ایشالاازادیقسمتهمه😃🚶♀
STORY𖠌
❀ڪپـے با ذڪر صلواٺ❀
🌸
#حدیث_حجاب
♥️امامصادق(ع)فرمودند :
شایستہ نیست ڪہ زن مسلمان ،
آنگاہ کہ از خانہ خویش بیرون میرود.
لباس خود را وسیلہ
جلب توجہ دیگران نماید..!💞
•┈••✾•✨💙✨•✾••┈•
@zeynabe
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
💐🌈ایݩ ڹمڪدان #خڊآ جنښ عجیبے
داࢪد🎀 هࢪݘقدࢪ میشڪڹم،باز نمك ها داࢪد💐🌈
🌳🌳🌳🌳
🌸✨اینجآ جمع فࢪشٺگآݩ ݘآدࢪے ❣هسٺ✨🌸
💕💕💕
🌻عڪس هاے گل گلے 💐ودخٺرونہ میخواے🌻
🌹بێاایݩجا🌹
🌈🌈🌈🦋
eitaa.com/zeynabe
🌈🌈🦋
🔮#جوووووین اجبارےےے🔮
•💔•¹"²⁰
وازآنشبهمچیڹلبخندے
دیگرتڪرآرنشد🥀
💔| #شهیـدانهـ
ــــــــــــــــــ❁ـــــــــــــــــــــ
«🍉✨»
.
.
زندگـےواقعاسادهاست،
امامااصرارداریمآنراپیچیدهڪنیم،
پسسختنگیر....
.
.
ــ
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هفتاد و نهم و هشتادم👇 ادامه پارت هفتاد و هشتم
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هشتاد و یکم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتاد و یکم |•°
گفت : آراد! اول باید بهم مژدگونی بدی تا خبرا رو بهت بدم.
_آرام بهشون جواب رد داد!
_شما از کجا فهمید ی؟!
_از صدای شاد و شنگولت!
_ای بابا! پس الکی دو ساعت برای گرفتن مژدگونی نقشه کشیدم.
به لحن حرف زدنش که یهویی عوض و آروم شده بود خند یدم و گفتم :ولی من مژدگونی رو بهت میدم! حالا بگو ببینم چی می خوای؟
_من دختر قانعی هستم و شما هر چی بخری قبوله فقط بگم که گوشیم یه مدته هنگ داره و ممکنه نتونم خیلی خوب خبرا رو بهتون بدم.
با صدای بلند قهقهه زدم و گفتم :من گوشی رو برات می خرم ولی نه در برابر این خبر که خودم از قبل می دونستمش!
_پس در برابر چی؟
_تو پرهام سهرابی رو می شناسی؟
_آره!
_از کجا می شناسیش؟
_یه شب با پدر و مادرش اومده بود اینجا و یه بار هم.....
_یه بار هم چی؟
_هیچی..... می شناسمش دیگه!
_آرزو! دیگه نمی پرسم! یه بار هم چی؟
_وقتی با آرام رفته بودیم بیرون دیدمش.
_منظورت چیه؟ یعنی آرام با پرهام....
_نه! نه!... خیلی یهویی از جلومون در اومد و گفت می خواد با آرام حرف بزنه ولی آرام گفت باهاش حرفی نداره و بهش بی محلی کرد.
_به تازگی چی؟ تازگیا پرهام رو ندیده؟
_نمی دونم! فکر نکنم چون از خیلی وقته آرام بیرون نرفته.
_تماس چی؟ با هم در تماس نیستن؟
_چرا می پرسین؟ شما به آرام شک دارین؟
_نه! تو فقط جواب من رو بده.
_نمی دونم.
_خب برو تحقیق کن و جواب من رو بده.
_همین امشب می خواین بدونین؟
_آره.
_باشه ببینم چیکار می تونم بکنم.
کلافه هندزفری رو از گوشم در آوردم و با سبز شدن چراغ قرمز به قصد رفتن به بام تهران پام رو روی گاز گذاشتم.
✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتاد و یکم |•°
بدون اینکه از ماشین پیاده بشم به شهری که تاریکی شب رو با هزاران چراغ رنگا رنگ شکسته بود نگاه کردم و حرف آرام توی گوشم پیچید که وقتی دیده بود بیش از حد از پشت دیوار شیشه ای اتاق کارم به پایین نگاه می کنم گفت مراقب باشم این از بالا نگاه کردنا مغرورم نکنه و باعث تکبرم نشه!
با صدای پیامک گوش یم از فکر آرام که باز هم من رو به رو یا و خیال برده بود دراومدم و پیامک آرزو رو خوندم که نوشته بود :زنگ بزن.
با تعجب شماره اش رو گرفتم که بعد یه بوق تماس وصل شد و صدای آرزو که با شخص دیگه ای حرف می زد توی گوشم پیچید و فهمیدم باز هم آرزو تماس رو رو ی بلند گو گذاشته و خواسته حرفاشون رو بشنوم که به آرام می گفت :..... تو واقعا می خواستی به خاطر یه تهدید احمقانه با این پسره که دوستش نداری ازدواج کنی؟!
صدای آرام رو شنیدم که با کلافگی جواب داد: اون دیوونه ی سادیسمی با کسی شوخی نداره! وقتی میگه یه کاری رو می کنه حتما می کنه او به خاطر اذیت کردن من شرکت خودشون رو تا مرز نابودی کشوند پس وقتی میگه آراد رو می کشه حتما این کار رو می کنه!
تو که می دونی او از اذ یت کردن من لذت می بره.
از چیزی که می شنیدم قلبم سوز گرفت و همراه با بستن چشمام لبم رو به دندون گرفتم.
ولی ته دلم احساس شوق می کردم از اینکه آرام من رو دوست داشت و حاضر شده بود به خاطر من از خودش بگذره!
برای شنیدن صدای آرزو که انگار حرف دل من رو زده بود گوشام رو تیز کردم که پرسید : خب! حالا چی شد که نظرت عوض شد و بهشون جواب رد دادی آرام: همین پرهام که نمی دونم چرا می خوای در موردش بدونی بهم گفت که سروش به آلمان رفته و حالا حالا هم بر نمی گرده!
آرزو : او از کجا می دونست که تو چرا می خوای به خاستگارت جواب بدی؟ اصلا مگه تو باهاش در ارتباطی؟!
آرام :وای آرزو چقدر سوال می پرسی؟! امروز قبل اینکه حاج صادق و اینا بیان با یه شمارهی ناشناس زنگ زد و من هم که نمی دونستم کیه جوابش رو دادم و دیدم از همه چی خبر داره وقتی هم که ازش پرسیدم از کجا می دونه گفت از سایه شنیده!
آرزو : سایه دیگه کیه؟
آرام با کلافگی بیش از حد سرش غر زد : آرزو باور کن اصلا حوصله ندارم به تو جواب پس بدم تا همین جاش هم اشتباه کردم که گفتم حالا هم اگه ناراحت نمی شی برو بیرون می خوام بخوابم.
آرزو دیگه چیزی نپرسید و از سر و صداهایی که می شنیدم فهمیدم بدن قطع کردن تماس از اتاق خارج شده و چند دقیقه ای طول کشید تا اینکه به من گفت : خودتون که همه چیز رو شنید ین پس دیگه لازم نیست من چیزی بگم!
من رو باش فکر کردم آرام به خاطر داداش محمد می خواد به پسر حاج صادق جواب بده! خدا رو شکر امشب داداش محمد اینجا نبود...
_یعنی محمد حسین هنوز چیزی در این مورد نمی دونه؟!
ادامه دارد....