°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت شصت و ششم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت شصت و هفتم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و هفتم |•°
_هیسسس! تو رو خدا نگو آراد!
قطره ی اشکی از چشمش چکید و گفت :الهی خواهرت بمیره و تو رو توی این حال نبینه!
چشمام رو بستم و گفتم :خدا نکنه!
از کنارم برخاست و از اتاق خارج شد و وقتی من دوباره چشمام رو باز کردم جای خالی قاب عکس بهم دهن کجی کرد.
فرداش توی شرکت و جلو ی در اتاقم مشغول صحبت با قادری(یکی از کارمندای شرکت )بودم که در ورودی شرکت با شدت باز شد و محمدحسین که عصبانیت چهره اش رو قرمز کرده بود وارد شرکت شد و با دیدن من به سمتم پا تند کرد و با رسیدنش بهم یقه ام رو به چنگ گرفت و مشتی رو حواله ی صورتم کرد.
خیسی خون رو گوشه ی لبم احساس کردم و قادری و مش باقر دستای محمدحسین رو گرفتن و از من دورش کردن ولی من سرشون داد زدم : ولش کنین! کی بهتون گفت دخالت کنی ن؟
با این حرفم دستاش رو رها کردن و من در مقابل چشمهایی که با کنجکاو ی توی سالن جمع شده بودن و نگاهم می کردن صورتم رو به یک طرف چرخوندم و رو به محمد حسین گفتم :بزن داداش! اگه آرومت می کنه بزن! سرم داد زد:به من نگو داداش عوضی! من محاله داداش آدم نامرد و پستی مثل تو باشم! نامرد بی همه چیز! توی عوضی می دونی با زندگی ما چیکار کرد ی؟
می دونی با ما چیکار کردی ؟
آره؟ می دونی؟
سرم پایین بود و او سرم داد می زد!
سر من که خودم داغون بودم و و بدون داد زدن شب و روز زجر می کشیدم ولی بهش حق می دادم سرم داد بکشه و ازم عصبانی باشه.
پرهام جلو اومد و رو بهمون گفت :لطفا برین و داخل اتاق حرف بزنین.
با این حرفش از جلوی در کنار رفتم و محمدحسین جلوتر ازمن و با عصبانیت وارد اتاق شد و من هم به دنبالش روانه شدم و پرهام بدون اینکه وارد بشه در رو به رومون بست.
همون پشت در وایستادم و محمدحسین که وسط اتاق و پشت به من وایستا
ده بود گفت :بهشون گفته بودم تو وصله ی ما نیستی!
گفته بودم تو یه بچه پولدار سوسولی که جز پول هیچی رو نمی بینی ولی آرام برای اولین بار جلوم وایستاد و گفت داداش این یکی اینجور ی نیست، این یکی مَرده!
با بقیه فرق داره! به طرفم برگشت و ادامه داد: ولی نبودی!
تو مرد نبود ی! برای همین هیچ کس نذاشت من چیزی بفهمم!
✨دختر بسیجی
°•| پارت شصت و هفتم |•°
ولی من فهمیدم می دونی از کجا؟!
از خاستگارایی که راه و بی راه خواهر شوهردارم رو ازم خاستگاری می کردن و من که نمیدونستم حالا او یه مطلقه است بهشون می خند یدم.
وقتی فهمیدم که موهای کوتاه بلند و قیچی قیچی شده اش رو دیدم.
من وقتی فهمیدم که همین دوست پست تر از خودت با بی شرمی تمام اومد و نشست تو ی خونه ی ما و در کمال وقاحت آرام رو ازم خاستگاری کرد!
از شنیدن این حرف چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد و گفتم :کی؟ پرهام؟!
_آره! پرهام!
_این غیر ممکنه! پرهام سایه ی آرام رو با تیر می زنه!
_ولی واقعیت داره درست مثل نامرد ی تو!
اگه کسی بهم کارد می زد خونم در نمیومد و از عصبانیت قرمز شده بودم.
چطور ممکن بود پرهام همچین کاری رو کرده باشه اصلا غیر ممکن بود.
دستام رو مشت کردم و ناخن هام رو توی دستم فرو و با سوزشی که توی دستم احساس کردم رو به محمدحسین که به نظر می رسید کمی آروم شده با اندک جرأت شده گفتم : من لیاقت آرام رو نداشتم، آرام باید با کسی باشه که لیاقتش رو داشته باشه من براش .......داد زد : دیگه آرامی باقی نمونده.....
با این حرفش قلبم به درد اومد و او آروم تر ادامه داد: دیگه آرامی نمونده که بخواد کسی لایقش باشه...... آرام دیگه آرام نیست!
نا آرامم نیست!
کال توی این دنیا نیست! یه مرده ی متحرک!
همهاش تقصیر تو ی بی شرفه! همه اش تقصیر توئه کثافت!
دستاش رو روی پشتی مبل گذاشت و بهشون تکیه داد و گفت :تو آرام شاد و سرحال رو توی اوج جوونی شکستی! پیرش کردی!
خونه ای که با وجودش شلوغ و پر از سر و صدا بود حالا اصلا معلوم نمیشه آرامی توی خونه هست یا نیست!
کاری کرد ی که به جای خند یدن یه گوشه زانو ی غم بغل بگیره و به ناکجا آباد خیره بشه و اشک بریزه!
تو کاری کرد ی که مجبوره برای یه ثانیه ای خواب راحت قرص بخوره!
بهم نزدیک شد و رو بهم توپید : تو کاری کردی تا آرامی که وجودش برای همه آرامبخش بود حالا خودش برای آروم شدن قرص اعصاب بخوره!
بد کرد ی آراد!
خیلی بد کردی!
سرم رو پایین انداختم، دیگه تحمل شنیدن نداشتم، دیگه نمی تونستم بشنوم که من با آرامم چیکار کرده بودم!
ادامه دارد....
پارت شصت و هفتم تقدیم نگاهتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باخاطراتڪربلاگریهمیڪنم
#باسمالڪربلایی💫
🙃❣ #شهیدانه
اَگَــر دو چــیــز را رعـــایــت بــڪـنــے،
خداوند شهادتـ را نصیبت میڪند❤️.
یِڪے پر تـــلــــاش بـــــاش و
دومـ ˝مُــخـلِــص˝!!
این دو تا را اگـر رعایتـ بُڪنے،
خداوند شہادٺـ را نصیبت مےڪُنَد!🥀
{شَهید حسن باقرے}
#بیو🍃*
وقتی میخوآی یواشکی
یه کاری کنی ،
علاوه بر چپ و راست
بالاهم یه نگاه بندآز...!
~+أَلم یَعلَم بأَنَّ اللّٰه یَریٰ؟~
[ #بیو ]
⛓♥️
یَامَنْلایُبْرِمُهُإِلْحَاحُالْمُلِحِّینَ...🖇
ایِخـدا💞
چقــدرخوبیڪهازبنـدتڪلافهنمیشی!🌱🥺