداشون می کرد ی! _قبلا مثل تو فکر می کردم. _حالا مثل کی فکر می کنی؟ از جام بلند شدم و گفتم :سعید راست میگه بحث کردن با تو فایده نداره. به بابا که تازه وارد خونه شده بود سلام کردم که جوابم رو داد و با اشاره به آیدا گفت : باز هم ماموریت جد ید؟! _این دفعه ممکنه ماموریت برای همیشه طول بکشه!_منظورت چیه؟ آیدا با بغض گفت : منظورش اینه که من و سعید می خوایم از هم جدا بشیم. بابا چیزی نگفت و با کلافگی روی مبل نشست که مامان گفت :منصور نمی خوای کاری بکنی؟! _چیکار کنم خانم! این اتفاق دیر یا زود می افتاد. مامان: یعنی چی که دیر یا زود می افتاد؟ یعنی بزاریم به همین راحتی طلاقش بده و بچه رو ازش بگیره؟ با جوابی نداد که مامان ادامه داد : اینا خودشون به درک! فکر اون بچه ی بیچاره رو کرد ی که چطور باید بدون مادر، بزرگ بشه؟! با این حرف مامان گریه ی آیدا شد ید تر شد و بابا گفت : همین الان هم اون بچه مادری نمی بینه! اینجوری دیگه حداقل میدونه که دیگه مادری..... آیدا : بابا شما می دونی چی میگی؟ اصلا شما بابای منی یا بابای سعید که انقدر ازش طرفداری می کنی!؟ بابا با حسرت نگاهش کرد که آیدا از جاش برخاست و گفت : باشه؟! همه تون طرف او رو بگیرین! من خودم به تنهایی از پس خودم و زندگیم بر میام.
✨دختر بسیجی °•| پارت پنجاه و پنجم |•° آیدا با گفتن این حرف پله های مارپیچ رو با سرعت بالا رفت که بابا گفت :آراد! به این پسره بگو بیاد ببینیم چشونه که هی مثل خروس جنگی به جون هم می افتن. _سعید تا نیم ساعت پیش اینجا بود. _خب چی گفت؟ _میگه آیدا نه مادر خوب یه و همسر خوبی! _من خودم دوباره باهاش حرف می زنم به نظرم بهتره آیدا یه مدت اینجا بمونه شاید این کار سعید تنبیه خوبی براش باشه. با سکوتم حرف بابا رو تایید کردم و برای جواب دادن به تماس آرام ازش فاصله گرفتم. *تو ی شرکت و پشت میز کارم نشسته بودم که تقه ای به در خورد و لحظه ای بعد آرام توی چارچوب در قرار گرفت و گفت:آقای رئیس! اجازه هست؟ به روش لبخند زدم و گفتم :اختیار دارین خانمِ آقای رئیس! بفرمایین!وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست و در حالی که چادرش رو از سرش در می آورد با اشاره به سینی صبحونه رو ی میز گفت : وای این صبحونه هه چه دلبر ی می کنه! به سینی ای که توش پر بود از نون و ظرف پنیر و گوجه و گردو و قوری چایی و دوتا استکان نگاه کردم. از وقت ی آرام شده بود خانمِ آقای رئیس! دیگه صبحونه رو دو نفر ی می خوردیم و خبر ی از نسکافه و بیسکوئیت و معده دردای من نبود! همون روزای اول ازدواجمون آرام از مش باقر خواسته بود تا هر روز برامون یه صبحونه ی حسابی آماده کنه و هیچ روزی نذاشته بود سینی صبحونه خالی به آبدارخونه برگرده و من رو مجبور می کرد تا همه اش رو بخورم. با صدای آرام به خودم اومدم که در حالی که مشغول ریختن چایی تو ی استکان بود گفت: دیشب مامان جون بهم زنگ زد! ولی صداش مثل همیشه نبود و ناراحت به نظر می رسید تو هم که امروز همه اش توی فکر ی... مشکلی پیش اومده؟ از رو ی صندلی برخاستم و می ز رو دور زدم و رو به روش نشستم و گفتم : باز هم آیدا و سعید بحثشون شده! استکان چای رو به طرفم گرفت و گفت :خب! این یه امر طبیعیه! همه ی زن و شوهرها روزی صد بار با هم دعوا می کنن. _ولی مال اینا از طبیعی گذشته و کار به جدایی رسیده. _واقعا! ولی آخه چرا اونا که زندگیشون خیلی خوبه؟! _از بیرون خوبه ولی از داخل افتضاحه!_می دونم فضولیه ولی چرا؟ مگه چطوریه؟ _آرام! تو دیگه غریبه نیستی که بگی فضولیه!... سعید می گه آیدا به جای زندگی کردن با او و بچه داری همهاش اینور و اونور و با دوستاشه و از این جور چیزا که البته من بهش حق می دم آیدا دیگه خیلی غرق شده توی تجملات و کلاس و به روز بودن! _خب این که مشکلی نیست که بخوان به خاطرش از هم جدا بشن! اونا می تونن خیلی راحت مشکلشون رو با یه مشاوره حل کنن. _چه می دونم! شاید هم مشاوره رفتن و فایده نداشته! آرام که به نظر می رسید توی فکر باشه لقمه ی نون و پنیری رو به سمتم گرفت و گفت: آراد! _جان دلم! _اگه من هم یه روز بد بشم ..... _مگه تو بد شدن هم بلد ی؟! _چرا که نه! ادامه دارد....
تقدیم نگاه قشنگتون🍃🙈
♥️ +رفییییییییق🗣 - بله😱 + صدارو میشنوی👂 - نه کدوم😐 + صدای اذان دیگه😍 -آهان آره - پاشو که نمازمون سرد نشه☺️ +چشم التماس دعا😇 -روشن به جمال مولا -محتاجیم به دعا🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{🐣💕} [ ] -دلت هوای گناه میکنه؟؟🕸🐾 از بس هواش خراب شده... از بس به دادش نرسیدی....... پاشو همونجا سر جات برگرد سمت قبله و یه سلام بده به ارباب✋🏾✨ -ببینم باز دلت میخواد یا نه؟! آدم مریض میشه باید بره پیش دکترش، دلسوزش، عزیزترینش....🌱📼 🥀
✍از پیرمرد دانایی پرسیدند:🕊🌱 تا بهشت چقدر راه است؟🤔 گفت یک قدم.🗣 گفتند:چطور؟⚠️ گفت: یک پایتان را 👣 که روے نفس شیطانی🦋 بگذارید پایِ دیگرتان در بهشت است♥️
‌‹🌿🔗› هیچ‌اُمید‌ی‌رادردلِ‌بنده‌ام‌نِمی‌‍اندازم مگراینکہ‌‍توا‌نایی‌رسیدن ‌بہ‌آن‌راداشتہ‌باشد . . ! 💛
🧕🏻 دخترخانوم خوشگل ! 🧔🏻 آقا پسر خوشتیپ ! ✍🏼لطفا کنار آینه اتاقت بنویس : طوری لباس بپوش و تیپ بزن که نگاهت کنه نه مردم 🙃✌️
🌱 + یه وقتایے هم خوبه آدم از خودش بپرسه: تو ، استغفار و دعایِ امام زمان پشتته وضعت اینه؛ اگه توجه امام رو نداشتے چه دسته گلے بودے؟!☺️
امام حسن مجتبی علیه السلام :  انسان تا وعده نداده، آزاد است، اما وقتی وعده می دهد، زیر بار مسئولیت می رود و تا به وعده هایش عمل نکند، رها نخواهد شد». 📚بحارالانوار، ج78، ص113 بہ وَقت عاشِقے🥀
دلٺ‌کہ‌گرفٺ... نگاهش‌کن... ببین‌چگونہ‌آرامٺ‌میکند.. وآرامش‌بہ‌قلبٺ‌هدیہ‌میدهد...☆ ...🙃💔 ‎‌‌‌‌‌‌ 🤚✨
"🧡📙" 🐇🌾 اونجاکہ‌خدامیگہ: قــالَ‌لا‌تَخافاً،إنَّنِي‌ مَعَكُما‌أسمَـعُ‌وأري🌙 «نترسید؛خودم‌هواتونو‌دارم..!» –چقدردل♡آدم‌قرص‌میشه!!! :)🌱 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚 🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱