eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
460 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
*** •|🔆 🤴👨‍🌾 «حاکم و کشاورز بیچاره» 🔸 روزی حاکمی برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. 🔹حاکم پس از دیدن آن مرد بی‌مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. 🔸 روستایی بی‌نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. حاکم دستور داد لباس گران‌بهایی بر او پوشاندند و یک قاطر به همراه افسار و پالان خوب هم به او دادند. 🔹حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم می‌زد به مرد کشاورز گفت: می‌توانی بر سر کارت برگردی، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده‌ای محکم پس گردن او نواخت. 🔸همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند. 🔹حاکم از کشاورز پرسید: مرا می‌شناسی؟ 🔸کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. 🔹حاکم گفت: آیا بیش از این مرا می‌شناسی؟ 🔸سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. 🔹حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم این شهر کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سال‌هاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزی‌ام می‌خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت این شهر را می‌خواهی؟ 🔴 یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. 🔸حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می‌خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده‌ای که به من زدی. فقط می‌خواستم بدانی که برای خدا حکومت این شهر یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا فقط بخواه، خدا بی‌نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی‌انتهاست ولی به خواسته‌ات و لطف و تقدیر خداوند ایمان داشته باش. 🖤
🔆 🔸در روزگاری کهن پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت : 🔹روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد! 🔸روستا زاده پیر در جواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟ 🔹و همسایه ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این از بد شانسی است. ▫️هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. 🔸این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت. 🔹پیرمرد بار دیگر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟ 🔸فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست. 🔹همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی... 🔸کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟ 🔹چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند : خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد بی خرد !!! ▫️چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند. پسر کشاورز پیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد. 🔸همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند : 🔹عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که ....؟ 🔺همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لایَنحَل زندگی خود می پنداشته ایم صلاح و خیرمان بوده و آن مسائل، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است✨
🔆 🤴👨‍🌾 «حاکم و کشاورز بیچاره» 🔸 روزی حاکمی برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. 🔹حاکم پس از دیدن آن مرد بی‌مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. 🔸 روستایی بی‌نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. حاکم دستور داد لباس گران‌بهایی بر او پوشاندند و یک قاطر به همراه افسار و پالان خوب هم به او دادند. 🔹حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم می‌زد به مرد کشاورز گفت: می‌توانی بر سر کارت برگردی، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده‌ای محکم پس گردن او نواخت. 🔸همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند. 🔹حاکم از کشاورز پرسید: مرا می‌شناسی؟ 🔸کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. 🔹حاکم گفت: آیا بیش از این مرا می‌شناسی؟ 🔸سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. 🔹حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم این شهر کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سال‌هاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزی‌ام می‌خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت این شهر را می‌خواهی؟ 🔴 یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. 🔸حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می‌خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده‌ای که به من زدی. فقط می‌خواستم بدانی که برای خدا حکومت این شهر یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا فقط بخواه، خدا بی‌نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی‌انتهاست ولی به خواسته‌ات و لطف و تقدیر خداوند ایمان داشته باش.
*** •|🔆 🔻برای رضای خدا یا خودنمایی؟ 🔹می گویند عده ای مسجدی می ساختند. 🔸 بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟ 🔹گفتند: مسجد می سازیم. 🔸گفت: برای چه؟ 🔹 پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. 🔸بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. 🔹سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟ 🔺بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند. 🖤⚡️@kafehdokhtarone😷
*** •|🔆 🔴 «اعتقاد زبانی» 🗻 کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. 🔸به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. 🔹کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. 🔸سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. 🔹 داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. 🔸در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن. 🔹ندایی از درونش پاسخ داد آیا به واقعا به خدا ایمان داری؟ 🔸 آری. همیشه به خدا ایمان داشته‌ام. 🔹پس آن طناب دور کمرت را پاره کن! 🔸کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. 🔸 خدایا نمی‌توانم. 🔹 مگر نگفتی که به خدا ایمان داری؟ 🔸کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم، نمی‌توانم. 🔺روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها نیم‌ متر با زمین فاصله داشت. 🖤 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
•• ازعالمۍ پرسیدند: بالاترین وزنه چندڪیلو است ڪه یه نفر بزنه وبهش بگن پهلوان؟! گفت: بالاترین وزنه یه پتوی1کیلویی است ڪه هنگام بتواند از روۍ خودبلند ڪند، هرکۍ این وزنه روبلندکنه است. ☺️✋ جَوانانِ‌انقلابے••͜ بہ وَقت عاشِقے🥀
هوای یکدیگر را داشته باشید دل نشکنید قضاوت نکنید هنجارهای زندگی کسی را مسخره نکنید به غم کسی نخندید به راحتی ازیکدیگر گذر نکنید آدم ها !!دنیا دو روز است هوای دلتان راداشته باشید....
✨﷽✨ 🌱 🌱 🦋خوشبختی همین کنار هم بودن هاست همین دوست داشتن هاست خوشبختی همین لحظه های ماست همین ثانیه هایی ست که در شتاب زندگی گمشان کرده ایم 🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋