#استوری
#جمعہهایامامزمانے
جمعہیعنےعطرنرگس
درهواسرمےڪشد💚
رِفیق اونیه ڪه↶😃🦋
هَمهجورهِ مواظِبته♥️🍃
مواظِبه↫راهُ اِشتباه نَرۍ😌
مواظِبه↫سقوط نَڪُنۍ🌻
مواظِبه↫نَلرزِۍ🐣
رِفیق اونیه ڪه↶🙂
هَمهجوره میخاد👌
تو از خُدا⇇دور نَشۍ|°•😍♥️
🌿به کانال شهید بپیوندید☘⬇️
#رفاقتتاشهادت...💛🍃
#داداش_مصطفی_صدرزادھ♡
💗↶【 راه شهدا 】↷💗
●••══════════••●
⇜😍❣ #عاشقانه ↝
'🌿'شھیـدمحمدباقرصـدر
همسرشرواینجورصدامۍڪرد
"غاليتـےالحَبيبَةِ"
یعنے: #محبوبـگرانبها :)❤️
#دلتنگی_شهدایی 💔 ☔️
لبخندتان مساحت کوچکی ازصورتتان را
دربرمی گیرد 🌱
امامساحت بزرگی را در دل دیگران
بخوداختصاص میدهد :) ♥️ 🥀 ✨
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
#شهید_حسین_پورجعفری 🌊
#بیو_گرافی ...|💓°•🚜
↻|گاهیوقتها باید تَرَک برداری،
تا نور بیاد تو زندگیت^🔗
-----------------------------
#بیو_گرافی ...|💓°•🚜
↻|گاهیوقتها باید تَرَک برداری،
تا نور بیاد تو زندگیت^🔗
-----------------------------
#عاشـقانھ_مهدوۍ🔏🌿
ڪنجِ دلِ هر آدمے
همون گوشہ موشہ ها
یہ ڪسایی هستن کہ
همیشگے ان🙃🍃
اونجآ رو غُروق ڪردن!✨
مثلِ تو کہ ڪنجِ دلِ مآ نشستے🌙
همون جآے بِڪر کہ هرکسے جاش
اونجآ نیستــ✖
آرھ✉
درست جــآت همونجاستツ
«یا صــــآحب الزمــــ♡ـــآن
اللّهم عجل لولیک الفرج|🤲🏻💓|
-----------------------------
•°روزۍبہایشانگفتم:
محمودرضا توگوشیت📱
چہفیلموعڪسهاییداری؟
فورابدونواهمہگوشےرا داد،
گوشۍپربوداز
فیلمهاۍڪوتاه
ازسخنرانےهایرهبرانقلاب!💜
واقعیتےڪہالان
ازچڪشدنگوشی واهمہداریم🚫
#بہنقلازهمرزمشهید🎙
#شهیدمحمودرضابیضایی🌱
-----------------------------
#حجاب_در_وصیت_نامه_ها🌹🍂
شهید «مهدی باغیشنی»:
خواهرانم! شما با حجاب خود مشت محکمی بر دهان ابرقدرتها بکوبید و بگوئید «ای از خدا بیخبران! ما مانند حضرت زهرا (س) و حضرت زینب کبری (س) هستیم و هرگز از راهی که آنان رفتهاند، برنمیگردیم و با تمام توان راه آنها را ادامه میدهیم.»
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هفتاد و دوم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هفتاد و سوم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و سوم |•°
مامان غمگین نگاهم کرد و گفت : بخور عزیز دلم! نوش جونت!
آوا که تازه وارد آشپزخونه شده بود کنارم نشست و غذا رو عمیق بو کشید و گفت : هوممممممم کوفته قلقل ی!... مامان! یادته با آرام کوفته قلقلی درست کرد یم و وقتی آوردیمش سر میز بابا و آراد فکر کردن فسنجونه؟!
مامان رو به آوا با سر به من اشاره کرد که آوا بقیه ی حرفش رو خورد و من یاد روزی افتادم که آرام ظرف خورشت رو وسط میز گذاشت و بابا با تعجب ازش پرسید : مگه شما نگفتین امروز ناهار کوفته داری م؟!
آرام دستاش رو پشت کمرش قایم کرد و گفت : خب کوفته داریم دیگه!
بابا دوباره نگاهی به ظرف انداخت و گفت : ولی این که شبیه فسنجنونه؟
آرام خند ید و جواب داد:خب!.... کوفته هاش شل بودن و چند باری هم من و آوا خورشت رو همش زدیم اینجوری شد دیگه!
با این حرفش من و بابا زد یم زیر خنده و با صدای بلند خندیدیم.
با صدای آوا که گفت: وا! آراد به چی می خند ی ؟
به خودم اومدم و تازه متوجه شدم که باز هم گم شدم توی خاطراتم و لبخند روی لبمه!
مامان مشکوکانه نگاهم کرد و ظرف خورشت رو مقابلم گرفت که ظرف رو از دستش گرفتم و گفتم :ولی خوشمزه بود!
_چی
!_کوفته قلقلی ای که شبیه فسنجون شده بود!
آوا لقمه ی توی دهنش رو قورت داد و گفت :خوشمزه بود چون دلت خوش بود!
مامان دوباره با اخم نگاهش کرد ولی آوا با دلخور ی گفت :مگه دروغ می گم؟! یادت نیست موقع درست کردنش آرام از غذاهایسوخته اش و جریمه شدنشون برامون گفت وخندیدیم تازه موقع خوردن شام هم انقدر گفتیم و خندیدیم که یادمون رفت خورشته چقدر بی ریخت شده.... آراد که ته ظرف رو در آورد و بهش گفت دیگه از این کوفته فسنجون ندارین؟!
(یه قاشق از خورشت باقی مونده تو ی ظرف رو برداشتم و رو به آرام گفتم :دیگه از این کوفته فسنجون ندارین؟!
آرام با لبخند و تعجب نگاهم کرد و گفت :تو هنوز هم می خوای؟!
_اگه باشه که آره!
آوا خند ید و گفت :نگران نباش آراد! تو هر چقدر که بخور ی باز برا ی فردا شبت هم باقی می مونه!) مامان رو به آوا توپید : گفتم بسه آوا!
برای اینکه خیال مامان رو راحت کرده باشم که خیال ندارم با حرفای آوا ناراحت بشم و بدون خوردن شام از اونجا برم قاشق پر از برنج رو توی دهنم گذاشتم و مشغول خوردن غذا شدم.
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و سوم |•°
برنج رو تو ی دهنم گذاشتم و مشغول خوردن غذا شدم.
من دیگه عادت کرده بودم که با هر حرفی به یاد خاطره ای از آرام بیافتم و باید به خودم یادآور ی می کردم که آرام ی نیست و من باید بدون او به زندگی ادامه بدم.
*پشت میز کارم و رو ی صندلیم لم داده بودم و به ساعت روی دیوار که عجیب عقربه هاش از هم سبقت گرفته بودن و حسابی صدای تیک تاکشون رو ی مخم بود نگاه می کردم.
من باید تا یک ساعت دیگه توی محضر آماده می بودم تا بین من و سایه صیغه خونده بشه.
بهرامی اینجور ی برنامه رو چیده بود که ما ساعت یازده صبح توی محضر به
هم محرم بشیم و من از دفتر محضر، سایه رو به آرایشگاه ببرم و بعد از ظهر برا ی رفتن به آتلیه و گرفتن عکس هم به دنبالش به آرایشگاه برم و از اونجا با هم به سالن برگزاری جشن بریم و من هم بدون چون و چرا هر چه را که گفته بود قبول کرده بودم!
چون فقط می خواستم این بازی مسخره زو تر تموم و باز ی من شروع بشه!تا بتونم انتقامم رو از همه شون بگیرم!
با خودم شرط کرده بودم که سخت و بی رحم باشم و بی رحمانه انتقامم رو از این زمونه ی بی رحم بگیرم.
با کالفگ ی از جام برخاستم و با قدم هایی محکم به سمت مبل جلوی میز رفتم و کتم رو از روی پشتیش برداشتم و تنم کردم.
سوئیچ رو از روی میز برداشتم و آماده ی رفتن شدم که با شنیدن صدای زنگ گوشیم یادم اومد گوشیم رو برنداشتم و برای برداشتنش و جواب دادن به کسی که پشت خط بود برگشتم و جواب بابا رو دادم:
_سلام بابا.
_آراد یه خبر خوب برات دارم!
از بی مقدمه حرف زدن بابا متعجب شدم و با خودم گفتم مگه دیگه توی این دنیا خبر خوبی هم می تونه وجود داشته باشه!
چیزی نگفتم که بابا خودش ادامه داد : آراد دیگه لازم نیست بری محضر!
با عصبانیت گفتم : بابا شما که نمی خوای بگی سهام شرکت رو فروختی؟!
_نه! می دونی الان کیو دیدم؟
نفسم رو کالفه ب یرون دادم که باز هم خودش ادامه داد: من همین الان زند رو دیدم که به دیدنم اومده بود.
_زند؟!
_آره! زند! تو ی این مدت که جوابمون رو نمی داده خارج از کشور بوده و از کارای پسرش خبر نداشته!
امروز اومد اینجا و گفت تازه بعد رسیدنش و دیدن اوضاع خراب شرکتشون فهمیده که پسرش چیکار کرده و قراره ده درصد از هفتاد درصد سهام شرکتشون رو به بهرامی واگذار کنه که خب زند زود متوجه شده جلوش رو گرفته!
ادامه دارد...
پارت هفتاد و سوم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
”و بشر الصابرین”
و به صبر کنندگان بشارت ده...
۱۵۵ بقره
+غم مخور ، صبر داشته باش
این دنیا به امیرالمومنین وفا نکرده است
ما که جای خود داریم 🌱
#معشوقخداباش ♥️
وقتی کارِ فرهنگی را شروع میکنید
با اولین چیزی که باید مبارزه کنیم
خودمان هستیم
وقتی که کارتان میگیرد
و دورتان شلوغ میشود تازه اول مبارزه است
اگر فکر کردید شیطان بهراحتی میگذارد
شما برای حزبالله نیرو جذب کنید
هرگز..
#شهید_مصطفیصدرزاده
🔔
#تلنگر💡
#سٻدنا
به قول حاج محمود کریمی
امام زمان با #نوحه و #آهنگ نمیاد… 🎙
با #دل_هماهنگ میاد… 💞
بیاید همین الان برای ظهورش دعا کنیم...🤲
•🤍الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🤍•