فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨
خدایا خودت بنویس✨
تو بنویسی قشنگترهـ😍✨
#سربازحاجقاسم🍂
#استورے
-باعقلِمردد؛
نتوانرَستزغوغا !
اینجاستکهدیوانگینیزبباید...!
#ملکالشعرا
#چادرمھمہزندگیمہ😊
یادت باشہ😍 ؛
چــادُرت فقط☝️ براے رضاے
خداسٺ و لا غیر…🚫
اگــــر چـــادُرے ڪـه به سر
انداختــه اے ،😇
خُـدایۍ ات نمۍڪُنــد ؛
نیــّتت را اصلاح ڪن...‼️
#یا_فاطمه_الزهرا_سلام_الله_علیها
#ازتبارمادࢪم🔗♥️
°•..•°
﴿چــادࢪ یڪ تڪه پارچه نیسٺـ🌸
چادࢪ انتخاب خداسٺ براے زنـ🌿
وانتخاب زن براے خــدا﴾
.•°°•.
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هشتاد و سوم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هشتاد و چهارم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتاد و چهارم |•°
امید ی به برگشت آرام هست هست یا نه؟!ولی مامان چیز ی نمی پرسید و من هم چیزی نمی گفتم و او خودش از لحن و سکوتم می فهمید هنوز خبر ی برای گفتن ندارم.
آخرای شب بود و من اونطرف خیابون و زیر نم نم بارون و روبه روی پنجره ی اتاق خونه ی امیرحسین وایستاده بودم و با تمام وجود، وجود آرام رو پشت پنجره احساس می کردم.
این بارون بی موقع که یک دفعه شدت گرفت، خبر تموم شدن تابستون و رسیدن پاییز رو می داد و من سرمست از باریدنش دستام رو به دو طرف باز کردم و سرم رو روبه آسمون گرفتم.
در عرض یک دقیقه تمام لباس تنم خیس شد و من کوچکترین اقدامی برا ی رفتن به زیر شیروونی در حیاط نکردم و در تمام مدت به گوشه ی پرده ی کنار رفته که وجود آرام رو نوید می داد چشم دوختم.
با اینکه بارون چند دقیقه بیشتر طول نکشید ولی من تا صبح از سرما به خودم لرزیدم و صبح با تنی بی جون و حالی خراب که خبر یک سرماخوردگی سخت رو می داد و بعد کلی سین جین شدن توسط مامور آگاهی بابت حرکات مشکوکم که همسایه ها گزارش داده بودن به خونه رفتم.
سه روز بود که بی حال رو ی تخت افتاده بودم و مامان با دلسوزی ازم پرستاری می کرد و داروهای جورواجور گیاهی و بد مزه رو به خوردم می داد.
توی این دو سه روزی دلم به پیامهایی خوش بود که برای آرام می فرستادم تا شاید کمی درکم کنه و بفهمه چقدر دلتنگشم.
براش نوشته بودم اگه دیده منتظر جوابش نموندم به خاطر حال خرابم بوده و به محض اینکه دوباره سرپا بشم باز هم برای گرفتن جوابم میرم.
از آرزو شنیده بودم که حال آرام این روزا بهتره و دیگه مثل قبل گوشه گیری نمی کنه.
آرزو می گفت آرام یک لحظه گوشیش رو از خودش جدا نمی کنه و هر پیامی که من براش می فرستم رو سریع می خونه!
پیام هایی که بیشترش درد ودل و تفسیر دلتنگ یام و روزای سخت نبودنش بود.
مدت زیادی بود که بدون ای گنکه خواب به چشمم بیاد روی تخت دراز کشیده بودم و سعی داشتم تمام احساسم رو تو ی کلماتی
بریزم که قرار بود بعد نوشتنش برای آرام بفرستمشون.
با تمام وجود براش نوشتم:
من بی حساب و کتاب دوستت دارم
بی هیچ قانون و تبصره ای
بی آنکه چرتکه بیندازم
روزهای بودنت را،
✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتاد و چهارم |•°
من تو را همچون روزهای
پر خاطرهی دیروز دوست می دارم
تو ای عشق همیشگی من خانهی بی نگاهت برایم زندانی بیش نیست
کم می آورد این دل، پای احساسش
من بی حساب و کتاب دوستت دارم
همچون قدیم های دور سخت و با اطمینان .....
برای دومین بار مشغول خوندن پیام شدم که تقه ای به در خورد و آوا بعد اینکه در رو نیمه باز کرد و دید من بیدارم گفت : اجازه هست بیام تو!
سر جام نشستم و گفتم : چرا که نه؟! بفرما تو!
آوا کامل وارد اتاق شد و بعد بستن تخت پایین پام و رو ی تخت نشست و منتظر موند تا من کارم با گوشیم تموم بشه!
پیام رو برای آرام ارسال کردم و رو به آوا گفتم : کار ی داشتی؟!
به روم لبخند زد و گفت : اومدم ببینم بهتر شدی یا نه!؟
_الان خیلی بهترم! ممنون که به فکرمی!
لبخندش پررنگ تر شد و گفت : خواهش! وظیفه مونه! ما که یه دونه داداش بیشتر نداریم!
به روش لبخند زدم که از جاش برخاست و به سمت در اتاق رفت.
با احساس اینکه برای گفتن حرفی مردده قبل خارج شدنش از اتاق صداش زدم و گفتم :آوا تو می خوای چیزی رو به من بگی؟!
به سمتم برگشت و گفت : نه! چیزی نیست!سوالی و جدی به منظور اینکه یه چیز ی هست نگاهش کردم که گفت: آخه نمی دونم گفتنش کار درستیه یا نه!
چیزی نگفتم و او خودش بعد چند لحظه فکر کردن ادامه داد : راستش من دیروز شمارهی آرام رو از روی گوشیت برداشتم و بهش زنگ زدم!
آرام خیلی گرم و صمیمی باهام حرف زد و حال مامان و بابا و آیدا رو پرسید ! جوری باهام برخورد کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و من دوست چند ین و چند ساله ش.
_خب از آرام غیر از این هم انتظار نمی ره!
خندهی روی لب آوا عمیق تر شد و گفت : ولی یه چیز خوشحال کننده ای این وسط هست که نمی دونم بهت بگم یا نه؟ با کنجکاوی پرسیدم:چی؟!
بهم نزدیک شد و با بدجنسی گفت : خبر خوش رو که هم ینجوری الکی الکی نمی گن؟!
_ای بابا! من نمی دونم چرا این روزا همه میخوان از من رشوه بگیرن؟!
_این که اسمش رشوه نیست!
_خیلی خب باشه! حالا بگو ببینم خبر خوشت چیه؟
ادامه دارد...
پارت هشتاد و چهارم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
#طنز_جبهہ✌️🏻🤣
به سلامتی فرمانده🕵
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند😓!
یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد
نگه داشتم😉
#سوار كه شد ، 🙂
گاز دادم و راه افتادم
من با
#سرعت میراندم و با هم حرف میزديم ! 😍
گفت: میگن #فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید ! 🙄😒 راست میگن؟!🤔
گفتم: #فرمانده گفته😊 ! زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی #فرمانده باحالمان !!!😄
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرند !!😟
پرسيدم : کی هستی تو مگه ؟!🤔
گفت : همون که به افتخارش زدی دنده چهار ...😶😰😨😱🌻↷