eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت شصت و هفتم |•° _هیسسس! تو رو خدا نگو آراد! قطره ی اشکی از چشمش چکید و گفت :الهی خواهرت بمیره و تو رو توی این حال نبینه! چشمام رو بستم و گفتم :خدا نکنه! از کنارم برخاست و از اتاق خارج شد و وقتی من دوباره چشمام رو باز کردم جای خالی قاب عکس بهم دهن کجی کرد. فرداش توی شرکت و جلو ی در اتاقم مشغول صحبت با قادری(یکی از کارمندای شرکت )بودم که در ورودی شرکت با شدت باز شد و محمدحسین که عصبانیت چهره اش رو قرمز کرده بود وارد شرکت شد و با دیدن من به سمتم پا تند کرد و با رسیدنش بهم یقه ام رو به چنگ گرفت و مشتی رو حواله ی صورتم کرد. خیسی خون رو گوشه ی لبم احساس کردم و قادری و مش باقر دستای محمدحسین رو گرفتن و از من دورش کردن ولی من سرشون داد زدم : ولش کنین! کی بهتون گفت دخالت کنی ن؟ با این حرفم دستاش رو رها کردن و من در مقابل چشمهایی که با کنجکاو ی توی سالن جمع شده بودن و نگاهم می کردن صورتم رو به یک طرف چرخوندم و رو به محمد حسین گفتم :بزن داداش! اگه آرومت می کنه بزن! سرم داد زد:به من نگو داداش عوضی! من محاله داداش آدم نامرد و پستی مثل تو باشم! نامرد بی همه چیز! توی عوضی می دونی با زندگی ما چیکار کرد ی؟ می دونی با ما چیکار کردی ؟ آره؟ می دونی؟ سرم پایین بود و او سرم داد می زد! سر من که خودم داغون بودم و و بدون داد زدن شب و روز زجر می کشیدم ولی بهش حق می دادم سرم داد بکشه و ازم عصبانی باشه. پرهام جلو اومد و رو بهمون گفت :لطفا برین و داخل اتاق حرف بزنین. با این حرفش از جلوی در کنار رفتم و محمدحسین جلوتر ازمن و با عصبانیت وارد اتاق شد و من هم به دنبالش روانه شدم و پرهام بدون اینکه وارد بشه در رو به رومون بست. همون پشت در وایستادم و محمدحسین که وسط اتاق و پشت به من وایستا ده بود گفت :بهشون گفته بودم تو وصله ی ما نیستی! گفته بودم تو یه بچه پولدار سوسولی که جز پول هیچی رو نمی بینی ولی آرام برای اولین بار جلوم وایستاد و گفت داداش این یکی اینجور ی نیست، این یکی مَرده! با بقیه فرق داره! به طرفم برگشت و ادامه داد: ولی نبودی! تو مرد نبود ی! برای همین هیچ کس نذاشت من چیزی بفهمم!
✨دختر بسیجی °•| پارت شصت و هفتم |•° ولی من فهمیدم می دونی از کجا؟! از خاستگارایی که راه و بی راه خواهر شوهردارم رو ازم خاستگاری می کردن و من که نمیدونستم حالا او یه مطلقه است بهشون می خند یدم. وقتی فهمیدم که موهای کوتاه بلند و قیچی قیچی شده اش رو دیدم. من وقتی فهمیدم که همین دوست پست تر از خودت با بی شرمی تمام اومد و نشست تو ی خونه ی ما و در کمال وقاحت آرام رو ازم خاستگاری کرد! از شنیدن این حرف چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد و گفتم :کی؟ پرهام؟! _آره! پرهام! _این غیر ممکنه! پرهام سایه ی آرام رو با تیر می زنه! _ولی واقعیت داره درست مثل نامرد ی تو! اگه کسی بهم کارد می زد خونم در نمیومد و از عصبانیت قرمز شده بودم. چطور ممکن بود پرهام همچین کاری رو کرده باشه اصلا غیر ممکن بود. دستام رو مشت کردم و ناخن هام رو توی دستم فرو و با سوزشی که توی دستم احساس کردم رو به محمدحسین که به نظر می رسید کمی آروم شده با اندک جرأت شده گفتم : من لیاقت آرام رو نداشتم، آرام باید با کسی باشه که لیاقتش رو داشته باشه من براش .......داد زد : دیگه آرامی باقی نمونده..... با این حرفش قلبم به درد اومد و او آروم تر ادامه داد: دیگه آرامی نمونده که بخواد کسی لایقش باشه...... آرام دیگه آرام نیست! نا آرامم نیست! کال توی این دنیا نیست! یه مرده ی متحرک! همهاش تقصیر تو ی بی شرفه! همه اش تقصیر توئه کثافت! دستاش رو روی پشتی مبل گذاشت و بهشون تکیه داد و گفت :تو آرام شاد و سرحال رو توی اوج جوونی شکستی! پیرش کردی! خونه ای که با وجودش شلوغ و پر از سر و صدا بود حالا اصلا معلوم نمیشه آرامی توی خونه هست یا نیست! کاری کرد ی که به جای خند یدن یه گوشه زانو ی غم بغل بگیره و به ناکجا آباد خیره بشه و اشک بریزه! تو کاری کرد ی که مجبوره برای یه ثانیه ای خواب راحت قرص بخوره! بهم نزدیک شد و رو بهم توپید : تو کاری کردی تا آرامی که وجودش برای همه آرامبخش بود حالا خودش برای آروم شدن قرص اعصاب بخوره! بد کرد ی آراد! خیلی بد کردی! سرم رو پایین انداختم، دیگه تحمل شنیدن نداشتم، دیگه نمی تونستم بشنوم که من با آرامم چیکار کرده بودم! ادامه دارد....
پارت شصت و هفتم تقدیم نگاهتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
{ جانم 🙃 رنگ لبخند تو بر هیچ لبی نیست که نیست🌈 }
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙃❣ اَگَــر دو چــیــز را رعـــایــت بــڪـنــے، خداوند شهادتـ را نصیبت میڪند❤️. یِڪے پر تـــلــــاش بـــــاش و دومـ ˝مُــخـلِــص˝!! این دو تا را اگـر رعایتـ بُڪنے، خداوند شہادٺـ را نصیبت مےڪُنَد!🥀 {شَهید حسن باقرے}
🍃* وقتی میخوآی یواشکی یه کاری کنی ، علاوه بر چپ و راست بالاهم یه نگاه بندآز...! ~+أَلم یَعلَم بأَنَّ اللّٰه یَریٰ؟~
[ ] ⛓♥️ یَامَنْ‌لایُبْرِمُهُ‌إِلْحَاحُ‌الْمُلِحِّینَ...🖇 ایِ‌خـدا💞 چقــدر‌خوبی‌ڪه‌ازبنـدت‌ڪلافه‌نمیشی!🌱🥺