eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇 ــــــــــ چراوقتۍحالمون‌بده... شروع‌میڪنیم‌ بہ‌گذاشتن‌پروفایل‌واستورےهاۍدپ ؟! چراباخالقمون‌حرف‌نمیزنیم ؟! بیایم‌وقتےکہ حالمون‌خوب‌نبودباخدامون‌حرف‌بزنیم ... دورکعت‌نمازبخونیم حتےشده‌یک‌صفحہ‌قرآن.. بخداآروم‌میشیم:)♥️
داستانک♥️ سرڪلاس استاد از دانشجویان پرسید: این روزها شهداے زیادے رو پیدا میڪنن و میارن ایران... بہ نظرتون ڪارخوبیہ؟؟ ڪیا موافقن؟؟؟ ڪیامخالف؟؟؟؟ اڪثر دانشجویان مخالف بودن!!!😏  بعضے ها میگفتن: ڪارناپسندیہ.... نباید بیارن... بعضے ها میگفتن: ولمون نمیڪنن ... گیر دادن بہ چهار تا استخوووون... ملت دیوونن!!"😅 بعضے ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفتہ!!!   تا اینڪہ استاد درس رو شروع ڪرد ولے خبرے از برگہ هاے امتحان جلسہ ے قبل نبود! همہ سراغ برگہ ها رو مے گرفتند، ولے استاد جواب نمیداد.🤔 یڪے از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگہ هامون رو چیڪارڪردے؟؟؟😠 شما مسئول برگہ هاے مابودے؟؟؟😑 استاد روے تختہ ے ڪلاس نوشت: من مسئول برگہ هاے شما هستم...✋ استاد گفت: من برگہ هاتون رو گم ڪردم و نمیدونم ڪجا گذاشتم؟🙄 همہ ے دانشجویان شاڪے شدن. استاد گفت: چرا برگہ هاتون رو میخواین؟ ✍گفتند: چون واسشون زحمت ڪشیدیم، درس خوندیم، هزینہ دادیم، زمان صرف ڪردیم... .🙁 هر چے ڪہ دانشجویان میگفتند استاد روے تختہ مینوشت... . استاد گفت: برگہ هاے شما رو توے ڪلاس بغلے گم ڪردم هرڪے میتونہ برہ پیداشون ڪنہ؟ یڪے از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقہ با برگہ ها برگشت ... استاد برگہ ها رو گرفت و تیڪہ تیڪہ ڪرد.😳 صداے دانشجویان بلند شد. استاد گفت: الان دیگہ برگہ هاتون رو نمیخواین! چون تیڪہ تیڪہ شدن! دانشجویان گفتن: استاد برگہ ها رو میچسبونیم. ⚠️ برگہ ها رو بہ دانشجویان داد و گفت:شما از یڪ برگہ ڪاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش ڪردید تا پیداشون ڪردید، پس چطور توقع دارید مادرے ڪہ بچہ اش رو با دستاے خودش بزرگ ڪرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظرہ همین چهارتا استخونش نباشہ!!؟؟😔 بچہ اش رو میخواد، حتے اگہ خاڪستر شدہ باشہ.😭 چند دقیقہ همہ جا سکوت حاکم شد😶   و همہ ازحرفے ڪہ زدہ بودن پشیمون شدن!! 😔😢 تنها ڪسے ڪہ موافق بود .... فرزند شهیدے بود ڪہ سالها منتظر باباش بود.🌹😔 شهدا را یاد ڪنیم با عمل بہ وصیت هاشون ... ❣براے شادے روح شهدا صلوات❣  اللهم صل علے محمد وال محمد وعجل الفرجهم 😭😭😭
✨ یآدمون‌بآشہ‌یڪ‌روز،جوونایۍ ازچشمـاۍخوشگلشون‌گذشتن تا،امـروزمـا ‌چشمامون‌غرقِ‌خدآباشـہ نہ‌غرق‌گنـاه...
ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ ♥️ ✌️🏿
•🖤🥀• ••اگربہ‌واسطـہ‌خونم‌حقـےبرگردن‌↯ ••دیگران‌داشتہ‌باشـمـ♥… ••بہ‌خداۍڪعبہ‌قسم🕋☝️ازمردان‌بـےغیرت! ••وزنـان‌بـےحیـٰانمیگذرم....↻ ••سخن‌شھیدۍڪہ‌باهمین‌عڪس↯ ••یڪ‌نفر‌رامسلمان‌ڪرد:)!' • • • ⛓🖤| ⛓🖤|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوری‌توی‌فضای‌مجازی‌کارکنید‌کھ دشمن‌مجبوربشھ‌شمارو‌فیلترکنھ نھ‌شما،اون‌ها‌رو . .🤞🏻😎 -اُستادپناهیان📒🖐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تاخاڪریز😂 ‌اسیر‌شده‌بود⛓ ‌مأمو‌ࢪعراقے‌پرسید:اسمت‌چیه؟!😡 - عباس😊 اهل‌ڪجایے⁉️ - بندࢪعباس😁 اسم پدࢪت‌چیه👀 - بهش‌میگن‌حاج‌عباس🌱 ڪجا‌اسیر‌شدے؟! - دشت‌عباس!🦋 افسر‌عراقے‌ڪه‌ڪم‌ڪم‌فهمیده‌بود‌طرف‌ دستش‌انداخته‌و‌نمے‌خواهد🤦🏻‍♂ حرف‌بزند‌محڪم‌به‌سا‌ق‌‌پاے‌او‌زد‌و‌گفت: دروغ‌مےگویے!😡 او‌ڪه‌خودࢪا‌به‌مظلومیت‌زده‌بودگفت:🥺 - نه‌به‌حضرت‌عباس(؏) !!😂😂😂 👀
🦋 🌸 جونم .. ممنونم ڪہ بِہِم اجآزھ دادے .. بين اين همہ آدمآے ࢪنگآوآࢪنگ .. ☆یہ دونہ☆ باشم ..🙏🏻❤💫 •↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شهید تهرانی مقدم: “فقط انسان های ضعیف؛ به اندازه ی امکاناتشان کار میکنند
📿 به وقت نماز میگفت : ﻭابستہ بہ خــﺪﺍ بشین 🕋 گفتم : 🧐 چہ ﺟﻮﺭی؟ ﮔﻔﺖ : چہ ﺟﻮﺭی ﻭﺍبسته بہ یہ ﻧﻔﺮ میشی ! ﮔﻔﺘﻢ : ﻭقتے ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ مے ﺯﻧﻢ 😊 ﺯﻳﺎﺩ ﻣﻴﺮﻡﻣﻴﺎﻡ ﮔﻔﺖ : ﺁﻓﺮﻳﻦ 👏🏻 ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ .. 📿 ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﮐﻦ .. ! وقت نمازه ❤️ جانمونی 🤭
💭🖇 ____________________ زنگ تفـریـح دنـیا همیـشگـے نیـست! زنـگ بعد حــساب داریـم... مـواظـب ڪارامـون باشـیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
+دݪم‌میخواد‌شہید‌بشم‌امـا... - اما‌چے ؟! +میگم‌وقتۍ‌سَر‌ِ یڪی‌رو‌میبُرن‌‌درد‌داره ؟! -میدونے‌رفیق !!! ما‌هنوز‌شہادتۍ‌بـے‌درد‌‌میطلبیم‌؛ اما‌غافل‌از‌اینڪه‌شہادت‌رو‌ جز‌به‌اهݪ‌درد‌نمیدن...(:" ❤️
{💥💬} |⭕️💡| - هدف ما رسیدن بھ جایے است ڪه بتوانیم... بھ راحتے از راحتے بگذریم...
📌↶ هدیه به روح پاڪ سهم شما ۵ صلوات🌹🌿 |📿|ذڪر روز دوشنبه:↯ یاقاضےَ الحاجات♡ ﴿ای برآورنده ی حاجت ها﴾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ قسمت 📗 آخر هفته شد ✨و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒 مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐 چادرم رو مرتب کردم و با بی‌میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐 ــ به‌به عروس گلم😊 فدای قد و بالاش بشم😊این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊 فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀 داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒 وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑 دیدم چایی رو برداشت و گفت : ــ ممنونم ریحانه خانم😊 نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲😳 تنم یه لحظه بی‌حس شد و دستام لرزید😟قلبم💓داشت از جاش کنده میشد😯تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯 نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊 آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰 دیدم عهههه احسانه...😡😐داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡 یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑بعد چند دقیقه بابا گفت: خب دخترم آقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اتاق حرفاتونو بزنین با بی‌میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑 هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐 ــ اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺ ــ نه...شما حرفاتونو بزنین.😑 اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐 ــ حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام☺ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و آقا پسر باید جواب بده ــ خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐 ــ نه! اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😏 و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐 راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊 البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی👌 از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊😍یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد 😒 و آخر سر گفتم : اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 ــ بفرمایین ... اختیار ما هم دست شماست خانم 😊 حیف مهمون بود وگرنه با آباژورم میزدم تو سرش ...😐 وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان... ماشاالله...ماشاالله 😊 بابام پرسید : ــ خب دخترم؟! . منم گفتم : ــ نظری ندارم من😐😐 ــ مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت: بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه... باید فک کنن😊 مادر احسانم گفت : ــ اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉عیبی نداره😁 پس خبرش با شما. خواستگارا رفتن و من سریع گفتم : ــ لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید😐 مامان : ــ حالا چی شده مگه؟؟😕 خب نظرت چیه؟! ــ از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑😞 و حالا شروع شد سر کوفت بابا که : تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! 😠میدونی پدره چیکارست؟! میدونی خونشون کجاست؟!😡 ــ بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم‌که😐 ــ آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐😠 ــ شب بخیر... من رفتم بخوابم😒 اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕 تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد😐 یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊اما اگه نشه چی؟!😔 یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم😐داشتم دیوونه میشدم😕 از خدا یه راه نجات میخواستم😞🙏 خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔 فرداش رفتم دفتر بسیج... یه جلسه هماهنگی تو دفتر آقاسید بود آخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید : ــ ریحانه جان چیزی شده؟!😯 ــ نه چیزی نیست😕 سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد : چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄 زهرا : اِاااا مبارکه گلم... به سلامتی😊 تا سمانه اینو گفت دیدم آقاسید سرشو اول با تعجب😳بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش📱مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت : ــ لا اله الا الله... آنتن نمیده😡 و سریع به این بهونه بیرون رفت😕 ولی‌من دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
✨ قسمت 📗 دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕 با سمانه رفتیم بیرون و آقاسید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد... تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐 من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به آقا سید حالی کنم😕 باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞 ولی نه... من دخترم و غرورم نمیزاره😕✋ ای کاش پسر بودم😔 اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔 ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞 ای کاش... ای کاش....😔ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞 امروز آخرین روز امتحانهای این ترمه زهرا بهم گفت : ــ بعد امتحان برم آقاسید کارم داره ــ منو کار داره؟!😯 ــ آره گفته که بعد امتحان بری دفترش ــ مطمئنی؟!😯 ــ آره بابا...خودم شنیدم😊 بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد ــ ریحانه خانم😉 ــ بازم شما؟! 😯😡 ــ آخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕 اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم😕وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید😐 ــ میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😟 ــ خیلی وقت ها آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐☝️ ــ این حرف آخرتونه؟!😒 ــ حرف اول و آخرم بود و هست😑 و به سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم😊 رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش🖥⌨ مشغول تایپ چیزیه. منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اتاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐 (فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑😒 ــ ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😕 ــ بله بله😬 (همچنان‌سرش پایین و توی‌کیبرد بود)😡 ــ خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒 ــ نه‌نه... بفرمایید الان میگم راستیتش چه جوری بگم؟!😞لا‌اله‌الا‌الله😬میخواستم بگم که...😟 ــ چی؟!😯 ــ اینکه .... ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
سه پارت رمان امروزمون تقدیم نگاه زیباتون😊🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا