⊰•💛°🌻•⊱
چهبساطیشدهاینپنجرهفولاد رضا..🕊
ازکنارشبشویرد،توشفامیگیری!🙂💔
•🖇•| #امامـ_رضایے_امـ🌿
•📌•| #گمنام_دخت☁️✨
『 🌿 』
.
•
- شھیدآوینیمیگفت :
بالینمیخواهم…
اینپوتینهایکھنہهممیتواندمرا
بہآسمانھاببرد :)
'
منهم بالینمیخواهم…
بیشكبا'چادرم'هممیتوانممسافرِ
آسمانھاباشم :))🕊☁️
چادرِمن،بآلِپروازمَناسٺ .🌱
ـ #چادرنہ🌼
࿐༅💚༅࿐
#منتظرانہ♥️
- باید بگویم ..
دوریازشما عادتمانشده:(
عینِخیالماننیست کهنیستی،
و وقتینیستی ..
هیچچیز سرِجایَش نیست! :/💔
#پیامٰ_شُهدا💌🖇
بهشٰ گُفتمٖ:
+اے شهیدٰ!😊
خیلے دوسټ داࢪمٰ🧡🍃
جواب دادٰ:.
_مشتے،تو هنوزٰ دُنیا نیومدھ بودے مَن فدآت شُدمٖ..!😉🌸
:|ࢪاسټ میگفټ..!😔♥️🖇 #چادریاعاشقترند
❃━━━••━━━••❃━━━••━━━•
#دلانه⟮.▹❤️◃.⟯
خدایانزارازتدوربشیمباشه؟
-دورکهمیشیمکــممیاریم
-خستهمیشیم
-بیحوصلهمیشیم
دورکهمیشیمدردا زیاد میشن
دورکهمیشیمدیگهجونینمیمونهبرامون
دورکهمیشیمتورونداریمدیگه!
دورکهمیشیمانگارمیمیریمامانفس
میکشیم!
#نزاردوربشیمخدا💔
.
ماه رجب ماه خصوصیهاست..! 🖇°
ماه رمضان ماه عمومیهاست..🔔°
کسےکه ماه رمضان درپیشگاه خداوند متعال
برود زیاد هنر نکرده..
اما اگر کسی
ماه رجب بلند شد و عبادات ماه رمضانش
را آغاز کرد، او به صورت ویژه
تحویل گرفته میشود..😍✌️
| اسـتاد پناهـیان |
#رجبماهخصوصیهاست
#واینجاشرحعشقست
#حجاب
تاحالا دیدی پیاز کرم داشته باشه؟😒
نه، چون ده تا لایه چادر سرش کرده اما سیب زمینی خاک بسر با یه لا پیرهن نازک همش کرم داره!!😶
ﭘﺲ ﺧﻮاﻫﺮﻡ پیاز باش...📿
𖣐𖣘𖣐𖣘𖣐𖣘𖣐𖣘𖣐𖣘𖣐𖣘
#چاࢪانہ🌸(◍•ᴗ•◍)
خـدا دختࢪ ࢪا کہ آفࢪید
بہ گݪ بعضۍ از دختࢪھا💕
کمے بیشتࢪ عطࢪ زد💎
هماݩ هایے ڪہ ....↯♡
#امࢪوز_چادࢪی_اند 🧕💞
:) عِشقیعنی…
- یهـپوتینفقطموندهازیھجوون
کهـخوابیدرویمین . . .🌱
🥀|⇠ #شهیدانہ
|👒💚|
#تـلـنـگـࢪانـھ[🔖📍]
⚠️ #نماز رو میپیچونی ڪه چی بشه؟
‼درسبخونی؟ڪارڪنی؟تفریحڪنی؟
√خب همه ایناڪهدسٺخداست❗️
⁉▪️نمازو پیچوندی،چیشد؟
‼🔻رفتمپوݪدرآوردم!
⁉▪️چیڪارشڪردی؟
🔻دڪتراشتباهیگفتسرطاݩداری، خرج شد
#شهیدانه🌱
قراربود..
راهت راادامہدهیمایشهید..
ببخشیدڪہاملایمانضعیفبود
بہجایِ
راهت،راحت نوشتیم..(:💔
-🌿🌸-
" أَدْعُوكَ يَا سَيِّدِی
بِلِسَانٍ قَدْ أَخْرَسَهُ ذَنْبُهُ "
تو را مےخوانم با
زبانے کہ..
گناه لالش کرده استـ :)✨
+یعنے میشه امام زمان با خودڪارِ سبز
دور اِسممون خط بڪشہ؟!
بگہ اینم نگہ داریم...
شایـد به درد خـورد...
شاید گناهاش امون داد(:
شاید برگشت پیشمون💛🍃
#بخند_بسیجۍ⇲😅✌️🏻⇱
🍀یک راننده لبنانی تعریف میکرد؛
ایام شهادت امیرالمومنین ع تو تاکسی مداحی گذاشته بودم و مسافری وهابی رو سوار کرده بودم..
به مقصد که رسید از ناراحتی اش گفت کرایه رو امام علی علیه السلام حساب میکنه و زد به فرار..
منم بخاطر کهولت سن نتونستم برم دنبالش..
چند لحظه بعد صدای زنگ موبایلی به گوشم خورد دیدم طرف گوشی آیفون اش رو جا گذاشته..
جواب دادم دیدم داره التماس میکنه بیا کرایه ات رو بدم..
منم گفتم امام علی علیه السلام کرایه رو داد تو برو گوشیتو از معاویه بگیر.😂😂😂
آخرین سخنرانی🎤 #حاج_همت
پادگان #دوکوهه ۱۲ اسفند ۱۳۶۲
بسیجی ها؛ ما که با کسی تعارف نداریم، تا الآن پنج بار در طلائیه عمل کردیم و شکست خوردیم کسانی که از ماهیت جنگ خبر ندارند، می گویند مگر کربلا خون می خواهد؟ بله؛ کربلا خون می خواهد، کربلا خون می خواهد، کربلا خون می خواهد 💔
فرازی از آخرین سخنرانی #حاجهمت برای بسیجیان لشکر۲۷ در پادگان دوکوهه ، دوازدهم اسفند ۱۳۶۲ 💌
منبع نوشته کتاب ارزشمند و باشکوه شراره های خورشید ، صفحه ۸۴۷ 📄
#شهیدحاجابراهیمهمت
عزیزےمیگُفت:
هروقٺاحساسڪردیداز
#امامزمان
دورشدیدودلتون
واسهآقاتنگنیسٺ:)
ایندعاےکوچکروبخونید!
.
بخصوصتوےقنوٺهاتون:
<لـَیِّـنْ قَـلبےلِـوَلِـیِّ أَمـرِڪ...🌻>
.
یعنیخداجون!
دلــمُواســہاماممنرمڪن..:)
#بهخودتبیاجوون
میگن آدم ها خیلی شبیه ڪتاب هایی که میخوانند میشوند📚!
خوشا آنکس ڪه قران را فـرا گیرد..
رفیق ...!
نزار خاک بخوره روے میز 🔗'
اگہ میخوای بنده واقعی باشی قرآن بخون
عمل کن..
بعد شبیه اونے میشی که خدا میخواد :))
#نهج_البلاغه
وَ قَالَ (ع) كَفَى بِالْقَنَاعَةِ مُلْكاً، وَ بِحُسْنِ الْخُلُقِ نَعِيماً؛ وَ سُئِلَ (ع) عَنْ قَوْلِهِ تَعَالَى "فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً"، فَقَالَ: هِيَ الْقَنَاعَةُ.
آدمى را قناعت براى دولتمندى، و خوش خلقى براى فراوانى نعمت ها كافى است.
(از امام سؤال شد تفسير آيه، "فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً" چيست؟ فرمود) آن زندگى با قناعت است
─┅═ೋ❅🌼
#حکمت ۲۲۱
|🍀🌙🌸|
✨ قسمت #بیست_و_ششم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید😢احساس میکردم کاملا یخ زدم 😢احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست😢اشکام بند نمیومد...😭
.
خدایا چرا؟!😢
خدایا مگه من چیکار کردم؟!😢
خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه🙏
خدایا خواهش میکنم سالم باشه🙏
((از حسادت دل من میسوزد✨از حسادت به کسانی که تو را میبینند!
از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست🍃مثل ماه و خورشید که تو را مینگرند🌤
مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست✨مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارند🍃از حسادت دل من میسوزد ... یاد آن دوره به خیر که تو را میدیدم))
کارم شده بود شب و روز
دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن😢🙏
یهو به ذهنم اومد که به🕊امام رضا🕊متوسل بشم😢
خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش میزد.
ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم😢ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود😔شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بود😐
ولی عشق چی؟!😔
آقا جان...😭🙏
این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟!
آقاجون من سید رو از تو میخوامااا😢
🌙یک ماه بعد... :
یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده :
ــ (ریحانه میتونی ساعت 9
بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم)
اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد...😢😢سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار
ــ چی شده زهرا؟😯
ــ بشین کارت دارم😕
ــ بگو تا سکته نکردم😯😨
ــ ریحانه این شهدایگمنامو میبینی؟!😔
ــ اره...خب؟؟😞
ــ اینا هم همه پدر و مادر داشتن...
همه شاید خواهر داشتن✨همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود... همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن.😢
گریم گرفت😭
ــ پس به سید حق میدی؟!😔
ــ حرفات مشکوکه زهرا😯😢
ــ روراست باشم باهات؟؟😒
ــ اره تنها خواهش منم همینه😕
ــ ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!😢
سرمو پایین انداختم و گفتم :
ــ خب اول خاطر غرور و مردونگیش و به خاطر حیاش🍃به خاطر ایمانش... به خاطر فرقی که با پسرای دور و برم داشت😔
ــ الانم هستی؟؟😢
سرمو پایین انداختم ...😔
ــ قربون قلبت برم...😢
این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره😔
ــ یعنی چی این حرفت؟!😯
یعنی ...
ــ بیا با هم یه سر
بریم خونهی سید اینا...😢
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #بیست_و_هفتم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ بیا با هم یه سر بریم خونهی سید اینا
ــ خونهی سید ؟؟😨
همراه هم رفتیم و
رسیدیم جلوی در خونهی آقاسید
ــ زهرا اینجا چرا اومدیم؟!😯
ــ صبر کن خودت میفهمی😕بیا بریم تو نترس
وارد حیاط🌳 شدیم...
زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت :
ــ ریحانه... ریحانه...😢
و شروع کرد به گریه کردن😭😭
ــ چی شده زهرا؟؟
ــ محمدمهدی یه هفتس برگشته😢
ــ چی؟😱 راست میگی؟😨
اصلا باورم نمیشه
خدارو شکر🙏خب الان کجاست؟😊
ــ تو خونه هست😢
ــ خب بریم پیششون دیگه😊
ــ صبر کن باید حرف بزنم باهات…
در همین حین مادر سید اومد بیرون
ــ زهرا جان چراتو نمیاین؟!😊
ــ الان میام خاله جون...
ریحانه جان از بچههای پایگاه هستن☺
-سلام دخترم... خوش اومدی☺
ــ سلام😊
ــ الان میایم خاله
ــ ریحانه...! سید دوتاپاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده😢این یک هفتهای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط آروم آروم اشک میریزه😢ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه😢 ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل، برو دنبال زندگیت😢
ــ چی میگی زهرا😢
من تازه زندگیم برگشته...😢بعد برم دنبال زندگیم؟!😢
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اتاق رفتیم✨
آروم زهرا در🚪اتاق رو بازکرد
سید روی تخت 🛌 دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود😕به باز شدن در واکنشی نشون نداد ... خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن!!😢
ــ اهم...اهم...سلام فرمانده😊✋
با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد و یه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره.
زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون
و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید😟
ــ جالبه... آخرین باری که تو یه اتاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم😕 مثل اینکه الان جاهامون عوض شده... ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما😄🙈
بازم چیزی نگفت 😔
ــ من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم... توی نامتون ✉️چیزی نوشته بودید که... 😶میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید😊
باز چیزی نگفت😔
از سکوتش لجم😬در اومد و بهش گفتم:
ــ زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید 😬🙁
و بلند شدم و
به سمت در حرکت کردم که گفت :
ــ ریحانه خانم؟😢
آروم برگشتم و
نگاهش کردم... چیزی نگفتم😞
ــ چرا؟😢
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #بیست_و_هشتم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
بهم نگاه کرد و با
چشمهای قرمز پر از اشکش گفت :
ــ چرا؟!😢
ــ چی چرا؟؟😯😯
ــ شما دعا کردید که شهید نشم؟!😢
سرم رو پایین انداختم😔
ــ وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم... حس کردم سبک شدم✨جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...
چشمام بسته بود... تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم😊 اما در باغ بسته بود😔از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد😢صدای خنده سید ابراهیم ... صدای خنده سیدمحمد😢صدای خنده محمدرضا😢خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت. نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری😢
گفتم چرا؟؟😯
گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش😔😭یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم ...دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن😢شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!😢 آخه من تو مشهد کلی از آقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده😢😢
اونوقتشما...
اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم:
ــ آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد
باشی😐 میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟😔
ــ الانم که برگشتم هم فرقی نداره😐
خواهر اون نامه... اون حرفها همه رو فراموش کنین...من دیگه اون آقا سید نیستم...😔
ــ چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!😟😐
ــ نمی بینید؟؟😐من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم😔حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم😢 نمیتونم رانندگی کنم😔برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!
ــ این چیزها برای من باید مهم باشه
که نیست... نظر شما هم برای خودتون😐
ــ لازم نیست کسی بهم ترحم کنه😑
ــ میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره😊
عین
شین
قاف...🙈
ــ لاالهالاالله😐 به نظرم شما
فقط دارید احساسی حرف میزنید
ــ اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم☺
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اتاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...😢✨من هم آروم آروم اتاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون.
بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اتاق رو بستن.
مادر سید : ــ زهرا جان!
این خانم تو بسیج چیکارهان؟!
زهراگفت : ــ این خانم...
این خانم... همون کسی هستن که
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
بهشگفتمروحاللهنزدیکه۶۰روزهکه اینجایی،بسهدیگه،نمیخوایبرگردی؟!🤦🏻♂
.
همونجوریکه
داشتکارشوانجاممیداد؛
جواب داد:
.
«کجـابرم؟ناموسماینجـاست!🚶🏻♂
زنوبچهیشیعه،ناموسشیعه
تویشهرهامحاصرهاند..⛓
اوناناموسمناند!
کجابزارمبرم؟»💔
.
#شهیدروحاللهقربانی🌱
مدتـــــ هاستـــــ
عملیاتـــــ انتـــــحارے#گـــــناه
در قلبـــــم
ریشـــــہ ریشـــــہ های ایـــــمانم را
منـــــفجر ڪـــــرده استـــــ!!
#ســـــیم_خـــــاردار_نفـــــس
#الهے_العـــــفو🌿
#حدیثــــــــــ 🌿
رســــــول گـرامـے اســــــلام(ص) فــــــرمـود :
چــــــہ بــــــسا خــــــواهـش و لـذتـے زودگــــــذر
ڪــــــہ انـدوهـی دراز بــــــر جـاے گــــــذارد .
📚میـــــزان الحڪمہ، ج۴،
#تلنگرانہ💥
از شیطان پرسیدند:
گمراه ڪردن شیعیان چه سودے دارد؟
گفت: || امام || اینها ڪه بیاید
روزگار من سیاه خواهد شد
اینها ڪه ||گناه|| میڪنند امامشان|| دیرتر||
مےآید...!🍃🌑
اولیـــــن قـــــدم ترڪـــــ #گنـــــاه❗️
گـــــام اول واســـــہ شروع ترڪـــــ گناه توبـــــہ و پشیمونے از گـــــناه هســـــتش.بعد توبـــــہ، اگـــــر تـــــصور ڪنے خـــــدا تـــــو رو نبخـــــشیده گـــــناه ڪـــــردے. پـــــیامبر میفرمـــــاید: توبـــــہ ڪـــــننده بـــــا بے گناه یڪسان استــــــــــ و هـــــر ڪـــــہ از گـــــناهے ڪـــــہ ڪرده ناراحتــــــــــ باشـــــد خـــــدا او را مـــــیبخشد.