°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هفتاد و ششم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هفتاد و هفتم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و هفتم |•°
آقای محمدی بهش توپید : گفتم برو سراغ قفسه ی آخری.
احسان با تعجب به سمت انتهای مغازه رفت و آقای محمد ی رو به من گفت : می شه بگی چرا باید ببخشمت؟!
با تعجب به صورت ناراحت و جدیش نگاه کردم و گفتم :اینکه.... ناگهان حرفم رو رها کردم! چی باید می گفتم؟
اینکه دخترت رو رها کردم و دلش رو شکستم یا اینکه انگشت نمای خاص و عامتون کردم!
چه سوال سختی رو ازم پرسیده بود و من هیچ جوابی براش نداشتم جز سکوت ولی او خیال کوتاه اومدن نداشت و دوباره پرسید : اینکه چی؟!
با اعتماد به نفسی که یهو توی وجودم به وجود اومده بود جواب دادم: اینکه مجبور شدم بین زنده موندن پدرم و زندگی با کسی که تمام دنیام شده زنده موندن و نفس کشیدن پدرم رو انتخاب کنم.
_ فکر می کنی تصمیم درستی رو گرفتی؟!
_هنوز در این مورد با خودم کنار نیومدم ولی هر بار که به گذشته و شرایط اون زمانم فکر می کنم باز هم همین تصمیم رو می گیرم.
_پس چرا می خوای ببخشمت وقتی خودت به کارت ایمان داری؟
_یعنی شما هیچ دلخور ی و گله ای از من ندارین؟!جوابی نداد و من بعد کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم :من اومدم اینجا تا علاوه بر عذر خواهی ازتون بخوام بهم اجازه بدین تا یک بار دیگه آرام رو ازتون خاستگاری کنم.
چهرهاش عصبی شد و بهم توپید : تو با خودت چی فکر کردی؟! فکر کرد ی دختر من عروسک دست توئه که هر وقت نخواستی بندازیش دور و هر وقت خواستی بری و ورش داری؟!
با خجالت سرم رو پایین انداختم که خودش با ناراحتی ادامه داد : برو و بزار جای زخمی که روی دلش گذاشتی خوب بشه..
_خودتون هم خوب می دونین که جای این زخم فقط یه راه برای خوب شدن داره و اون راه هم وجود منه!
می دونم خواسته ی زیادیه ولی ازتون می خوام اجازه بدین برای دومین و آخرین بار آرام رو ازتون خاستگاری کنم.
آقای محمد ی با کلافگی رو ی صندلی نشست و من تو ی سکوت مغازه تو ی ذهنم دنبال کلمات تاثیر گذاری می گشتم تا به زبون بیارم که آقای محمد ی بدون اینکه نگاهم کنه گفت : اونی که باید بهت اجازه بده آرامه!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد :اگه آرام موافق باشه من مخالفتی ندارم، من فقط می خوام که او رو همون آرام شاد و سر حال سابق ببینم.
با خوشحالی ای که نمی تونستم هیچ جوره پنهونش کنم گفتم :خیلی ممنون آقا جون قول می دم کاری کنم که آرام رو حتی سرحال تر از هر زمان ببینین!
لبخند بی جونی روی لبش نشست و گفت : برای دیدن اون لحظه، لحظه شماری می کنم.
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و هفتم |•°
با بی قراری و خوشحالی و بعد خداحافظی کردن، عقب عقب رفتم و از مغازه خارج شدم.
*جلوی آموزشگاه زبان منتظر آرزو موندم تا از مدرسه خارج بشه.
با خارج شدنش از آموزشگاه همانطور که توی ماشین نشسته
بودم به دنبالش خیلی آهسته حرکت کردم تا اینکه از آموزشگاه و شلوغی دور شد.
بهش نزدیک شدم و براش بوق زدم که توجهی نکرد و در عوض به قدم هاش سرعت بخشید .
ش یشه رو پایین کشیدم و صداش زدم : آرزو وایستا کارت دارم.
با شنیدن صدام وایستاد و من هم ماشین رو همون کنار خیابون نگه داشتم که به سمتم اومد و گفت : سلام شمایین! فکر کردم مزاحمه!
به روش لبخند زدم و گفتم :سلام! میشه امروز من برسونمت خونه می خوام باهات حرف بزنم!
_در مورد آرامه؟!
............._
_پس من به دوستم بگم که با شما میام!
آرزو به سمت دوستش که منتظرش وایستاده بود برگشت و بعد کمی حرف زدن باهاش تو ی ماشین نشست و من ماشین رو روشن کردم و کمی از مسیر رو رفتم و گفتم : موافقی برای حرف زدن به کافی شاپ بریم؟
_من باید زود به خونه برگردم پس هر حرفی دارین همین جا بزنین!
تا خونه شون راه زیاد ی نمونده بود پس به ناچار ماشین رو کنار خیابون خلوت پارک کردم.
نمی دونستم باید چی بگم و از کجا شروع کنم!
کلافه نفسم رو ب یرون دادم و سکوت کردم و چند دقیقه ای در سکوت گذشت تا اینکه آرزو که فهمیده بود حرف زدن برام سخته به حرف اومد و بدون اینکه نگاهش رو از روبه روش بگیره گفت :
_چند روز بود که آرام کلافه و عصبی بود و به کوچکترین چیز گیر می داد و زود اشکش در میومد !
ما همه فکر م ی کردی م این رفتارش به خاطر وضعیتیه که برای شما پیش اومده، تا اینکه یه شب با حال خراب از بیرون به خونه برگشت و گفت دیگه تو رو نمی خواد و حاضر نیست باهات ادامه بده! گفت حتی به شما هم گفته که نمی خواد باهاتون باشه!
اونشب کسی حرفش رو جد ی نگرفت ولی بعد یه مدت وقتی دیدیم از شما خبری نیست بابا آرام رو صدا زد و ازش خواست بگه دقیقا چه اتفاقی افتاده!
ولی آرام جلوی بابا وایستاد و فقط یک کلمه گفت اینکه شما رو دوست نداره و طلاق می خواد.
بابا که از همه جا بی خبر و مثل ما توی شوک بود برای اولین بار به صورت آرام سیلی زد و دعواش کرد ولی آرام بدون اینکه از جاش تکون بخوره چند بار گفت ازدواج با شما یک اشتباه بوده!
ادامه دارد....
پارت هفتاد و هفتم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
#شعر_حسنی🍃
هرگلے بوے خودش🌹
را دارد اما در ڪرَم..
مِثل آقایَــم حسن در❤️
بینـ اینـ گلخانه نیستـ.
#امام_حسنی_ام❤️
#ارسالی_اعضا_جان
بسم رب الشهدا والصدقین
با عرض سلام ادب خدمت دوستداران اهل البیت(ع)
شما را به کانال رسمی کربلایی محمد کاویان در پیام رسان ایتا دعوت میکنم.🌹🌹
در این کانال فیلم، صوت، اعلام جلسات کربلایی محمد کاویان و مطالب مذهبی فرهنگی گذاشته میشود.
شما را به کانال دعوت میکنم واز شما میخواهم که دوستان و رفقای خودتون را به کانال دعوت کنید تا ان شالله هرچه زودتر شاهد ظهور آقامون صاحب الزمان (عج) باشیم🤲🌹
صفحه اینستا گرام کربلایی محمد کاویان👇
@mkavian110
کانال رسمی کربلایی محمد کاویان در ایتا👇
╔═.🍃.════╗
@MohammadKavian110
╚════.🍃.═╝
تعجیل در فرج صلوات
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
بسم رب الشهدا والصدقین با عرض سلام ادب خدمت دوستداران اهل البیت(ع) شما را به کانال رسمی کربلایی م
بهتون توصیه میکنم حتمااااا عضو این کانال بشید😍
هم مطالب خوبی میزارن...و هم صوت ها و مداحی های کربلایی محمد کاویان در کانال قرار میگیره☺️🌸
@MohammadKavian110
{ابروداری کنید😉}
شہادت روزیتون...🕊
#تبادل_حمایتی🙃
#تلنگـــــر 💣
رفیقم ..؟
چند ساعت فیلم میبینی👀،؟
چند ساعت بازے میکنی 🕹،؟
چند ساعت وقتت بیهوده داخل فضای مجازے گذشت📱،؟
حساب کردم اگر با روزے 5 دقیقه مطالعه بذای شناخت امام زمان بگذاریم؛ هغته ای 35 دقیقه ، ماهے 150 دقیقه و سالی 1825 دقیقه درباره امام زمان مطالعه کنیم🍃:)
اینطوری ساݪ دیگه اسم سرباز امام زمان بیشتر بهمون میاد✌️🏻🕊
°|☘️|°
#داستانکوتاه🦋
⇦پیࢪ مردے را گفتند:زندگی به چند بخش است؟🧐
⇦گفت:کودکی و پیری👶🧓
⇦گفتند پس جوانی چه؟🤔
⇦گفت:جوانیم فدای حسیـــــ♡ـــــن است🙂☝️♥️🖇🥀✨