°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هفتاد و یکم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هفتاد و دوم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و دوم |•°
ماشین رو توی حیاط خونه پارک کردم و بی رمق از ماشین پیاده و وارد خونه شدم.توی راهرو مشغول در آوردن کفشام بودم که صدای حرف زدن مامان و آوا توجهم رو جلب کرد و باعث شد مدتی رو بی سر و صدا همونجا بایستم و به حرفاشون گوش کنم.
مامان با دلخور ی گفت : آوا جان، دخترم! اینجوری که نمیشه! یعنی تو می خوای برادرت رو تو ی شب نامزدیش تنها بزاری؟
آوا : تنها نیست! تو و بابا و آیدا و بقیه ی فامیل هم هستین!
مامان: آوا تو رو خدا تو دیگه انقدر با اعصاب من بازی نکن!
آوا : مامان جان! من نمی تونم ببینم کس دیگه ای به جا ی آرام دست آراد رو گرفته و باهاش می رقصه!
من نمی تونم اون دختره ی چندش آور که با وقاحت خودش رو به آراد غالب کرده رو ببینم، شما رو به خدا انقدر گیر نده نمی تونم مامان! ن.... می...... تونم!
مامان که حالا به گریه افتاده بود با ناله و زاری گفت:ای خدا چرا من رو نمی بری و راحتم نمی کنی!
آوا دوباره غر زد : من نمی دونم حالا چه اصراریه که جشن بگیرن، اون هم توی سالن پذیرایی به اون بزرگی؟ یه محضر می رفتن و محرم می شدن! دیگه چه کاریه آخه؟
مامان : خیر سرشون می خوان کلاس بزارن و دارایی شون رو به رخ مردم بکشن!
آوا : مامان جان! همین الان بهت گفته باشم از من نخواه باهاش خوب باشم! من اگه جواب سلامش رو هم بدم به خاطر آراده!
دیگه بی خیال شنیدن ادامه ی حرفاشون شدم و برای رفتن به طبقه ی بالا وارد سالن شدم که آوا من رو دید و رو بهم گفت: داداش؟ تو کی اومدی؟!
_خیلی وقت نیست! نمی دونی بابا کجا رفته؟
_فکر کنم رفته باشه مسجد! اصلا این روزا کی بابا رو میبینه؟
دیگه چیز ی نگفتم و پله ها رو بالا رفتم و به این فکر کردم که بابا این روزا چقدر کم پیدا و کم حرف شده!
به این که چرا چیزی ازم نمی پرسه و روز به روز به تعداد چین و چروک های صورتش چین اضافه می شه!
با رسیدنم به طبقه ی بالا چشمم رو ی در حموم کنار اتاقم ثابت موند و لحظه ای بعد بدون در آوردن لباسم زیر دوش آب سرد وایستادم تا شاید سردی آب کمی از داغی تنم رو کم کنه و برای چند لحظه هم که شده یادم بره چقدر سخت باختم!
نمیدونم چه مدت توی حموم بودم ولی وقتی لباس پوشیدم و به طبقه ی پایین رفتم از مامان و آوا خبر ی نبود و بابا به تنهایی روی مبل وسط حال نشسته و به تلوزیون خیره بود.
سلام کردم که جوابم رو داد و من با کمی فاصله کنارش نشستم.
مدتی رو در سکوت هر دو به صفحه ی تلوزیون نگاه کردیم تا اینکه بابا گفت : برای شرکت مشتری پیدا شده.
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و دوم |•°
بابا گفت : برا ی شرکت مشتری پیدا شده.
با تعجب نگاهش کردم که خودش ادامه داد:تا قبل مراسم نامزد ی تمام چکا پاس می شه.
من خیلی قبل تر به فروش شرکت فکر کرده بودم ولی پیدا کردن مشتر ی کار راحتی نبود و بد حالی بابا هم باعث شده بود تا به تنها راه ممکن رو ی بیارم.
برای پاس کردن دوتا از چک ها ماشین خودم و بابا رو فروخته بودم و این روزا با ماشین مامان اینور و اونور میرفتم و خونه رو هم برای فروش گذاشته بودم ولی خب بدهی انقدر ز یاد بود که با این چیزا جاش پر نمی شد.
ولی حالا دیگه چرا باید سهام شرکت رو واگذار می کردی م و زحمت چندین ساله مون رو به باد می دادیم؟ حالا که دیگه من کار خودم رو کرده بودم و آرام رو کنارم نداشتم؟!
به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم :ولی من با این کار مخالفم.
بابا بدون اینکه نگاهم کنه گفت : پس با چی موافقی؟ازدواج با دختری که چشم دیدنش رو نداری؟!
_این فقط یه ازدواج سوریه! نگران من نباش.... فقط کافیه این جنسای مونده روی دستمون به فروش برسن حتی یک ثانیه هم باهاش نمی مونم.
_مگه می شه؟ مطمئن باش ای ن بهرامی بیکار ننشسته و برا ی نگه داشتن تو بعد عقد هم نقشه کشیده!_او فقط می خواد دخترش برا ی یک شب هم که شده کنار کسی به اسم شوهر بخوابه!همین!
_منظورت چیه؟!
_اینکه این آقای بهرامی تازه یادش اومده دخترش رو از تو ی خیابون جمع کنه تا هر شب توی بغل یک نفر نباشه.
بابا با شنیدن این حرف سرش رو به دوطرف تکون داد و با گفتن لاالهالاالله! از جاش برخاست که رقیه خانم بهمون نزد یک شد و گفت :آقا شام حاضره!
به رقیه خانم که از زمان زندانی شدن بابا دیگه به طور دائم و همه وقت توی خونه مون بود و کار می کرد نگاه کردم و گفتم :پس مامان و آوا کجان؟
_خانم که تو ی آشپزخونه ان، آوا خانم رو هم الان صدا می زنم.
نگاهی به بابا که برای شستن دستاش به سمت سرویس بهداشتی می رفت انداختم و راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم.
مامان در حالی که یک دستش رو زیر چونه اش زده بود، پشت میز شام نشسته بود و کامال مشخص بود که توی افکار خودشه و فقط جسمشه که اینجا نشسته!صندلی روبروییش رو بیرون کشیدم و روش نشستم که با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین از فکر در اومد و نگاهم کرد و همراه با لبخند گفت : اومد ی ؟ پس بابات و آوا کجان!؟
_الان میان.
مامان نگاهی عاقل اندر سفیهه بهم انداخت و بدون هیچ مقدمه ای گفت :آراد! تو نمی خوای کت و شلوار بخری؟
_کت و شلوار برا ی چی؟!
_برای مراسم نامزدی د یگه!
_می خرم دیر نمی شه!
_دو روز دیگه نامزدیته اونوقت تو....
_مامان جان شما رو به خدا الان در مورد این چیزا حرف نزن و بزار شامم رو بخورم.
مامان غمگین نگاهم کرد و گفت : بخور عزیز دلم! نوش جونت!
ادامه دارد...
پارت هفتاد و دوم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
📌تـوجـه 📌تـوجـه
رفـقآ کآنآل دوم مو در پیآم رسآن روبـیکآ ایـجآد شده♥️😍
خوشحال میشیم اونجاهم مارا همراهی کنید😉🌿
لینک کانالمونه↓
https://rubika.ir/shohada_emam_hasani
#منتظرتون_هستیم☺️
یاعلی
اندکیتغیردرضربُالمَثَلهالازماست
قدرزَر،زرگرشناسد!قدرِمادرراحســن💚
#مادرےترینپسراینخاندان✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#پنجشنبہهایامامحسینے
مڹ ایرانمو ٺو عراقے...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#پنجشنبہهایامامحسینے
دلغمدیدهیمڹ
ڪرب و بلا مےخواهد💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#پنجشنبہهایامامحسینے
باراڹ دلتنگے مۍبارد...🌧💚
#استوری
برو میدوڹ ڪہ بفهمڹ
ڪیہ ڪرار؟
ڪیہ عباس؟
⸾🌑🌙⸾
میـــگمقبولدارۍ!
هیچڪسنمیتونـهمثـلخـ،♡،ـدا
اینقـدرخوشـگل
وآروم آدمـوببخشـه؟
تـازهبهروتھمنمیـآره. . .🙃💛
ڪهگاھـۍکۍبودۍوچـۍشـدۍ!
هیچوقـتاز '' توبـہ '' نتـرس💗🔗
فےامـــآناللہ. . .🖐🏻♥️
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بیوگࢪافے✨
• He who kneels before God can stand before anyone •
ڪسے ڪہ در مقابل خداونـد زانو بزند
مےتوانـد در مقابل هرڪسے بایستـد💪🏻😎😌
᪱✾
᪱✾
#تلنگرانہ
دختر محـــــجـــــبـــــہ...
تصویرت را گذاشته ای توی فضای مجازی
به قول خودت خشکــــِ مذهبــــ نیستی
اتفاقا
با حجاب هم گذاشته ای
بیشتر از خیابان هم رو گرفته ای
زیر عکست مینویسند:
"ماشالله!!!"
مینویسند: "چقدر بهت میاد"
میگویند: "چقدر خوشگل و ناز شدی"
حتی مردان عرب هم میگویند جمیلٌ
.
اما ...
.
یادت نرود!!!!
.
بخدا پسر رهگذر و مزاحم توی خیابان هم همین را میگوید
آنجــــــا،
احتمال ۹۰ درصد حیا میکنی
روی بر میگردانی
بی محلی میکنی
و
اینجــــــا،
.
میگویی: متشکرم...مرسی...چشماتون قشنگ میبینه و.... .
.
نمیدانم
حیای خود را باخته ای... .
یا اینجا همه به تو محرمند...
.
تصویرت را گذاشته ای توی فضای مجازی
با حجاب؟
یا به "بهانه" ی حجاب؟
[♡•
•
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
در مدح و منقبت دومین اختر فروزنده امامت (علیهالسلام
بت غم عشق تو تا یار دل زار من است
بهتر از خلد برین گوشه بیت الحزن است
نه غم حُور و نه اندیشه جنّت دارم
از زمانی که مرا بر سر کویت وطن است
قصّه عشق من و حُسن تو ای مایه ناز
نقل هر مجلس و زینتْ دِه هر انجمن است
بعد از این یاد، کس از لیلی و مجنون نکند
حُسْن اگر حُسْن تو و عشق اگر عشق من است
توئی آن یوسف ثانی که ز یک جلوه حُسن
محو دیدار تو صد یوسف گل پیرهن است
از پی دیدن رخسار تو موسای کلیم
سال ها بر سر کویت به عصا تکیه زن است
آدم و نوح و سلیمان و مسیحا و خلیل
همه را مِهر ولای تو به گردن رسن است
خلق گویند به من، دلبر و معشوق تو کیست
که تو را در غم او این همه رنج و مِحَن است
ثمر باغ رسالت، گهر بحر وجود
والی مُلک ولایت، ولیّ مؤتمن است
اوّلین سبط و دوّم حجّت و سیّم سالار
چارمین عصمت حقّ و یکی از پنج تن است
نام نامیّش حسن، خلق گرامیّش حسن
پای تا فرق حسن، بلکه حسن در حسن است
روی حسن موی حسن بوی حسن خوی حسن
یک جهان جوهر حُسن است که در یک بدن است
#درود_خدا_بر_حسن_بن_علی💚🌹
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
اعلام جهاد برای پاسخ به ستیزه جویی معاویه👇👇👇👇
معاویه با ایجاد روح اخلال گری و نفاق، خریداری وجدانهای پست، پراکندن انواع دروغ و انتشار روحیه یأس در مردم سست ایمان در مواقع مناسب، اوضاع را به نفع خود سوق میداد و از سوی دیگر همه سپاهیانش را به بسیج عمومی فراخواند.
مجموع نیروهای نظامی عراق را ۳۵۰ هزار نفر نوشتهاند.
امام حسن (ع) هم تصمیم خود برای پاسخ به ستیزه جویی معاویه را دنبال و رسماً اعلام جهاد فرمود. اگر در لشکر معاویه، کسانی بودند که به طمع زر آمده و مزدور دستگاه حکومت شام بودند، اما در لشکر امام حسن مجتبی (ع)، چهرههای تابناک شیعیانی مانند حجر بن عدی، ابو ایوب انصاری و عدی بن حاتم دیده میشد که به تعبیر امام حسن (ع)؛ یک تن از آنان، افزون از یک لشکر بود.
اما در برابر این بزرگان، افراد سست عنصری نیز بودند که جنگ را با گریز جواب میدادند، در نفاق افکنی توانایی داشتند و فریفته زر و زیور دنیا میشدند. امام حسن (ع) از آغاز این ناهماهنگی بیمناک بود.
#درود_خدا_بر_حسن_بن_علی💚🌹
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
امام زين العابدين عليه السلام فرمود: امام حسن عليه السلام هيچ وقت آيه «يا ايها الذين آمنوا» (اي کساني که ايمان آورده ايد) را از کتاب خدا نميخواند مگر اينکه ميگفت «لبيک اللهم لبيک». بحارالانوار 43 ص 331
#درود_خدا_بر_حسن_بن_علی💚🌹
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
امام حسن عليه السلام :
مَنِ اتَّكَلَ عَلى حُسنِ الاِختيارِ مِنَ اللّه ِ لَهُ لَم يَتَمَنَّ أنَّهُ في غَيرِ الحالِ الَّتِي اخْتارَهَا اللّه ُ؛
امام حسن عليه السلام :
هر كه به حُسن اختيار خدا براى او اعتماد كند، آرزو نمى كند كه در حالتى جز آنچه خدا برايش اختيار كرده است، باشد.
تحف العقول، ص 169.
#درود_خدا_بر_حسن_بن_علی💚🌹
﴾💕﴿
از کسے پرسیدند؛
کدامیݩ "خصلٺ"
از« خُـღــداے »خود
را"دوسٺ" دارے؟!
گفـٺ :
همین" بس" ڪہ میدانم
او می تواند "مچم" را بگیرد
ولـے « دستم » را مےگیرد🙃💞 :)
ــــــــــــــــــــ''🐞🍄''
اجازه نده به نَفست که
کاری کنه تحت شعاع
#ترحم دیگران قرار بگیری
...مثل رزمنده ی
شب عملیات، به #دنیا نگاه کن !
#اینقدررهاازدنیا...🎈
ــــــــــــــــــــ''🍓🍫''
«در روضه های ارباب
و مجالس عزاداری
اهل بیت (ع)
مرا فراموش نکنید.
برایم بسیار دعا کنید بسیار...»❤️
#شهیدرسولخلیلی
#تولدتمبارک
#مابهیادتهستیم🎈
ــــــــــــــــــــ''🍒🎈''
جان ..امانتی ست ...
که باید به جانان رساند
اگرخود ندهی ..می ستانند
فاصله ی هـلاکت و #شهـادت ...
هـمین ، خیانت در امانت است⛵️
#شهید_مرتضی_آوینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ــــــــــــــــــــ"💭☕️"
جانی و جهانی و جهان با تو خوش است
.
بهاری ترین رفیق پاییزی، میلادت مبارک برادرم
ــــــــــــــــــــ"✨🧡"
#تولدتمبارکرفیـــق🎊🎈
#شهیدرسولخلیــــلے♡
#تلنگرانہ
•|🌙🕊|•
💌🌿دوڪلوم حرف حساب
💬شهدایے زندگے ڪردن به؛↓
←پروفایل شهدایے
نیست...
اینڪه همون شهیدے ڪه من عڪسشو پروفایلمو📲 گذاشتم←↓
🌱 چے میگه مهمه...
🌱چے از من خواسته مهمه
🌱راهش چے بوده مهمه
🌱چطورزندگےمیڪرده مهمه
🌱باڪے رفیق بوده مهمه
🌱دلش ڪجاگیربوده مهمه
🌱چطورحرف میزده
🌱چطورعبادت میڪرده
🌱چطوربوده قلب وروح وجسمش مهمه
💢 اره من ڪه با یه شهید رفیق میشم بایداینا وخیلے چیزاے دیگه اون شهیدو درنظر بگیرم نه فقط دم بزنم...
#رفقات_دوطرفه
#واقعے_شهدایی_باشیم