خوشابہحالبندهاےگمنام
ڪہخدااورابشناسدومردماورانشناسند...
رسولمھربانے🌸
بہ وَقت عاشِقے🥀
#بدونتعارف🖐🏻‼️
داریمبہروزایےمیرسیمکہازخیلےاز
مذهبیامون
صرفایہتیپِمذهبےوتسبیحباقےمونده...
کوآرمانهامونپس..!
حقیقتا#تباه...
بہ وَقت عاشِقے🥀
از #شهدا چه بر جا مانده است
بزرگراه شهدا……. حاضر😔
مجتمع فرهنگی شهدا……. حاضر😔
غیرت شهدا…….. غایب 😔
ورزشگاه شهدا…….. حاضر😔
مردونگی شهدا………. غایب 😔
مرام شهدا…………. غایب 😔
سمینار شهدا …………… حاضر😔
آقایی شهدا………… غایب 😔
صداقت شهدا………….. غایب 😔
یادواره شهدا………….. حاضر
صفای شهدا………….. غایب 😔
عشق شهدا…………..غایب 😔
آرمان شهدا………….. غایب 😔
یاران شهدا………….. غایب 😔
تیپ شهدا………….. حاضر😔
بخشش شهدا............ غایب😔
تصویر شهدا..............حاضر
شهامت شهدا......... غایب😔
اخلاص شهدا.............غایب😔
مسئولیت پذیری شهدا.....غایب😔
شجاعت شهدا......... غایب😔
عشق و محبت شهدا........غایب😔
مهربانی و دلسوزی شهدا........😔
یکرنگی و روراستی شهدا..غایب😔
وااااااااااااای
غایبین از حاضرین بیشتر بودند….😔
کلاس تعطیل😭😭😭😭😭😭😭
راستی 👇
#بعد_از_شهدا_چه_کرده_ایم
شهدا شرمنده ایم😔😔
#شہیدانہ ♥️
#تلنگرانہ 💡
بہ وَقت عاشِقے🥀
📎ڪلام شهید
همه مےگویند:
خوش بحال فلانے شهید شد،
اما هیچڪس
حواسش نیست ڪه فلانے
در زندگے شهید بود
آرے...
براے شهید شدن باید
شهید بودن را یاد گرفت..
🌷شهید مهدے طهماسبے
بہ وَقت عاشِقے🥀
#مینویسیم_برای_تو💐✨
شبانه های مرا میشود سحر باشی؟
و میشود که از این نیز خوبتر باشی؟
تداوم من و دریا و آسمان با تو
همیشگیست اگر هم تو رهگذر باشی
غروب و سوختن ابر و من تماشاییست
ولی مباد تو اینگونه شعله ور باشی...!!
ببین چه دلخوشی ساده ای!!!همینم بس
که یاد من به هر اندازه مختصر باشی..
بہ وَقت عاشِقے🥀
#شهیدانه
احتیاط کن! :)
تو ذهنت باشد کھ یکی دارد مرا میبیند،
یک آقایی دارد مرا میبیند، دست از پا خطا نکنم، مھدیفاطمه«س»خجالت بکشد.
وقتی میرود خدمت مادرش کھ گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد.
بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، #گناه کرده است.
بد نیست ؟!!!
فردای قیامت جلوی حضرتزهرا«س»چھ جوابی میخواهیم بدهیم...!
#شھیدآسیدمجتبیعلمدار
♥️
بہ وَقت عاشِقے🥀
#قــرارعاشقے♥️
••❥•
〖همیشھ نقطھ پایاݩ دࢪدها آنجاسټـ〗
°••°↷
بہ وَقت عاشِقے🥀
ماییم و
شب تار و
غم یار و
دگر هیچ...
#عرفی_شیرازی
#شهید_سیدعلی_زنجانی ♥️
بہ وَقت عاشِقے🥀
#برادرانہ
#چیرَکٰــیٖ🤞🏻💫
° 🇮🇷🍃ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرْ وَ مٰا بَدَّلُوا تَبْدِیلٰا﴾
♥️🌿
بہ وَقت عاشِقے🥀
مداحی آنلاین - میگه هرکسی که سامرا رفته - نریمانی.mp3
11.67M
میگه هر کسی که سامرا رفته
آقا کرمش به مجتبی رفته
#میلاد_امام_حسن_عسکری🍃🌸
#سید_رضا_نریمانی
#چـــادرانــہ
من یک چادری ام😍
افتخار میکنم به چادری بودنم ..😌
افتخار میکنم به این بال های سیاهی که
سیاهی شب در مقابلشان سر تعظیم فرود می آورد ..☺️🌹
و زیبایی آفتاب در مقابلش هیچ است ..🦋☀️
افتخار میکنم به این سیاهی زیبا🤓
که دلم را از هر سیاهی میزداید ..😇
و ابهت میبخشد به قدم هایم😌
من ملکه ام👑
ملکه ی چادری☺️
ملکه ای که پادشاه لیاقت میخواهد برای داشتنش!!😊🌹
من دختر چادری ام♥️
به چادری بودنم افتخار میکنم😍
و با افتخار میگویم🌈
من چادری هستم . 🤚🏻🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 نماهنگ #امام_حسنی_ام
شيعيان مژده كه از پرده برون يار آمد
عسكرى پورنقى مظهر دادار آمد
گشت از كان كرم گوهر پاكى ظاهر
ز صدف آن دُر تابنده به بازار آمد
💐سالروز ولادت یازدهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، حضرت امام حسن عسکری علیه السلام مبارک باد.💐
«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
رهبر نشود ٺنها
مݩ یاࢪ او مےگࢪدم
و زجرگھ ے عشاقٺ
سࢪداࢪ ٺو مےگࢪدم 🌙❤️
#آقامونه #مقام_معظم_دلبری
آقا...
صبربےفایدست
ماهاآدمنمےشویم
مےشہ
بیاے
ومارو
آدمڪنے.....!
#یاصاحبالزمان
#سه_شنبه_های_مهدوی
🔅[ #قابل_تأمل ]🔅
استادپناهیانمیفرماد:
مبارزهباهواےنَفسـ
سختترازاینهکهانسان
یکشهرروبهتنهاییفتحکنه!✋🏻🍃
#نظراتتون😊
ادمینا فعالیتشونو کم میکنن☺️🙏
ممنون از تذکرتون😇
ما خوشحال میشیم برای کانال در کنار تعریف ها انتقاد هم بکنین🥀🕊
#نظراتتون☺️
خوشحالم که تونستیم رضایتتون و جلب کنیم😍
چشم سعیمونو میکنیم☺️
#سربازآسـدعلے✌️
#انرژۍمثبت
🌼🌼🌼🌼
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت پنجاه و پنجم👇 ادامه پارت پیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت پنجاه و ششم👇
ادامه پارت پیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و ششم |•°
_چرا که نه!
_خب اگه بد بشی چی؟
_اگه بد بشم و باهات نسازم ممکنه که از هم جدا بشیم؟
_هیسسس! آرام هیچ وقت حرف از جدایی نزن! حتی حرف زدن در موردش هم برام عذاب آوره.
مچ دستش که به سمتم دراز بود رو گرفتم و به دهنم نزدی کش کردم و لقمه ی توی دستش رو خوردم که با مهربون ی نگاهم کرد و به روم لبخند زد.
*در خونه رو برای آرام باز کردم و به دنبالش وارد خونه شدم که مرسانا که وسط سالن می دوید و بازی می کرد با د یدنمون به سمتمون دوید و خودش رو توی بغل آرام انداخت.
آرام خیلی مهربون بغلش کرد و با دادن کیف و چادرش به دست من و درحالی که با مرسانا حرف می زد وارد حال شد و با آیدا و بابا که توی حال نشسته بودن احوالپرسی کرد.
کیف و چادر آرام رو به چوب لباسی آویزون کردم و به دنبالش وارد سالن شدم.
مامان که تازه احوالپرسیش با آرام تموم شده بود گفت : ناهار حاضره دیگه اینجا نشینی ن، زود لباس عوض کنین و بیاین ناهار بخورین.با این حرف مامان آرام مرسانا رو زمین گذاشت و به دنبال من برای عوض کردن لباسش راهی طبقه ی بالا شد.
بعد خوردن ناهار خوشمزه ای که مامان پخته بود، آیدا که هنوزم چشماش پف داشت میز رو جمع کرد و آرام و آوا مشغول شستن ظرفها شدن و من هم که دی دم حسابی خوابم گرفته به سالن رفتم و رو ی مبل کنار شومینه دراز کشیدم و خیلی طول نکشید که خوابم برد.
با احساس قرار گرفتن پتو ی نازکی که روم انداخته شد چشمام رو باز کردم و به آرام که ازم دور می شد نگاه کردم و دوباره چشمام رو بستم که بخوابم ولی با صدای آرام بی خیال خوابیدن شدم و گوشام رو تیز کردم به حرفاش گوش دادم که به آیدا که روی مبل وسط سالن نشسته بود، می گفت :از کجا معلوم که دوستای تو همینجوری هستن که میگن؟
آیدا : من اونا رو خوب می شناسم و از خیلی وقته که باهاشونم، اصلا چرا باید دروغ بگن و از زندگیشون جور دیگه ای تعر یف کنن.
آرام _بعضی ها دروغ میگن تا خأل هایی که تو ی زندگیشونه رو پر کنن.
آیدا _ولی اونا هیچ خلئ ی تو ی زندگی ندارن.
آرام_ یادمه توی دانشگاه دوتا هم کلاسی داشتم که یکیشون ساده و هم کم حرف بود ولی اون یکی همه اش از خودش تعریف می کرد و به اونایی که ازدواج کرده بودن می گفت چرا ازدواج کردین و مجردی خوبه و من به هر کسی جواب نمیدم! هر روز هم با یه مدل لباس جد ید میومد دانشگاه و کلی از خودش و آزادیش برامون حرف می زد و با اون یکی دوستم که ساده بود دوست صمیمی شد و بهش می گفت چرا زود ازدواج کرده و....
تا اینکه بعد یه مدت دختر ساده لوح بعد چند روز غیبت به دانشگاه اومد و گفت از شوهرش طلاق گرفته و باورت نمیشه اگه بگم یه هفته بعد خودش بهمون گفت که همون دختر ی که زیر نشسته بود تا طلاق بگیره با پسره ازدواج کرده بود.
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و ششم |•°
دختره می گفت به خونه شون رفته تا باهاش دعوا کنه اما وقتی وضع مادر مریضش و خونه زندگیشون رو دیده که چقدر فقیرانه است پشیمون شده و چیزی نگفته.
آیدا در سکوت به حرفای آرام گوش می داد که آرام ادامه داد: اون دختره به خاطر خلأ بی پولی از خودش تعریف می کرد و به خاطر حسادت با شوهر پولدار دوستش دوست شده بود و باعث جداییشون شد.
من نمیگم دوستای تو مثل او هستن ولی تو مطمئنی که اونا هیچ وقت آشپزی نمی کنن؟ یا تو از کجا انقدر مطمئنی که شوهراشون با کاراشون موافقن؟ تو که توی زندگی اونا نیستی و فکر می کنی چون خودت همه چی رو صادقانه بهشون می گی اونا هم با تو صادقن!
آیدا_من به اونا کار ی ندارم مشکلم با سعیده که انتظار داره مثل نوکرا براش کار کنم و غذا بپزم و بچه داری کنم.
_آیدا تا حالا با خودت فکر کردی که چرا مامانت با وجود ای نکه بابات بهش اصرار می کنه خدمت کار بگیره خودش غذا می پزه و ظرف می شوره؟
چون عاشق شوهر و بچه هاشه و با این کارش عشق و علاقه اش رو بهشون نشون می ده.
آیدا _من هم دقی قا با همین موضوع مشکل دارم که آقا همیشه به خاطر شکمش باهام دعوا داره.آرام _مامانم همیشه میگه مردا رو جون به جونشون کنی شکموین و بهم میگه هنر یه زن اینه که با کمترین امکانات خوشمزه
ترین غذا رو برای شوهرش بپزه.
چه اشکالی داره که خانم خونه برا ی شوهرش با عشق غذا بپزه و سفره بچینه.
_من نه بلدم آشپز ی کنم و نه اصلا از آشپز ی خوشم میاد .
آرام با خنده جوابش رو داد: من هم اصال آشپزی بلد نیستم! ولی از وقتی با آراد نامزد شدم به خاطرش آشپز ی می کنم تا یاد بگیرم و تو ی این چند ماهی هر چی غذای سوخته و کته است رو به خانواده ام دادم.
بابام بیچاره با بَه بَه و چَه چَه هر چی میپزم رو می خوره و بعد غذا مامان کلی عرق نعنا و دارو به خوردش می ده تا دل درد نگیره م مریض نشه! ولی آرزو و امیرحسین تا دلت بخواد سرم غر می زنن و امیرحسین بهم میگه :آرام تو رو خدا دست از سر ما وردار، به خدا ما موش آز مایشگاهی نیستیم بزار هر وقت رفتی خونه ی خودت این غذاها رو رو ی آراد آزمایش کن.
و هر شب که می خواد غذا بخوره می گه: من بیچاره الان باید غذاهای سوخته ی آرام رو بخورم و چند وقت دیگه هم غذاهای سوخته ی مهتاب رو!
آیدا_ولی اگه من غذا بپزم مطمئنم باز غر می زنه که چرا بینمکه یا شوره یا کته است.
آرام _به نظر من آقا سعید انقدر فهمیده و عاشقت هست که وقتی ببینه تو با عشق براش غذا پختی نه تنها غر نمی زنه که ازت تشکر هم می کنه.
آیدا _نمی دونم آرام! دیگه نم ی دونم چ ی درسته و چی غلطه! سعید به خاطر هر چیز کوچیکی غر می زنه تازگیا حتی به لباس پوشیدنم هم گیر میده! حتی به لباس تو خونه ای باورت می شه؟!
ادامه دارد....