eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
475 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨دختر بسیجی °•| پارت هشتادم |•° از عصبانیت مادرش فهمیدم جواب رد شنیدن. لبخند ی از ته دل روی لبم نشست و شیشه ی ماشین رو پایین کشیدم تا صدای خانمه که به نظر می رسید داره غر می زنه رو بشنوم. بدون اینکه متوجه من شده باشن از کنار ماشین من گذشتن و صدای مادرش رو شنیدم که گفت: دختره بعد سه ساعت که همه چی تموم شده برگشته و میگه ما به درد هم نمی خوریم ! هر کی ندونه فکر می کنه چه تحفه ای هم هست؟! خوبه که همین پریروز پسره طلاقت داده بدبخت! حالا واسه ما ناز می کنی؟از خدات هم باشه که پسر خونه برات اومده ک....از حرفای خانمه عصبی شدم و برای اینکه کار نامعقولی انجام ندم نفس عمیق کشیدم و به تصویر حاج صادق و پسرش که در همین نگاه اول کاملا مشخص بود از اوناییه که جانماز آب می کشن، توی آینه نگاه کردم که بدون اینکه کلمه ای حرف بزنن در سکوت به غرغرای خانمه گوش می دادن و به دنبالش می رفتن. با وارد شدنشون به حیاط به خونه شون که پنج تا خونه با خونه ی آقای محمدی فاصله داشت ماشین رو روشن کردم تا از اونجا برم که با دیدن مردی که از پشت شمشادهای روبه روی خونه ی آقای محمد ی بیرون اومد منصرف شدم و با دقت بهش نگاه کردم. باورم نمی شد که او پرهام باشه که با لبخند به لب و خرامان به سمت ماشینش که جلوتر از من پارک بود می ره! با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و وقتی به او که پشتش به من بود و تازه در ماشین رو باز کرده بود رسیدم صداش زدم: _پرهام؟! به طرفم برگشت و با دیدنم ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : سلام! فکر نمی کردم دیگه ببینمت! _تو اینجا چیکار می کنی؟! _همون کاری که تو می کنی! _تو یه احمقی! نمی دونم با خودت چی فکر کردی که پا پیش گذاشتی ولی بزار خیالت رو راحت کنم آرام به کسی مثل تو حتی فکر هم نمی کنه! _هه! فعلا که همین من باعث شدم به پسر حاجی جواب رد بده! با اخم و سوالی نگاهش کردم و گفتم :منظورت چیه؟ _منظورم اینه که نه تنها بهم فکر می کنه که به حرفم گوش هم می ده! به حرفش پوزخند ی زدم و برای رفتن به سمت ماشینم پشتم رو بهش کردم و هنوز چند قدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بودم که با عصبانیت گفت : دیگه کنار نمی کشم و نمی زارم راحت از چنگم درش بیاری! از عصبانیت پوزخند گوشه ی لبم پر رنگ تر شد و بی توجه بهش توی ماشین نشستم و ازش دور شدم. از بابت پرهام خیالم راحت بود چون آرام رو خوب می شناختم و مطمئن بودم حتی بهش فکر هم نمی کنه ولی یه چیزی آزارم می داد اینکه پرهام گفته بود او باعث شده آرام به خواستگارش جواب رد بده! با صدای زنگ گوشیم از روی صندلی کناریم هندزفزیم رو توی گوشی گذاشتم و جواب آرزو رو دادم که با خوشحالی قبل اینکه من چیزی بگم، گفت : آراد! اول باید بهم مژدگونی بدی تا خبرا رو بهت بدم. ادامه دارد‌...
پارت هفتاد و نهم و +پارت جبرانی هشتادم تقدیم نگاه قشنگتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
|°•🕊🌹| |😁| |🤓| خرمشهر بودیم ! آشپز و کمک آشپز |👨‍🍳| تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها نا آشنا |😐| آشپز سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها |🍽| رو چید جلوی بچه ها رفت نون بیاره که علیرضا بلند شد |🧔🏻| و گفت ( بچه ها ! یادتون نره ! ) |👍🏻😎| آشپز اومد |👨‍🍳| و تند تند دوتا نون |🥖| گذاشت جلوی هر نفر و رفت|🚶‍♂| بچه ها تند ، نون ها رو گذاشتند زیر پیراهنشون|🤭🤦‍♂| کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد ، تعجب کرد|🙄😳| تند تند برای هر نفر دوتا کوکو |🥔🥚| گذاشت و رفت| 👣| بچه ها با سرعت کوکوها رو گذاشتند لای نون هایی که زیر پیراهنشون بود| 🤦‍♂😄| آشپز و کمک آشپز اومدن بالا سر بچه ها |💔😡| زل زدند به سفره |👀| بچه ها هم شروع کردند به گفتن شعار همیشگی ( ما گشنمونه یا لله ! ) |🥄| که حاجی داخل سنگر شد و گفت چخبره ؟ |🤷‍♂| آشپز دوید |🚶‍♂|روبروی حاجی و گفت حاجی اینا دیگه کیند... |😡| کجا بودند! دیوونه اند یا موجی ؟!!|😬😶| فرمانده با خنده پرسید چی شده ؟ |😁| آشپز گفت تو چشم بهم زدنی مثل آفریقائی های گشنه هرچی بود بلعیدند !!|😂😂😂| آشپز داشت بلبل زبونی میکرد که بچه ها نون ها و کوکو ها رو یواشکی گذاشتند تو سفره حاجی گفت این بیچاره ها که هنوز غذاشونو نخوردند |😳🤷‍♂| آشپز نگاه سفره کرد ، کمی چشماشو باز و بسته کرد |😳🙄| با تعجب سرش رو تکونی داد |🤭| و گفت جلل الخالق !؟ اینها دیوونه اند یا اجنه؟! |😱| و بعد رفت تو آشپز خونه.... هنوز نرفته بود که صدای خنده بچه ها سنگرو لرزوند|🤣🤣🤣🤣🤗|
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
یا ابا عبدالله✨ عاقل‌آن‌نیست که‌علامۀ دوران‌باشد! عاقل‌آن‌است؛ که‌ازعشق‌تو دیوانه‌شود(؛♥️
-چادری | دو تا خط وجود دارند که اگر دو طرف یک عدد قرار بگیرند .‌‌‌.‌.|🔠| اون عدد را [مثبت➕] می کنند..‌ حتی اگر{ منفی➖ } باشه‌...🖤 اون دو تا |خط| اسمش قدر مطلقه...↓ چادر من!❣← قدر مطلق من است...◾️ چه خوب باشم چه بد!🙃)🦋/ از من انسانی خوب می سازد😇💝
🌸 🥀بے بےِ دلمـ گاه ڪه تڪه پاره هاے وجودم ،راهے حرمت❣ میشود،حسرت مےخورد حسرت مےخورد😔 ڪه اے ڪاش ..... اے ڪاش من هم مدافع حرمت 🕌بودم ناگاه از میان پرده هاےدلم ، اشڪم ،احساسم ، مولا خطابم مےڪند: ،فرشته‌ے💖 من ! دامنت ڪه بماند پرچم زینب سرفراز است تو در سنڱر خود بجنڱ و رها مڪن عفتتـــ را مدافع چـادر🖤🍃زینبمـ باش و آنان مدافع حرمش🕌💚... 👈فرشته ے الهے ! خوب میدانم☝️ ڪه ڪم از دفاع حرم نیست✋ این ✨.... 😍
🌗میدونی ضرب المثل «سرش بره قولش نمیره» ازکجااومده؟؟ روی دستش "پسرش" رفت ولی "قولش نه" نیزه ها تا "جگرش" رفت ولی "قولش نه" این چه خورشید غریبی است که با حالِ نزار پای "نعش قمرش" رفت ولی "قولش نه" شیر مردی که در آن واقعه "هفتاد و دو" بار دست غم بر "کمرش" رفت ولی "قولش نه" هر کجا می نگری "نام حسین است و حسین" ای دمش گرم "سرش" رفت ولی "قولش نه" 😔🥀 «صلے الله علیک یا اباعبدالله »🌸
∞♥∞ 🌱 🎙حجت‌الاسلام‌قرائتی: وقتے‌ به‌شمامیگه‌لطفا‌ ! شمااگه‌پاسپورت,شناسنامه,کارت‌ملییاحتے کارت‌نمایندگے مجلس‌روهم‌نشون بدی‌بازم‌میگه‌ ...! وقتی‌اون‌دنیاگفتن‌؛ هرچے دم‌ازانسانیت,معرفتو...بزنی بهت‌میگن‌همه‌اینهاخوبه‌شمااصل‌کاری رونشون‌بده.. ...:)🖇🌸
❝↯•••🌱 چہ‌زیبا "شهادت"...💔 بہ‌پایتان‌پیچیددراین‌دنیا ؛ ونگذاشتید‌دنیا‌پاپیچتان‌شود (:"
📌بیاین‌صفحہ‌‌ی ست‌ کنیم... به‌مناسبتِ‌نزدیکےِ 🖤 هر کدوم که ست کردین اسکرین شاتش رو واسمون بفرستین😇 اولین نفر هم خودم☺👆
بغض هایی هست ؛ نفس را بند می آورد ... گشودن شان کار یک نفر است : "امام رضا" ... حواستون هست بهم آقا جان🥺💔؟؟؟ دلم بدجوری شکسته❗😞