eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
475 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
-باعقلِ‌مردد؛ نتوان‌رَست‌زغوغا ! اینجاست‌که‌دیوانگی‌نیزبباید...!
فڪرڪن! چندچفیہ‌خونۍ‌شد!؟💔 تاچادرت‌خاڪی‌نشود!!! مباداقیامت‌شرمنده‌باشۍ پیش‌مادرمان‌زهرا[س]سرافڪنده‌باشی حجاب‌توسنگرِ‌مااست؛🧕🏻💜 •🧡• ↷ ↯
😊 یادت باشہ😍 ؛ چــادُرت فقط☝️ براے رضاے خداسٺ و لا غیر…🚫 اگــــر چـــادُرے ڪـه به سر انداختــه اے ،😇 خُـدایۍ ات نمۍڪُنــد ؛ نیــّتت را اصلاح ڪن...‼️
🔗♥️ °•..•° ﴿چــادࢪ یڪ تڪه پارچه نیسٺـ🌸 چادࢪ انتخاب خداسٺ براے زنـ🌿 وانتخاب زن براے خــدا﴾  .•°°•.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت هشتاد و چهارم |•° امید ی به برگشت آرام هست هست یا نه؟!ولی مامان چیز ی نمی پرسید و من هم چیزی نمی گفتم و او خودش از لحن و سکوتم می فهمید هنوز خبر ی برای گفتن ندارم. آخرای شب بود و من اونطرف خیابون و زیر نم نم بارون و روبه روی پنجره ی اتاق خونه ی امیرحسین وایستاده بودم و با تمام وجود، وجود آرام رو پشت پنجره احساس می کردم. این بارون بی موقع که یک دفعه شدت گرفت، خبر تموم شدن تابستون و رسیدن پاییز رو می داد و من سرمست از باریدنش دستام رو به دو طرف باز کردم و سرم رو روبه آسمون گرفتم. در عرض یک دقیقه تمام لباس تنم خیس شد و من کوچکترین اقدامی برا ی رفتن به زیر شیروونی در حیاط نکردم و در تمام مدت به گوشه ی پرده ی کنار رفته که وجود آرام رو نوید می داد چشم دوختم. با اینکه بارون چند دقیقه بیشتر طول نکشید ولی من تا صبح از سرما به خودم لرزیدم و صبح با تنی بی جون و حالی خراب که خبر یک سرماخوردگی سخت رو می داد و بعد کلی سین جین شدن توسط مامور آگاهی بابت حرکات مشکوکم که همسایه ها گزارش داده بودن به خونه رفتم. سه روز بود که بی حال رو ی تخت افتاده بودم و مامان با دلسوزی ازم پرستاری می کرد و داروهای جورواجور گیاهی و بد مزه رو به خوردم می داد. توی این دو سه روزی دلم به پیامهایی خوش بود که برای آرام می فرستادم تا شاید کمی درکم کنه و بفهمه چقدر دلتنگشم. براش نوشته بودم اگه دیده منتظر جوابش نموندم به خاطر حال خرابم بوده و به محض اینکه دوباره سرپا بشم باز هم برای گرفتن جوابم میرم. از آرزو شنیده بودم که حال آرام این روزا بهتره و دیگه مثل قبل گوشه گیری نمی کنه. آرزو می گفت آرام یک لحظه گوشیش رو از خودش جدا نمی کنه و هر پیامی که من براش می فرستم رو سریع می خونه! پیام هایی که بیشترش درد ودل و تفسیر دلتنگ یام و روزای سخت نبودنش بود. مدت زیادی بود که بدون ای گنکه خواب به چشمم بیاد روی تخت دراز کشیده بودم و سعی داشتم تمام احساسم رو تو ی کلماتی بریزم که قرار بود بعد نوشتنش برای آرام بفرستمشون. با تمام وجود براش نوشتم: من بی حساب و کتاب دوستت دارم بی هیچ قانون و تبصره ای بی آنکه چرتکه بیندازم روزهای بودنت را،
✨دختر بسیجی °•| پارت هشتاد و چهارم |•° من تو را همچون روزهای پر خاطره‌ی دیروز دوست می دارم تو ای عشق همیشگی من خانه‌ی بی نگاهت برایم زندانی بیش نیست کم می آورد این دل، پای احساسش من بی حساب و کتاب دوستت دارم همچون قدیم های دور سخت و با اطمینان ..... برای دومین بار مشغول خوندن پیام شدم که تقه ای به در خورد و آوا بعد اینکه در رو نیمه باز کرد و دید من بیدارم گفت : اجازه هست بیام تو! سر جام نشستم و گفتم : چرا که نه؟! بفرما تو! آوا کامل وارد اتاق شد و بعد بستن تخت پایین پام و رو ی تخت نشست و منتظر موند تا من کارم با گوشیم تموم بشه! پیام رو برای آرام ارسال کردم و رو به آوا گفتم : کار ی داشتی؟! به روم لبخند زد و گفت : اومدم ببینم بهتر شدی یا نه!؟ _الان خیلی بهترم! ممنون که به فکرمی! لبخندش پررنگ تر شد و گفت : خواهش! وظیفه مونه! ما که یه دونه داداش بیشتر نداریم! به روش لبخند زدم که از جاش برخاست و به سمت در اتاق رفت. با احساس اینکه برای گفتن حرفی مردده قبل خارج شدنش از اتاق صداش زدم و گفتم :آوا تو می خوای چیزی رو به من بگی؟! به سمتم برگشت و گفت : نه! چیزی نیست!سوالی و جدی به منظور اینکه یه چیز ی هست نگاهش کردم که گفت: آخه نمی دونم گفتنش کار درستیه یا نه! چیزی نگفتم و او خودش بعد چند لحظه فکر کردن ادامه داد : راستش من دیروز شماره‌ی آرام رو از روی گوشیت برداشتم و بهش زنگ زدم! آرام خیلی گرم و صمیمی باهام حرف زد و حال مامان و بابا و آیدا رو پرسید ! جوری باهام برخورد کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و من دوست چند ین و چند ساله ش. _خب از آرام غیر از این هم انتظار نمی ره! خندهی روی لب آوا عمیق تر شد و گفت : ولی یه چیز خوشحال کننده ای این وسط هست که نمی دونم بهت بگم یا نه؟ با کنجکاوی پرسیدم:چی؟! بهم نزدیک شد و با بدجنسی گفت : خبر خوش رو که هم ینجوری الکی الکی نمی گن؟! _ای بابا! من نمی دونم چرا این روزا همه میخوان از من رشوه بگیرن؟! _این که اسمش رشوه نیست! _خیلی خب باشه! حالا بگو ببینم خبر خوشت چیه؟ ادامه دارد...
پارت هشتاد و چهارم تقدیم نگاه قشنگتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
✌️🏻🤣 به سلامتی فرمانده🕵 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر  سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند😓! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد نگه داشتم😉 كه شد ، 🙂 گاز دادم و راه افتادم من با می‌راندم و با هم حرف می‌زديم ! 😍 گفت: می‌گن لشکرتون دستور داده تند نرید ! 🙄😒 راست می‌گن؟!🤔 گفتم: گفته😊 ! زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی باحالمان !!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند !!😟 پرسيدم : کی هستی تو مگه ؟!🤔 گفت : همون که به افتخارش زدی دنده چهار ...😶😰😨😱🌻‌↷