🌻✨
يکے آرام مي آيد🌱
نگاهش خيس عرفان است✨
قدم هايش پر از معناست☝️
دلش از جنس باران است🌧
کسے کہ فانوس بر دستش
بسان نور مے آيد💫
اميدقلب ماروزے ز راه دورمے آيد.🌺
#أین_صاحبنا؟!؟ 🥺🚶♀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•°
- چھ باشد پیشهے عاشق
بھ جز دیوانگے کࢪدن ..
چھ باشد ناز معشوقان
بہ جز بیگانگے کࢪدن ..
:)♥️🌿
📚.•°|چـہ ڪسے مےگوید :
🖇ڪہ گرانے شده است؟!📈
دوره ی ارزانیستــ!
دل ربودن ارزان📉
دل شڪستن ارزان💔|●
دوستے ارزان استــ
دشمنےها ارزان
چـہ شرافت ارزان🔻
تن عریان ارزان
آبرو قیمت یڪ¹ تڪہ نان..🥖
و دروغ از همہ چیز ارزان تر..🔗
قیمت عـشق چقدر ڪم شده است:)💘
ڪمتر از آب روان!💧
✨و چه تخفیف بزرگے خورده،
قیمت هر انسـان..!!!⛓
.
آرهرفیق❗️
خـداهستو
خـداهست...🌱
وسطهـیاهویایندنـیاشـلوغپلوغ
یهخـداییدلـشپیـشمـنوتـوعه🦋
یهخـداییوسـطنامهـربونیا
محـکمبغلـمونمیـکنه
گرچـهبیـصدا🔇
پسغمـتچـیه!!
#تـکیهکنیمبهآخـداجـان...♥️
#میـم_اچ🔏🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد رائفی بود
💢اینا رسما رد دادن😂😂😂
هرگاه امام حُسین را یاد
کردید،
تردید نداشته باشید که آن
حضرت هم به یآدِ شُماست...♡
_حاجاسماعیلدولآبی_🍃
+بگیر از دلم یه سُراغی، دارم میمیرم(:🥀
#بی_نمک\:
یه چیزی هست که تو خونه هر ایرانی حتما هست😀
یه پلاستیک پر از پلاستیک😌✨
😂😂😂
••🐥🍭••
حرفقشنگ🎈
🌸قَلْبُ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمَنِ🌿💛
🌱میدونی چرابهایناندازهقلبــ مهمه؟؟؟🤔
به نظرت چرا نگفتن↓
فکرمومن؟💭
عقل مومن؟🧠
جانِمومن؟💕
و...؟
الان بهت میگم🗣
چون که↓
قلبــــ♥️
عرش خداست...☁️
حرم خداست...🕌
خانهی خداست...!!!🙂
#تلنگرانہ💔
•
یه جوری زندگی ڪن؛
ڪه وقتی آقـا اومـد؛
نـگـه،فـلانـی! توام بیخیـال بودے...😔
•
+آرهـ رفیق حواسمون باشـهـ...👌
🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّجًّ🌸⃟
#شهیدانه°•☔️💕
شہداگاهے
دݪماززمیـنوزمانمےگیرد ...
وآنزماناسـتکہ
درخانہشماآمدن
بسےآرامممےکند😌
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•°
# اللهم عجل لولیک الفرج💔
خدایا عجله کن...!
از دست رفتیم؛
#دلنوشــッــته
🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّجًّ🌸⃟
📌تـوجه 📌تـوجه
رفقا انشاءاللهـ هر روز شکلک ها و معانی (معنی) آنها در کانال گذاشته میشود🌹
#همراهمون باشید😉
#به_وقت_ایموجی_شناسی/••
این شکلک 😥 گریه نمی کند! بلکه در ناامیدی به سر می برد! معنی این اموجی پر کاربرد در بسیاری از موارد به نام امیدی تعبیر می شود!
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هفتاد و سوم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هفتاد و چهارم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و چهارم |•°
هفتاد درصد سهام شرکتشون رو به بهرامی واگذار کنه که خب زند زود متوجه شده جلوش رو گرفته!
_یعنی این پسره انقدر دیوونه است؟!
_قبلا شنیده بودم پسره نرمال نیست و یه مقدار خُل می زنه ولی حالا فهمیدم که کلا تعطیله!
_خب پس.....
_من الان دارم می رم پیش نارفیقم تا تف کنم تو ی صورتش! تو هم همون شرکت بمون و به سعیدی بگو جنسا رو بار بزنه!
بابا زودتر از من تماس رو قطع کرد و من که دیگه خون به مغزم نمیرسید با عصبانیت و با کشیدن دستم روی میز همه ی وسایل روی میز رو روی زمی جن ریختم و دادم زدم:آخه چرا؟!... چرا؟
روی زمین و وسط وسایل پخش شده زانو زدم و جسم تو ی دستم رو محکم فشار دادم و از سوزش ی که کف دستم احساس کردم لذت بردم و بیشتر تو ی دستم فشارش دادم که در همین حال مش باقر با نگرانی وارد اتاق شد و به سمتم اومد و با دیدن حال خراب و دست خونیم گفت :آقا شما حالتون خوبه؟!
سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم!
نمی دونم توی نگاهم چی دید که نگاهش مضطرب شد و با ترس نگاهم کرد.
شیء توی دستم رو به زمین کوبیدم و گفتم :خدا چی رو می خواست بهم ثابت کنه مش باقر؟!
اینکه به راحتی می تونه من رو زم ین بزنه؟بی توجه به دست خونی و سوزش شدیدش شیء رو یه طرف پرت کردم و داد زدم: آره من زمین خوردم! زمین خوردم خدااااا!
دستام رو رو ی زمین تکیه گاهم کردم و سعی کردم با نفسهای تند و عمیق خودم رو کمی آروم کنم که مش باقر دستم رو گرفت و گفت :آقا چیکار می کنین؟ دستتون داغون شد.
دستم رو محکم مشت کردم که قطره های خون بیشتر ی روی زمین چکید و مش باقر با عجله از اتاق خارج شد و لحظه ای بعد خانم رفاهی و به دنبالش مش باقر با بتادین و باند و پنبه وارد اتاق شدن و خانم رفاهی با نگرانی گفت :اینجا چه اتفاقی افتاده؟ دستتون چی شده؟
مش باقر روبه روم نشست و گفت : شیشه دستشون رو بریده!
همونجور که نشسته بودم به میز کار تکیه دادم و ساق دست سالمم رو روی زانوم گذاشتم و مش باقر مشغول شست وشوی دست زخمیم و پانسمانش شد.
از شدت سوزش دستم ، چشمام رو محکم بستم ولی این سوزشِ بیش از حد رو دوست داشتم و برام لذت بخش بود چون باعث می شد برای لحظه ای هم که شده سوزش قلبم یادم بره.با تموم شدن کار مش باقر و باند پیچی شدن دستم روی صندلیم نشستم و رو به خانم رفاهی که روبه روم وایستاده بود و با دلسوزی نگاهم می کرد گفتم : خانم رفاهی شما می تونی تا یه مدت که بتونم برای پرهام جایگزین پیدا کنم کار او رو هم انجام بدی؟!
_فعلا که کارای حسابداری خیلی کم شده فکر کنم که بتونم!
_ولی از امروز دیگه روزهای پر کاری رو در پیش داریم!
_چقدر خوب! خوشحالم که این رو می شنوم! ولی آخه چطوری؟!
_زند خودش از مسافرت برگشته و قراره همه ی جنسا رو یک جا بخره!
_مگه پسرش با وکالت از او و با اطلاعش قرار داد و فسخ نکرده بود؟
_نه! سر خود این کار رو کرده!
_پسره ی سادیسمی دیوونه ! آرام گفته بود که دیوونه است و هیچی بارش نیست.
با شنیدن اسم آرام اخمام ناخوداگاه توی هم رفت و گفتم : چطور؟!
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و چهارم |•°
با شنیدن اسم آرام اخمام ناخوداگاه توی هم رفت و گفتم : چطور؟!
_چیزه.... هیچی! فقط قبلا درموردش یه چیزایی از آرام شنیدم! اینکه از لحاظ روانی مشکل داره و باباش سعی داره این مشکل رو از بقیه پنهون نگه داره!
_او از کجا می دونست؟!
_اون اولایی که آرام به شرکت اومده بود این پسره ازش خاستگاری کرد و وقتی جواب رد شنید رو ی دنده ی لج افتاد و چند باری مزاحم آرام شد!
آرام می گفت از توهین کردن به دیگران لذت می بره و کارایی می کنه که یه آدم عادی و نرمال انجامشون نمیده.
_فعلا که همین دیوونه ی سادیسمی اوضاع ما رو بهم ریخته!
_من شنیدم اوضاع شرکت خودشون خیلی بدتره و این کار فقط از اون بر میاد!
_امروز اصلا حالم خوب نیست ولی فردا با زند ملاقات می کنم و توی جلسه ی ساعت یازده در مورد کارایی که باید انجام بدیم حرف می زنیم.
_پس فعلا با اجازتون من از حضورتون مرخص میشم.
سری تکون دادم و خانم رفاهی از اتاق خارج شد و من خسته تر از همیشه سرم رو رو ی میز گذاشتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.با دیدن شماره ی سایه لبخند بد جنسانه ا ی زدم و جوابش رو دادم که با گر یه سرم داد زد : تو به چه حقی این کار رو با من کردی ؟!
_من کاری با تو نکردم اون بابای احمقت کرد که به خیال خودش می خواست آبروی رفته ات رو با نقشه ی احمقانه اش بهت برگردونه!
_خفه شو! آراد تو یه عوضی ای که فقط بلد ی با احساس آدما بازی کنی !
_تو هم یه دختر عوضی و احمقی! تو فکر کردی اگه من باهات ازدواج می کردم به پات می موندم؟ نه خیر من قصد داشتم خیلی زود از شرت خلاص بشم.
_لیاقت تو همون دختره ی اُمُل و عقب افتاده است!
_ببند اون دهنت رو دختره ی..... تو حتی نمی تونی یه تار مو ی گندیده ی او بشی.
با گفتن این حرف تماس رو قطع کردم و مستانه و دیوانه وار خند یدم.
*سه هفته از زمان برگشت آقای زند و بستن قرارداد جد ید و برگشتن اوضاع شرکت به روال عاد ی سابق گذشته بود، با این تفاوت که دیگه آرام و پرهام توی شرکت نبودن و جای خالیشون حسابی به چشم میومد
ادامه دارد...
پارت هفتاد و چهارم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
بچہ بودیم..
میگفتن هر یہ دونہ
صلواتے کہ بفرستین
یہ آجر الماس میشہ
براے ساختن خونتون تو بهشت!
ماهم یہ کاغذ مےگرفتیم دستمون
صلوات مےفرستادیم!
و براے فرشتہ ها ، نقشہ
خونمون رو مےکشیدیم..🍃💒
«ارزشٰ هر کَسی
بہ اندازهیِ همت اوݩ آدمـہ»
#امامعلےعلیهالسلام♥️
مشکلخیلیهامونه،میدونیم چیکارکنیم
ولی #همت نداریم،تلاش نمیکنیم،
حرکت نمیکنیم....
#مثل آماده شدن برا سربازی امامزمان
#یا طوریزندگیکنیمکه
خدا و مهدیفاطمه میپسندن....(:🦋
#عاشـقانھ_مهدوۍ🔏🌿
ڪنجِ دلِ هر آدمے
همون گوشہ موشہ ها
یہ ڪسایی هستن کہ
همیشگے ان🙃🍃
اونجآ رو غُروق ڪردن!✨
مثلِ تو کہ ڪنجِ دلِ مآ نشستے🌙
همون جآے بِڪر کہ هرکسے جاش
اونجآ نیستــ✖
آرھ✉
درست جــآت همونجاستツ
«یا صــــآحب الزمــــ♡ـــآن
اللّهم عجل لولیک الفرج|🤲🏻💓|
-----------------------------
حیفڪھیادمانرفتہ💔
بسیارےازآنچہامروزداریمـ 🦋
هماندعاهایـےبود📿
کہفکرمیڪردیم
خداآنهارانمےشنود...(:'🌱
منم مثل بقیه فقط یک بار شانس زندگی کردن و حیات و کودکی و نوجوانی و جوانی و پیری دارم
خیلی خبر ندارم قبلاً حس و حال مردم چی بوده و میزان توجه مردم به امام مهدی ارواحنا فداه در چه دوره و زمانی کمتر یا بیشتر بوده؟
ولی
همینو میدونم که ...
حالا شاید نشه علمی ثابتش کردا
حتی ذوقی و معنوی هم نمیتونم بشینم توضیح بدم
ینی اصلا توضیح بردار نیست
چی بگم؟
میگفتم
فقط
همینو میدونم که ...
هوا
هوای اضطرار و رسیدن به نقطه ای هست که ...
نه...
اینو نمیخواستم بگم
ببین
ی لحظه صبر کن فکرش کنم
اوووووووم
نگا
خیلی بوی امام مهدی میاد
میگیری چی میگم؟
منظورم و میفهمی؟
خیلی روزگار خاصیه
اولش گفتم که تجربه همین یه بار زندگی را دارم
خبر از بقیه موقع ها ندارم
چه میدونم اون موقع ها چه خبر بوده؟
مگه چند سالمه؟
دوربین و تجهیزات هم نبوده که ثبت کنن
ولی
همین روزگار خودمون که میبینم
حس میکنم خبراییه
دوره بدی هم شده و نمیشه حرف زد
فورا میگن فلان و بهمان
حالا بگن
اشکال نداره
ولی
اره
خیلی حسش هست
خیییلی زیاد
ی جوریه
آدم هم میترسه
هم تپش قلب و هیجان میگیره
بوش
حسش
نزدیک بودنش
اره
جالبه که یه جوری شده که اصلا ربطی به اینکه چند شنبه باشه نداره
دوشنبه
شنبه
جمعه
خیلی حواسمون به این نیست که بشه جمعه و یادش بیفتیم
اینی که گفتم
همین حس و بو و حضور و اینا
در کل هفته پیچیده
حالا هر چیم بگن اوضاع خرابه و...
خب خرابه که خرابه
اصلا شاید چون به قول شماها اوضاع خرابه، دل و دماغ و فکرمون رفته به طرفش و دنیا یه جور دیگه شده برامون
ی جور دیگه
ینی مثلا فکر میکنیم دیگه تقریبا آخر دنیاست
پیچ ایستگاه جوانمرد قصاب و
برو همین طور جلو جلو جلو جلو
تا حتی بعد از ایستگاه حرم امام و...
اره همین فرمون برو جلو بازم ...
هممممشو که رد کنی
حس میکنی کم کم دیگه راه نداره و باید پیاده شی
دنیا دقیقا اینجوری شده
خیلی باحاله
وقتی آدم
شایدم دنیا
اینجوری بشه
گفتن و میگن که: دیگه وقتشه!
چ میدونم؟
نمیشه وقت تعیین کرد
میدونم
حالا فورا نمیخواد سوادتو فرو کنی تو...
حلقم
بذار حرفمو بزنم
ولش کن
نمیدونم
ولی
هستش
دور هم نیست
جوریه که مثلا
یهو
نشستی
و
به زبونت میاد که بگی:
الهی دورت بگردم آقا😭
#اللهمعجّللولیکالفرج
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه