#پارت_سیزدهم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میرهیاد روزی افتادم که تو اتاقم داشتم رو شیشه نقاشی میکشیدم و اون بهم پیام داد خوب یادمه که گفت هیچ حسی بهم
نداره
چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه می کردم درو که می بست می دونستم که می میرم
داشتم میمردم انگار قلبم میخواست از سینم بیاد بیرون یکی از بدترین روزهای عمرم بود
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
اون تمام زندگیم بود نمیتونستم جلوشو بگیرم و از کسی که دوسش داره جداش کنم
می ترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها
میترسم از روزای بدون اون. تنها امیدم به اینه که فامیله و حداقل سالی یکبار هم که شده بالاخره میبینمش
خدایا کمک کن نمی خوام بدونه دارم جون میکنم اینجا
خدایا کمکم کن دلم نمیخواد هیچوقت حالمو بفهمه
سکوت اتاقو داره می شکنه تیک تاک ساعت رو دیوار
اشکام همینجور میریختن برای تنهایی خودم. برای اینکه هیچ شونه ای برای اشکام ندارم. هیچکسو به جز خدا ندارم
که باهاش دردو دل کنم
دوباره نمیخواد بشه باور من که دیگه نمیاد انگار
هنوز نمیتونم باور کنم که دوستم نداره. هنوز دلم میخواد امید داشته باشم
یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میرهچیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره
گریه می کردم درو که می بست می دونستم که می میرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه
------------
اهنگ که تموم شد بلند شدم جلوی آینه وایستادم
صورتم خیسه اشک بود. چشمام خون افتاده بود و لبام صورتی پر رنگ شده بودن عادتم بود هروقت گریه میکردم این
شکلی میشدم
قاب عکسیو که رو کمدم بود برداشتم
من، مامان، بابا، مامان بزرگم و عرفان تو عکس بودیم
رو عکسش دست کشیدم
_ یادت باشه این اشکا برای تو دارن میریزن دارن دلتنگیمو برات میگن اما تو نمیبینیشون
ساعت 2 شده بود
رفتم صورتمو شستم و گرفتم خوابیدم
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد...
#پارت_چهاردهم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
رفتم صورتمو شستم و گرفتم خوابیدم
مامان_ زینب
یهو از خواب پریدم
مامان_ مگه تو نمیخواستی بری بیمارستان؟
به ساعت نگاه کردم
_ وای خواب موندم
مامان_ واقعا که بدو سارا اینا سر کوچه منتظرن
_باشه باشه
سریع لباسمو پوشیدم بدون اینکه صبحانه و قرصمو بخورم از اتاق اومدم بیرون
مامان نبود از فرصت استفاده کردم قبل از اینکه بیاد بهم گیر بده بگه صبحانه نخوردی قرص نخوردی دویدم سمت
حیاط
مثل چی میدویدم
موقع لباس پوشیدن به سارا زنگ زدم و گفتم بمونن الان میام بعد بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم قطع کردم
میدونم الان میخوان کلمو بکنن
از دور دیدمشون دست تکون دادم
اوه اوه سارا داره برام خطو نشون میکشه فاطمه هم که کال روشو برگردوند
رسیدم بهشون
_ سلام
سارا_ سلامو درد چرا اینقدر دیر کردی
_ ببخشید خواب موندم زود باشین که دیر شد
با یه ربع تاخیر رسیدیم
رسما بدبخت شدیم خانم تقوی خیلی روی زمان حساسه حتما باید همه راس ساعت تو بیمارستان باشن
این سارا و فاطمه هم همینجور زیر لب دارن فحش بارونم میکنن
_ اه بسه دیگه به جای اینکه اینهمه فحش به منه بدبخت بدین مواظب باشین خانم تقوی نبینتمون
حواسشونو جمع کردن
سه نفری داشتیم یواشکی میرفتیم سمت اتاق هر کدوم هم به یه طرف نگاه میکردیم که خانم تقوی نبینتمون
همچین یواش رو نُک پاهامون راه میرفتیم که هرکس میدید فکر میکرد اومدیم دزدی
رسیدیم به اتاق یه نفس راحت کشیدیم ولی هنوز نفسمونو بیرون نداده بودیم که یه صدایی باعث شد سکته ی خفیفو
بزنیم
خانم تقوی_ خانما تا حالا کجا تشریف داشتن؟
یه نگاه به هم کردیم و آب دهانمونو قورت دادیم
آروم و با ترس برگشتیم
خانم تقوی با قیافه ی عصبانی رو برومون وایساده بود
زمزمه کردم _ الان میخورتمون
سارا که کنارم ایستاده بود شنید چون یه لبخند بزرگ اومد رو لبش.....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#طنزجبهه😅
.
قبل عملیــات بود
داشتیـٖم با هم تَصمیم میگرفتیم،
اگر گـیر افتادیم چطور توی بےسیم به
هم رزمامون خبــر بدیم🧐
ڪھ تـڪـفیریا نفھمن...
یـِھ ھو سیـد ابراهیم
(#شهیدمصطفیصدرزاده)
بلند گفت:
اقا اگه من پشت بے سیم📞
گفتم همهچۍ آرومه من چقدر خوشبختم/:
بدونید نابود شدیم تموم شده رفته シ
ــــــــــــــــــــ''🍵🌱''
"هر کس که بیشتر
برای خدا کار کرد،
بیشتر باید فحش بشنود.
ما باید برای فحش
شنیدن ساخته بشویم ؛
برای تحمّل تهمت
و افتراء و دروغ ؛
چون ما اگر تحمّل
نکنیم ،باید میدان را خالی کنیم
#کلام_همّت
ــــــــــــــــــــ''🍪📔''
گفت:
میری جبهه مامان جون،
کِی میآی؟ گفت:
انشاءاللهشب عروسی
دختر خاله میام.
گفت:دختر خاله که
۱۶ سالشه.
کو تا عروسیش؟!رفت جبهه؛
دقیقاً ۱۱ سال بعد،
شب عروسی دختر خاله،
استخوانهای مفقودش اومد!
به روایت #حاجحسینیکتا
⟮•🎈🦋•⟯
.
ھـَوآ خوآھِ تُـواَم جـٰآنـٰآ
و میدانـم کھ میدانـ∞ـے🌼💜
.
#رَفیقونِھ🌸!
°•↠🌿『 @ZfZfZf 』჻
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⟮∞🌻♥️∞⟯
.
تومالِمنـ∞ـے˘˘!
قلبمومیبرے😌!
بگوتاڪےکُجا ..
دلومیخواےببرے؟🌱!
°
#رَفیقونِھ📿'!
#اِستُوٰرٰے🦋'!
•.↠🌸『 @ZfZfZf 』჻
بنده ای به خداگفت:
اگرسرنوشت مراتو نوشته ای
پس چرادعا کنم؟
خداوندگفت:
شاید در سرنوشتت
نوشته باشم
💕"هر چه دعا کند"💕
✨دعاهايتان مستجاب✨
#شهیدانه⟮.▹🌹◃.⟯
زینب رویِ همهیِ صفحات دفترش
نوشته بود ↓
{ او میبیند }
با این کار میخواست هیچوقت
خدا را فراموش نکند :)
#شهیده_زینب_کمایی 🕊
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿
#عاشقانه_های_شهدا『°•.≼💞≽.•°』
قبل ازانقلاب همسایہ بودیم
خوب مے شناختمش
عاشق حضرتزهراۜ بود..
تو جبهہ هم کنارش بودم
یہ مدتے دلم شور میزد
نگران شده بودم
اومد پیشم
و گفت :
تو دیگہ چرا غصہ میخورے؟!
کسے کہ مادرش حضرت زهراست
نباید غصہ بخوره
هر جا در مونده شدے فقط بگو :
" یافاطمہۜ..🌱 "
#روایتے_از_همسرِ_شهید_سید_باقر_علمی
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿•°
ڪــند معشوق را بی دسٺ و پا...
بۍتابی عاشــق ! /🌱❄️
https://eitaa.com/joinchat/3958571010C94d455ff3c
جایۍ براۍ دݪ دادݩ و دݪ سپردݩ♥️☝️🏼