eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
•آنـان‌ڪہ‌خـاک‌را‌بہ‌نَـظـر‌ڪیماڪنند• •بـا‌رخـصټ‌سـه‌سـالـه‌اربــاب‌مـا‌ڪنند• •اۍ‌کــاش‌بـا‌ڪـبـوتــر‌گـُـنـبـد‌دݪ‌مــرا• •دَر‌صَحـنُ‌و‌سَـراێ‌رُقَـیهﷻرَهـا‌ڪنند•
شرو؏‌میڪنم‌اول‌هفته‌مو‌بانام‌رقیهۜ
💚 عِشق يَعنی نامِ زيبایِ حَسن عِشق يَعنی نوکَری پایِ حَسَن عِشق يَعنی سَروَرَت باشَد حَسَن عِشق يَعنی دَم بِه دَم گویی حَسَن 💚♥️
ساده و خلوت ، ولی خیرِ کثیر عالم است💚 😭روضه های خانگی و جمع و جور مجتبی (ع)
گدای کوی کریمیم و نان بهانه‌ی ماست😍 «نظر به منظر جانان» مراد و منظور است""(;
جونم عبدالله بن الحسن 💔 بست عمامه؛ همه یاد جمل افتادند👣 این پسر هرچه که باشد پسر مردان است🌅
_کاش‌می‌شد‌تورو‌مث‌خاطره هاےقشنگ‌خشڪ‌کرد ݪای‌کتاب‌گذاشت•° دݪتنگ‌که‌می‌شویم‌لای‌کتاب‌را‌باز‌کنیم ان‌را‌دراغوش‌بگیریم🌱:) هـــیما🌿☕
مـا عـاشـق مـبـارزه بـا اسـرائـیـل هـسـتـیـم👊
『🖤🌿』 آنکه‌دل‌درره‌یاران‌شهیدش‌داده بهرایثاروشهادت‌شده‌بودآماده مزداوجزبه‌شهادت‌به‌خدا‌کم‌لطفیست فخرایران‌بشودمحسن‌فخری‌زاده💔:)
『📓‌͜͡🌿』
خانه‌امن‌رومی‌بینید ؛ امنیت‌اتفاقی‌نیست‌رفیق💛🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت شصتم |•° هم با کار سروش، پسر زند، مخالفتی نداشت و یه جورایی راضی به نظر می رسید عجیب بود که با این کار زند شرکت خودشون هم با مشکل روبه رو شده بود ولی او همچنان اصرار داشت که نمی خواد از کاری که کرده کوتاه بیاد و جنسا رو ازمون نمی خرید ! با به هم ری خته شدن اوضاع شرکت، کم کم سر و کله ی طلب کارا پیدا شد و فروشنده هایی که چک دستشون داشتیم چکشون رو به اجرا گذاشتن و دو شب بود که بابا به خاطر بدهی توی زند ان به سر می برد و من عصبی تر و کلافه تر از هر زمان به هر در ی که می زدم با در بسته رو به رو می شدم و هیچ کس نبود که بتونه کمکم کنه. تا اینکه بهرامی باهام تماس گرفت و گفت برام یه پیشنهاد داره که اگه قبول کنم حاضره تمام چک های بابا رو بخره و پسر زند رو راضی به معامله کنه! حالا روبه روی آقای بهرامی (پدر سایه) نشسته و بی صبرانه منتظر شنیدن پیشنهادش بودم. مطمئن بودم هر پیشنهادی رو که بهم بده قبول می کنم بدون اینکه بهش فکر کنم! دیگه نمی تونستم شاهد اشک ریختن مامان باشم و یه لحظه هم تصویر بابا که از پشت میله ها دیده بودمش از جلوی چشمم کنار نمی رفت. با بی قرار ی به بهرامی نگاه کردم و گفتم :من پیشنهادتون رو هر چی که باشه قبول و هر چند درصد که از سهام شرکت رو که بخواین به نامتون می کنم. یه مقدار از قهوه ی توی فنجون تو ی دستش رو خورد و با لبخند گفت:ولی من سهام نمی خوام!با تعجب و سوالی نگاهش کردم که گفت:خانمت امروز شرکت نیومده؟! کاملا گیج شده بودم و مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم : نه! نیومده! ازش خواستم پیش مامان بمونه...... _ حیف شد! دلم می خواست ببینم این عروس منصور کیه که منصور دم به دقیقه ازش حرف می زد. _ می شه برین سر اصل مطلب و از پیشنهادتون حرف بزنین؟ _باشه میرم سر اصل مطلب! لیوان خالی از قهوه رو رو ی میز گذاشت و به چشمام خیره شد و گفت :در واقع می خواستم خانمت رو ببینم تا ببینم این کیه که تو به خاطرش دختر من رو کنار می زاری اون هم بعد اینکه یه شب رو کنارش...... نگاهم متعجب شد که او ادامه داد: پیشنهاد من نه سهامه و نه چکه و نه سفته! _پس چیه؟! _پیشنهاد من خیلی ساده تر از اونیه که تو فکرش می کنی!................._ خیلی ریلکس به پشتی مبل تکیه داد و گفت : پیشنهاد من طلاق زنت و ازدواج با سایه اَست! مدتی طول کشید تا ذهنم تونست حرفی که زده رو حلاجی کنه. با خنده‌ی عصبی گفتم:شما الان چی گفتین؟! _حرف من کاملا واضح بود! _شما می فهمین چی از من می خواین؟ زنم رو طلاق بدن و با دختر شما ازدواج کنم؟ ..........._ _هه! واقعا که مسخره است! _تو فکر کن مسخره است! بالتخره من پیشنهادم رو دادم حالا تصمیم با خودته آزادی پدرت و ازدواج با سایه یا موندن با دختر علی بقال! از جام برخاستم و با عصبانیت گفتم : اشتباه اومد ی آقا! اینجا جایی نیست که بتونی دخترت رو بفروشی.
✨دختر بسیجی °•| پارت شصتم |•° به در اشاره کردم و ادامه دادم: به سلامت! خیلی ریلکس از جاش برخواست و با لبخند ی که معنیش رو نمی فهمیدم از اتاق خارج شد. با عصبانیت به میز جلوی پام لگد زدم که به یک طرف افتاد و صدای شکستن شیشه اش و خورد شدن فنجونای روش در هم آمیخته شد. اون از من چی می خواست؟ گذاشتن از آرام که همه ی زندگیم بود! مگه می شد؟ مش باقر که با صدای شکستن شیشه به اتاق اومده بود با نگرانی نگاهم کرد و گفت : آقا! اتفاقی افتاده؟! بدون توجه به مش باقر و نگرانیش از اتاق و شرکت بیرون زدم. کلافه و عصبی بودم و نیاز داشتم به جایی برم تا کمی آروم بشم. توی ماشین نشستم و بی اراده به سمت خونه روندم! دلم کسی رو می خواست که این روزا سنگ صبورم شده بود و با حرفاش آروم و امیدوارم می کرد! دلم آرام رو می خواست!با رس یدنم به خونه و دیدن سکوتش پی بردم مامان و آرام هنوز خوابن بنابراین به سمت طبقه ی بالا پاتند کردم و از پله ها بالا رفتم. جلوی در اتاق نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم و به تختی که آرام روش خوابیده بود نزدیک شدم. قطره ی اشکی که از گوشه ی چشم آرام روی گوشش چکید و تموم شد توجهم رو جلب کرد و فهمیدم داره خواب بد می بینه. کنارش و رو ی لبه ی تخت نشستم و صداش زدم:آرامم! خانومم! پاشو! قطره ی اشک دیگه ای روی گوشش چکید و با صدای آروم و نامفهومی توی خواب اسم من رو چند بار صدا زد که صداش زدم:جانم آرامم! پاشو من اینجام. به آرومی چشماش رو باز کرد و با دیدن من مقابلش خودش رو توی بغلم انداخت و با صدای بلند زد زیر گریه. دستام رو دورش حلقه و سرش رو نوازش کردم و گفتم:آروم باش! فقط یه خواب بود! سرش رو توی آغوشم قایم کرد و گفت :خواب نبود! کابوس بود یه کابوس وحشتناک! با چشمای خیسش به بهم خیره شد و ادامه داد: یه عده می خواستن ما رو از هم جدا کنن! یه دختره دست تو رو گرفته بود و با خودش می بردت، من صدات زدم که برگرد ی ولی تو فقط نگاهم کرد ی و باهاش رفتی ، سروش هم بود و قاه قاه بهم می خند ید خیلی خواب بد ی بود آراد! خیلی وحشتناک بود! تو می خواستی دستت رو از دست نحیف دختره در بیاری ولی نمی تونستی و من هم روی زمین زانو زده بودم و فقط صدات می زدم. به چشمای اشکیش نگاه کردم و لبخند ی زدم و گفتم :آروم باش خانومم! دیگه تموم شد! ببین من کنارتم و قرار نی ست با کسی برم! _من می ترسم آراد! من از جدایی و نبودن تو می ترسم من نمی تونم بدون تو دووم بیارم ! می ترسم که از هم جدامون کنن! _آرام! عزیزم! هیچ کس نمی خواد ما رو از هم جدا کنه من نمی ذارم هیچ کس تو رو از من بگیره. خودش از بغلم بی رون کشید و گفت :آراد! احساس می کنم همه ی این اتفاقا به خاطر وجود منه!به خاطر منه که سروش زده زیر همه چیز و آقاجون الان گوشه ی زندونه اگه من نبودم.... انگشت اشارهام رو روی لبش گذاشتم و مجبورش کردم ساکت بشه و گفتم : هیسسس! هیچ چیز به خاطر تو نیست! تو باید باشی عشقم! یه روز همه ی این سختیا تموم میشه. آرام د یگه آروم نبود و من که اومده بودم تا با دیدنش آروم بشم باید او رو آروم می کردم ! باورم نمی شد! انگار تو ی خواب بهش الهام شده بود که بهرامی چه پیشنهادی داده. ادامه دارد...
پارت شصتم تقدیمتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان کفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
{💜} |✿|ماٰییم بُزُرگْ شُدھ ے خآنِ حُسِیْن ابنْ عَلْے♥️]° |✿|لُطفِ مآدَرَش اَستـْ🖤" ڪھ چٰادُر بَر سَر داریم
🌱 . وَقَلبڪ‌فےقَلبےیاشهید... :) قشنگہ‌ها‌نہ؟ قلب‌یہ‌شهید‌توقلبت‌باشہ... با‌هاش‌یکے‌شے باهاش‌رفیق‌شے اونقدررفیق‌واونقدر‌عاشق واونقدر‌شبیہ... کہ‌تهش‌مثل‌خودش‌شهید‌شی(؛🤍
🔆🍃 وقت آن نرسیده که بیایی؟؟؟🌱 ما بی تو خسته ایم!!
درفرهنگ‌کربلا‌جَوان‌یعنے؛ آن‌کَس‌که‌جلودار است‌وازهمه‌زودتر به‌سمت‌ سبقت‌میگیرد !..
🍂 فڪر ڪردن به مثل دود مےمـونه ! آدمو نمےسوزونه ولے درو دیوار دل رو میڪنه و آدمو خفه... الهی کارتون به اونجاها نرسه🙃
... به‌قول حاج‌حسین‌یڪتا: ما آدمِ مذهبے داریم اما مذهبےِ انقلابے ڪم داریم، ما مذهبےِانقلابے داریم اما مذهبےِانقلابےِانقطاعے ڪم داریم‌‌... ...