{🌻🍂☘}
.
.
اجآزھ نمیدآد پشتْ سـرکسی حرفـ بزنیم میگفتـ: اگـر مشکلی هست رویِ کآغذ بنویسـد و بھ آن شخص برسانید..📝🖐🏻
#شهید_سیدمجتبیعلمدار🕊
#مثل_شھدآ_زندگی_کنیم⚡️
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت شصت و نهم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هفتادم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتادم |•°
هما خانم گفت:آرام جان! چیزی شده چرا نمیر ی تو!
آرام بار دیگه به پشت سرش نگاه کرد و همانطور که آرزو ز یر بغلش رو گرفته بود وارد خونه شد و تازه من فهمیدم چه کردم با آرامم که حتی نمی تونست روی پاش راه بره.
امیرحسین که تا اون لحظه منتظر جلو ی در وایستاده بود رو به محمدحسین که ماشین رو پارک کرده بود و می خواست وارد خونه بشه پرسید : دکترش چی گفت.
محمدحسین :چی می خواستی بگه یه مشت قرص قو ی تر براش نوشت و گفت باید از جاهایی که او رو یاد اون به همه چیز می ندازه دورش کنیم.
محمدحسین و به دنبالش امیرحسین وارد حیاط خونه شدن و من نشنیدم دیگه چی میگن.
از جام برخاستم و با قدمای سنگین و داغون تر از هر زمان قدم برداشتم و خودم رو به خیابون اصلی رسوندم و برای اولین تاکسی دست بلند کردم که جلو ی پام ترمز زد و من توی ماشین نشستم و آدرس خونه ی آیدا رو بهش دادم.
زنگ در واحد رو زدم که سعید در رو برام باز کرد و گفت :سلام خوش اومد ی.
_سلام! من که اینجا خونه ام شده دیگه چه خوش آمدی؟! همین روزاست که دمم رو بگیری و بندازیم بیرون.
سعید خند ید و گفت : اگه به من باشه حتما این کار رو میکنم ولی کیه که با وجود خواهرت جرأت کنه!
به حرفش لبخند بی جونی زدم و جلوتر از او وارد حال شدم که آیدا از تو ی آشپزخونه بهم سلام کرد و من جوابش رو دادم و خواستم بشینم که گفت:دیگه اونجا نشین، پاشو یه آب به دست و صورتت بزن و بیا شام بخور!
با این حرفش سعید با لبخند شونه ای بالا انداخت و من برا ی شوستن دستام به سرویس داخل راهرو رفتم.
دستام رو پر از آب کردم و به صورتم ریختم و به تصویرم توی آینه ی روبه روم خیره شدم.
مامان راست می گفت چقدر لاغر شده بودم!
دیگه آراد غم زده ی تو ی آینه رو نمی شناختم!
ریشی رو ی صورتم بود که از حالت ته ریش در اومده بود و سنم رو بیشتر از اونی که بودم نشون می داد.
(آرام سرش رو رو ی بالشم گذاشت و دستی به صورتم کشید و گفت :آراد بزار ریشت هم یشه همینجور بمونه!
_چرا؟
_آخه اینجوری جذاب تری!)
ماشین تیغ سعید رو از کمد کوچیک کنار آینه درآوردم و تیغ رو توش جا زدم و روی صورتم کشیدم.
حالا دیگه آرام نبود که بخوام براش جذاب باشم!
حالا دیگه او نبود و من هم میخواستم که نباشم.
پارت هفتادم تقدیم نگاهتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
ــــــــــــــــــــ"🧡📙"
•°روزۍبہایشانگفتم:
محمودرضا توگوشیت📱
چہفیلموعڪسهاییداری؟
فورابدونواهمہگوشےرا داد،
گوشۍپربوداز
فیلمهاۍڪوتاه
ازسخنرانےهایرهبرانقلاب!💜
واقعیتےڪہالان
ازچڪشدنگوشی واهمہداریم🚫
#بہنقلازهمرزمشهید🎙
#شهیدمحمودرضابیضایی🌱
#سالروزولادت🎈
ــــــــــــــــــــ"🕰"
یڪۍازراهاۍنجاتــ انسانازگناه،
پناهبردنبهامامزمانعݪیهاݪسلاماستــــ
ایشانبهانتظارنشستهاندتاڪسۍدستش
رابهسمتشاندرازڪند،تاایشاناوراهدایتـــ
ڪنند..
🏷 #حاجاقاجاودانچــــــــــــــــــــ"🕰"
یڪۍازراهاۍنجاتــ انسانازگناه،
پناهبردنبهامامزمانعݪیهاݪسلاماستــــ
ایشانبهانتظارنشستهاندتاڪسۍدستش
رابهسمتشاندرازڪند،تاایشاناوراهدایتـــ
ڪنند..
🏷 #حاجاقاجاودان
ــــــــــــــــــــ<<📻>>
اجازه نمیداد پشت سرِ کسی
حرف بزنیم میگفت:
اگر مشکلی هست
رویِ کاغذ بنویس و به آن
شخص برسان..📝
#شهیدسیدمجتبیعلمدار
ــــــــــــــــــــ<<📡>>
گاهی مواقع بر اثر گناه؛
برخی توفیقات از انسان
سلب میشود!
#آیت_الله_فاطمی_نیا🌱
ــــــــــــــــــــ"🛤"
کاش از گناه حداقل؛
به اندازه کرونا ترس داشتیم...!
#تلنگر🌱
ــــــــــــــــــــ"🚌⛓"
#شهیدمحمودرضابیضایے🌱
اگر "العجݪ" بگوییم ..🗣•°
و براۍ ظھور آماده نشویم ..❕•°
کۅفیان آخـرالزمانیـم ..🙆🏻♂•°
ظھور تو پایاڹ جنگہاست ..✌️🏼•°
#سالروزشهادت🖇
ــــــــــــــــــــ"🖐🏽"
مومݧ اگر قـدࢪ خودش را بداند🌊؛
غیرممکن است کہ
دور گنـاه بگردد
و خود را بہ خفـت اندازد ..🚫!
#شهیدنجفآبادی🌱