🌷#تلنگر
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺁﺏ ﺑﺒﺮﺩ!
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ. ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺁﺭﺍﻡ
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ
ﺳﺪ ﻫﻢ ﺑﺴﺎﺯﯼ؛
ﻓﻘﻂ. . .
ﻣﺸﻖ " ﺑﭽﻪ ﻫﺎ " ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﯽ...
ﯾﮏ ﺳﯿﺐ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﺟﺎﺫﺑﻪ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ...
ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩند
ﻭ؛
ﻫﯿﭽﮑﺲ
ﻣﻔﻬﻮﻡ " ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ " ﺭﺍ ﺩﺭﮎ نکرد...🙃
•|😅🌿|•
#طنز_جبہہ
ماموریتماتمامشد،
همہآمدهبودندجز«بخشے».
بچہخیلےشوخےبود☺️
همہپڪربودیم😢
اگربودهمہمانراالانمےخنداند.🙂
یہودیدیم👀دونفر
یہبرانڪارددستگرفتہودارن میان
.یڪغواصروےبرانڪاردآهونالہ مےڪرد😫.
شڪنڪردیم ڪہخودشاست.
تا بہمارسیدندبخشےسر امدادگر داد زد🗣:«نگہدار!»✋
بعدجلوےچشمان بہت زدهے دوامدادگر
پریدپایین😅وگفت:
«قربوندستتون!چقدر میشہ؟!!» 😆😁
وزد زیرخندهودویدبینبچہهاگمشد😂
بہزحمت،امدادگرهاروراضےڪردیمڪہ بروند!!
#لبخندبزنبسیجے😉
#یه_سلام_یهویی_خدمت_مولا🌿
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ✨
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا اَبا مُحَمَّدٍ
یاحَسَنَ بنِ عَلِیِ
اَیُّهَا المُجتَبی یَابنَ رَسوُلِ اللّهِ
یا حُجَّةَ اللّهِ عَلی خَلقِهِ یا سَیِدَنا و
َ مَولانا ... یا وَجیهاً عِندَاللّهِ اِشفَع لَنا عِندَالله
#ارسالی اعضای محترممون
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هفتاد و چهارم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هفتاد و پنجم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و پنجم |•°
که دیگه آرام و پرهام توی شرکت نبودن و جای خالیشون حسابی به چشم میومد خانم رفاهی رو برا ی همیشه به جای پرهام گذاشته بودم و چون تازه کار بود و از خیلی چیزا سر در نمی آورد مجبور بودم خیلی از کارها رو خودم انجام و در مورد هر کاری هم توضیحاتی رو بدم.
توی اتاقی که قبلا به پرهام تعلق داشت و حالا متعلق به خانم رفاهی بود و پشت میز کارش نشسته بودم و بی حوصله کارهایی که او با کامپیوتر انجام می داد رو تایید می کردم و وقتی کارش تموم شد گفتم:خوبه! دیگه فکر کنم لازم به توضیحات من باشه.
خانم رفاهی که رو ی صندلی و با کمی فاصله کنار من نشسته بود از جاش برخاست و درحالی که مشغول ریختن چای از فلاسک روی میز کنار دیوار، تو ی لیوان می شد گفت: یادش بخیر وقتی آرام اینجا بود روی نوبت چایی می ریخت یم و با شوکولاتایی که همیشه همراهش داشت دور هم چایی می خوردیم و می گفتیم و می خندیدیم!
جاش خیلی خالیه از وقتی که رفته شرکت سوت و کور شده!
بدون هیچ حرفی به حرفاش گوش می دادم که چایی رو جلوم و روی میز گذاشت و ادامه داد: روزایی که نوبت او بود برامون چایی بیاره حسابی حرصمون رو در می آورد آخه وقتی می رفت به آبدارخونه یک ساعتی طول می کشید تا برگرده و حسابی سر به سر مش باقر می ذاشت!
این روند همینجوری ادامه داشت تا اینکه فهمیدیم به ترشی علاقه داره و من بهش گفتم اگه چایی آوردنش از یک ربع بیشتر طول نکشه بهش لواشک خونه ای که خودم درست کردم رو میدم.
دیگه از اون به بعد رفت و برگشت آرام به ده دقیقه هم نمی رسید .
با این حرف خانم رفاهی یاد روزی افتادم که براش آلوچه خریده بودم.
(ظرف آلوچه رو روی میز گذاشتم که وارد اتاق شد و با خنده به سمتم و اومد و خواست چیزی بگه که با د یدن ظرف آلوچه حرفش رو خورد و با ذوق گفت :وای آلوچه! تو از کجا می دونستی من دلم آلوچه می خواد.آرام با گفتن این حرف دستش رو دراز کرد و خواست ظرف رو برداره که زود تر از او برداشتمش و گفتم :من آلوچه ی الکی و رایگان به کسی نمیدم.
ابروهاش رو بالا انداخت و با دور زدن میز کنارم وایستاد و سعی کرد ظرف رو از دستم در بیاره که به طرفش چرخیدم و دستم رو بالا گرفتم و با خنده گفتم :گفتم که! آلوچه ی رایگان به کسی نمیدم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت :منظورت چیه؟!
با انگشتم روی لپم زدم و گفتم :باید بهاش رو بپردازی!
با حرص نگاهم کرد و ناخواسته از دهنش پرید :چه بهای خوبی!
با ابروهای بالا پریده و ش یطون نگاهش کردم که لبش رو گاز گرفت و من باز با انگشت به لپم زدم و منتظر موندم ولی او هیچ حرکتی نکرد و نگاه خجالت زده اش رو به زمین دوخت.
دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و با نزدیک کردن صورتم بهش گفتم :آرام تو از من خجالت می کشی؟!
در کمال ناباوری خیلی سریع بوسه ای رو روی لپم نشوند و خواست ازم فاصله بگیره که دستش رو گرفتم و با خیره شدن به چشماش از ته دل لبخند زدم که نگاه خجالت زده اش رو ازم گرفت و من خندیدم و گفتم :خب! حالا وقت خوردن آلوچه است
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و پنجم |•°
خندیدم و گفتم : خب! حالا وقت خوردن آلوچه است با خوشحالی مقابلم و روی لبهی میز نشست و من قاشقی از آلوچه رو تو ی دهنش گذاشتم و مشغول تماشاش شدم که با چهره ی در هم کشیده و چشمای بسته آلوچه می خورد.
به طرز خوردنش خند یدم و گفتم :آرام تو من رو بیشتر دوست داری یا آلوچه رو؟!
خودش رو کمی متفکر نشون داد و گفت: اول تو رو بعد آلوچه رو..... آخه اگه تو نباشی کی می خواد برام آلوچه بگیره!
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و او در کمال پر رویی گفت :میشه باز هم بهم آلوچه بد ی؟!) با صدای خانم رفاهی به خودم اومدم که گفت: آقا! صدام رو می شنوین؟!
با دستپاچگی جواب دادم:ها؟! بله....
خانم رفاهی که فهمیده بود اصلا حواسم بهش نبوده گفت: گفتم چاییتون سرد م ی شه!
لیوان چای رو به دست گرفتم و یه مقدار از چاییش رو خوردم که خانم رفاهی روبه روم نشست و گفت: شما نمی خواین به این جدایی پایان بد ین؟!متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: شما سه ماهه که از هم جدا شد ین ولی شما با کوچکترین حرفی تو ی فکر می رین و به یادش میافتین!
آه کشیدم و گفتم :دیگه محاله ما به هم برسیم.
_چرا محال؟!
_چرا آرام باید به کسی جواب بده که یک بار دلش رو شکسته و تنهاش گذاشته؟!
_چون هنوز هم دوستش داره! چون خانومه! چون می دونه شما برای چی اینکار رو کردی ن!
............_
_حیف نیست حالا که همه چی به خوبی و خوشی حل شده شما از دور ی هم رنج بکشین و دور از هم باشین؟!
_نمی دونم باید چیکار کنم و چجوری توی روش نگاه کنم دیگه روی نگاه کردن به چهره ی خانواده اش رو هم ندارم!
_شما خودتون بهتر از من می دونید که خانواده ی آرام خیلی فهمیده و با درک هستن! من مطمئنم که شما رو درک می کنن!
ادامه دارد....
پارت هفتاد و پنجم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
از نیل رد شده ای...؛
و به ساحل رسیده ایی!
ما غرق فتنه ایم💔
دعا کن
برای ما...(: