eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
❰🧔🏻💞❱ سر سپردندوسر فداڪردند ارباً اربا، مُقَطَعُ الاعَضاء ذڪر لبهایشان دمِ آخر " لَڪَ لبیڪ " ----------------------------------------💔^-^ ✇⇠🌜| ✇⇠🌛|
مومـن‌‌بـودن‌جسـارت‌میخواد😉 ✿ اینکه‌وسط‌یـه‌عده‌بـی‌نمـاز‌؛نماز‌بخونے💚 ◐ اینکه‌وسط‌یه‌عـده‌بی‌حجاب‌؛حجاب‌داشته‌باشے💜 ✿ اینکه‌حد و حدود‌‌نامحـرم‌ و محرم؛رورعایت‌ڪنے ◐ اینکه‌تو‌فاطمیه‌مشکی‌بپوشی‌؛بقیه‌عروسی‌بگیرن💙 ✿ اینکه‌به‌جای‌آھنگ‌؛قرآن‌و‌مداحے‌گوش‌میدی 💛 ❤به‌خودت‌افتخار‌کن‌❤ به‌شیعه‌بودنت‌ به‌منتظرفرج‌بودنت به‌گریه‌کن‌حسین‌بودنت 😌 بزار‌ھمه‌مسخره‌کننـــــ می‌ارزه‌به‌لبخند‌مھـدیِ‌فاطمـه
🍃 ✨ باید به خودمان بقبولانیم که دراین زمان به دنیا آمده ایم تا موثر در تحقق ظهور امام زمان(عج)باشیم؛ و این همراه با تحملِ مشکلات، مصائب، سختی ها، غربت ها و دوری هاست...
آقاببخش‌‌که‌سرم‌ گرم‌زندگیست‌کمتردلم‌برای‌شما‌😞 تنگ‌میشود💔
28-delamo_daste_to_dadam.mp3
5.37M
مداحــــے تاجـــوݩ دارمـ...
•••🥀!' گفت‌تا"پیاده"‌نری‌‌‌کربلا‌ نمیتونی‌در‌ک‌کنی ... گفتم‌چیو ؟! گفت‌ذره‌ای‌از‌شوق‌ِ‌حضرت‌زینبُ‌براۍ زیارتِ‌دوباره‌ی‌برادرش‌‌؏!💔 !
〖✿💔✿〗 صبررا‌معنــٰاومفھومی‌بہ‌نا‌م‌زینب‌ست احترآم‌عشق‌هم‌از‌احترآم‌زینب‌ستــ🌿 '! 🌱
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ 🖤 💔 اَللَّهم عَجِل وَلیکَ اَلفرج💔 اَللَّهم رزقَنا حَرم💔 و دل شکسته من🔗حرم می خواهد📌
آیا میدانید نوعِ موسیقۍ کہ گوش میدین ٺو زندگیٺون ٺاثییر داره؟!🎧 بیاین مداحۍ گوش بدین کہ زندگیٺون امام حسینۍ بشہ
🌱🧡 _____________________ طوفانِ سکوتیم و خموشیم همه فرمانبرِ امرِ تو به گوشیم همه یک تار ز موی رهبر فرزانه بر کلِ جهان نمی‌فروشیم همه
『❁』 آرےزینب! مگوکہ‌‌در‌آن‌جابرشماچہ‌‌رفت مگوکہ‌‌دشمنان‌تان‌چہ‌‌کردند ودوستان‌تان‌چہ‌کردند؟ آرےاۍپیامبرانقلاب‌حسین! مامۍدانیم‌ماهمہ‌‌راشنیده‌ایم توپیام‌کربلاراپیام‌شھیدان‌را‌ بہ‌‌درستۍگذارده‌اے اما بگواےخواهربگوکہ‌‌ماچہ‌کنیم🖇✨!؟ -استادشریعتے 🖤
🌻 •|گاهی باید مثل حضرت یوسف؏✨ به سمت درهای بسـ🔒ـته حرکت کنیم🚶♂... اونوقته که می‌بینیم👀 خــــــدا❣چجوری، برامون درها رو بـــازمیکنه!|•
امام خمینے (ره): سعے ڪنید تا جوان هستید خصلت بد در شما ریشہ ندواند
🖇 ــــــــــ چراوقتۍحالمون‌بده... شروع‌میڪنیم‌ بہ‌گذاشتن‌پروفایل‌واستورےهاۍدپ ؟! چراباخالقمون‌حرف‌نمیزنیم ؟! بیایم‌وقتےکہ حالمون‌خوب‌نبودباخدامون‌حرف‌بزنیم ... دورکعت‌نمازبخونیم حتےشده‌یک‌صفحہ‌قرآن.. بخداآروم‌میشیم:)♥️
مراقب زبانت باش زبان وزنش کم و گناهش بیشمار است چه بسا دل ها که شکست! آبروها که ریخت! و زندگی ها که تباه شد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ قسمت 📗 یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید.🚶‍♀ تق تق🚪 ــ بله... بفرمایید ــ سلام آقا سید✨ تا گفتم آقاسید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : 🗣 ــ سلام خواهر...بله؟! کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت😐انگار جن دیده 😑 نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد.😒همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت... تا میرفتم تو اتاق اون بیرون میرفت و از این کارها. ــ کار خاصی که نه...😊 میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم ــ شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن. ــ چشممممم... ممنونم 😐😬 دلم میخواست بیشتر تو اتاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...✨از اتاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم ــ سلام😒 ــ سلام... اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا... از پایگاه مایگاه بیرون میای😄 ــ سربه‌سرم نزار مینا حالم‌خوب‌نیست😕ــ چرا؟! چی شده مگه؟!😯 ــ هیچی بابا...ولش.... ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم... خوب دیگه چه خبر؟! ــ هیچی... همه چیز اوکیه ولی ریحانه😕 ــ چی؟!😯 ــ خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم😊 ــ ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن... مگه نگفته بودی بهشون؟!😡 ــ چرا گفتم... ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟😕 ــ چون نمیخوامش... اصلا فک کن دلم با یکی دیگست😐 ــ اِاااا...مبارکه... نگفته بودی کلک... کی هست حالا این آقای‌خوشبخت؟!😉 ــ گفتم فک کن نگفتم که حتما هست😑 در حال حرف زدن بودیم که آقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.🙄 این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم🙈 ــ ریحانه؟! چی شد؟!😯 ــ ها ؟!؟... هیچی هیچی!😞 ــ اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!😳 ــ هااا؟!... نه 😕 ــ ریحانه خر نشیا😯اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که😡فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن😑اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😒 ــ چی میگی اصلا تو... این حرفها نیست... به کسی هم چیزی نگو😒 ــ خدا شفات بده دختر😐 ــ تو توی اولویت تری😒 ــ ریحانه ازدواج شوخی نیستا😯 ــ میناااا... میشه بری و تنهام بزاری؟!😐 ــ نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😑 ــ بروووو😡👈 مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم... نمیدونستم از کجا باید شروع کنم😕 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقاسید میده و باهم حرف هم میزنن. ✨ اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😔 دلم میخواست خفش کنم😠 وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته رو صندلی ــ سلام سمی😒 ــ اِااا...سلام ریحان باغ خودم... چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😊 ــ ممنون... راستیتش اومدم عضو بسیج بشم😕... چیا میخواد؟! ــ اول خلوص نیت 😂 ــ مزه نریز دختر... بگو کلی کار دارم😐 ــ واااا...چه عصبانی خوب پس اولیو نداری ...😁 ــ اولی چیه؟!🙁 ــ خلوص نیت دیگه 😄👌 ــ میزنمت ها😐 ــ خب بابا...باشه... تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من☺️ خلاصه عضو بسیج شدم 👌 و یه مدتی تو برنامه‌ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن...🙄 یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت : ــ ریحانه؟! ــ بله؟! ــ دختره بود مسئول انسانی!!☺ ــ آها خب😯 ــ اون داره فارغ التحصیل میشه. میگم تو میتونی بیای جاشا😕 وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به آقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم : ــ کارش سخت نیست؟!😯 ــ چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش😊....ولی!!😕 ــ ولی چی؟!😟 ــ باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی😐 وقتی گفت دلم هری ریخت...😢 و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟! ــ کار نداره که... بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن😌 ــ دلت خوشه ها😑 میگم کاملا مخالفن با این چیزا😯 ــ دیگه باید از فن‌های دخترونت استفاده کنی دیگه😉 توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم...👌 و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم... ــ مامان؟ ــ جانم؟! ــ من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!😐 ــ اره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی😊 بابا : چی شده دخترم قضیه چیه؟! ــ هیچی... چیز مهمی نیست😕✨ مامان : چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی... با ما راحت باش عزیزم ــ نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم😊 بابا : هییییی دخترم... ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری... بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد😉 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 بابا: هییی دخترم... ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری... بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد...😉 ــ نه پدر جان...منظور این نبود😐 مامان : پس چی؟!😯 ــ نمیدونم چه جوری بگم... راستش...راستش میخوام چادر بزارم😊 پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟! چادر؟!😨😳 مامان : این چه حرفیه دخترم... تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها😑😟 بابا : معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.😠 ــ هیچی به خدا... من خودم تصمیم گرفتم😞 بابا : میخوای با آبروی چند ساله‌ی من بازی کنی؟!؟ همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده😠 ــ مامان : اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن...😐 ــ مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!😒 ــ میگم حرفشو نزن😡 با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم😕 نمیدونستم چیکار کنم. کاملا گیج شده بودم و ناراحت😔 از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به آقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم😞 ولی‌ آخه خانوادم رو نمیتونم راضی‌کنم😞یهو یه فکری به ذهنم زد. اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم☺شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه... بالاخره فرمانده هست دیگه😊 فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید : تق تق🚪 ــ بله بفرمایید ــ سلام ــ سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.👌 ــ نه آخه با خودتون کار دارم ــ با من؟!؟ چه کاری؟!😨 ــ راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم😕 ــ چه خوب. چه مشکلی؟!😯 ــ اینکه😕اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم😔میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟! ــ راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟! شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!😕 ــ اره دیگه 😐 ــ خواهرم! چادر خیلی حرمت داره‌ها خیلی... چادر لباس فرم نیست که خواهر... بلکه لباس مادر ماست...🌸 میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟ چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه😊 ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.👌 من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطر حرف مردم.✋ ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
سه پارت رمان امروزمون تقدیمتون🦋🌺 ببخشید بخاطر تأخیر
⚠️ استخرها زلال اند؛ چرا؟ چون هوای دریچه های اطراف خود را دارند؛ و از آنچه دارند سر ریز می کنند. 🔸می خواهی زلال باشی ؟ بخشنده باش!
رفیقـ:) یه دقیقه گوش کن… صدامۅدارے؟! شہــدا←جونشونــو دادن→ تا تو راهشــون و ادامـہ بدے... اونا↓ نیازےِ بہ رفافـت با تۅندارن! اما اگہ باهاشون رفاقت کنےبراټ کم نمیزارن… دخټـرخانومـ محجبــہ↓ حواسٺ باشـہ اگہ چادر سر میکنے معنیش این نمیشہ کہ شما کاملے!!!! چادر بدون «حیا»فایده نداره❌ اقا پسربسیجے↓ حواست باشہ اگہ میرےمزارشہدا...اگہ میری توی بسیج...اگہ میری گردان... معنیش این نیست کہ شما کاملے! اینا هیچکدومـش بدۅن پوشاݩدن چشـم هات از نامحرمـ فایده نداره❌ خلاصہ کہ↓ دختر خانوم و اقا پسر مذهبے حۅاستون باشہ |مذهبے| با|مذهبےنما| فرق دارهـ...:) حواستون باشہ کہ دنیا ارزش شکستن دݪ امام زمونمون و نداره:)💔 حواستوݩ باشہ کہ پروفایل شهادٺ و حرف زدنش با مثل شهدا زندگی کردن خیلے فرق دارهـ…:)! 🥀 🥀
فاطمہ‌گفت↯ عمہ‌من‌میدونم‌بابامصطفام‌شھیدشدھ(: بارآخرۍ‌ڪہ‌اومدتہران من‌روباخودش‌بردبھشت‌زهرا سرمزارشھدا بھم‌گفت↯ فاطمہ..! یادت‌باشہ‌شهداهمیشه‌زندَن ! وقتےکه‌چشمات‌روببندۍ‌میتونی اوناروببینےوباهاشون‌حرف‌بزنی🥀
کانال توسط ایتا حذف شد هان ترسیدی😂 گفتی کانال به باد رفت🤤 بفرس تو همه کانالایی که ادمینی تا مدیر زهرش بریزه😌😅😹 😂😂😂دلم نیومد نزارم دیوونم خدتونین😐💔😂