°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
به نظر بنده نگید چون حیا و غرور دخترونتون زیر سوال میره☺️
توکل کنید به خدا
اگه صلاح باشه بدون اینکه بگید هم درست میشه😍
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
سلام
جواب این سوال و باید توی خودتون پیدا کنین😉
و اینکه از سیم خاردار نفستون باید رد بشید🙂
1_سلام علیکم ما داریم تموم تلاشمون رو میکنیم که رضایت همتون و جلب کنیم ولی خب اگه نمیتونیم موفق باشیم لفت بدید🙂🙏
2_😍🌹
3_سلام چشم
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
لطف دارید...☺️🌹
منم شمارو دوست دارم😌
البته ان شاءالله که خانومید😂
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
سلام
ما فعالیت و کم میکنیم میگین چرا کم میکنید زیاد میکنیم میگین چرا زیاد میکنین😐🙏
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
ممنون☺️🌹
چشم حتما ان شاءالله که میرسید به خواستتون
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
1_بالا بهتون جواب دادم🙃
2_لطف دارید🍃
خانوم هستیم🙏
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
بزرگوار دیگه خستمون کردید هرروز فحش و فضاحت میاین مینویسید اگه فک کردین با این حرفا ما جا میزنیم سخت در اشتباهید❌
در ضمن فک نکنید که ما نمیفهمیم کی هستین😊:)
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
این کانال از همون اول وقف امام حسن شدن😢😍
#یاحـــســــن🍃💚
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
به نظر بنده نگید چون حیا و غرور دخترونتون زیر سوال میره☺️ توکل کنید به خدا اگه صلاح باشه بدون اینکه
تشـکر فرمانده نظر بسیار عالی بود:)🌹
#چادرانھ😌
خیلیهامۍپرسن:
"ڪۍگفتهمحجبههافرشتهاند؟؟!
امیرالمومنینعلیعلیه السلام :
◄ همانا عفیف و پاڪدامن،فرشتهای ازفرشته هاست.😇💕
گر ترک بردارد امشب کعبہ جا دارد، بلی
باز حیدر آمده ،این بار بر ام البنین :)
#مـاهامالبنینمبارکاستولادتتبرما💐
•° یهتیڪہڪلامداشت؛
وقتےڪسیمےخواستغیبتڪنہ
باخندهمےگفت:«ڪمتر بگو»
طرفمےفہمیدڪہدیگہنبایدادامہبده...
#شہید_مہدے_قاضےخانے ♥️
#زندگے_بہ_سبڪ_شہدا 🥀
#روایت_عشق^'💜'
مےرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶِ ﺩﺧﺘﺮا..
ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ
ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭم[🚕]
ﺑﻌﺪ ﻣﺪتے ڬہ برمےگشت..
واسه پیدا ڪردنم،
همه جا زنگ مےزد.
مےگفتند :
"بازم حمید، فاطمہ ﺭﻭ ﮔﻢ ڪﺮﺩﻩ…💕”
ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم مے ڪرد
ظرف ﺩﻭ،ﺳﻪ ﺳﺎعت🎈
ولے من ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎله ڬہ
| گلے گم ڪرده ام مے جویم او را | 🥀
#شهـیدحمیدباکرے'🌸'
وَ لاَ خَرَجَ
حُبُّڪَ
مِنْ قَلْبِـــے...
مرا ٺا دل بُوَد
دلـبـꨄ︎ــر
ٺو
باشے...
#نفسےلڪالفداءیاحســـین(ع)🧡🍂
#ݥجڹۅڹحسیڹ💫🍃
🌸 امشب شب میلاد علمدار حسین است
💗 میلاد علمدار وفادار حسین است
🌸 گر بود علی محرم اسرار محمد
💗 عباس علی محرم اسرار حسین است
🌸🎊 تو آمدی که بشر بیاموزد برادری و ادب ورزی و وفاداری، بدون بودن تو این جهان کسی کم داشت تو آمدی که به معنا رسد علمداری، 🌸🎉
🎉🎊🎉 ولادت حضرت ابوالفضل العباس (ع) و روز جانباز مبارک باد. 🌸
سه گل روئیده اندر باغ احساس...
گل سوسن گل لاله گل یاس...
گل اول که ماه عالمین است...
عزیز فاطمه نامش حسین است...
گل دوم نگر غرق است درفضل...
امیر مرتضی نامش اباالفضل...
گل سوم گل میعاد است...
امام چهارمین سجاد است...
#رمان_حورا
#قسمت_هشتم
_اونش به تو ربطی نداره برو تو اتاقت.
مهرزاد با نا رضایتی به اتاقش رفت و حورا با قلبی شکسته تمام ظرف ها را شست.
مارال که از مدرسه برگشت یک راست به اتاق حورا رفت و گفت:حورایی امتحانمو ۲۰شدم.
حورا خوشحال شد و بغلش کرد.
_آفرین عزیزدلم. خیلی خوبه.
_اومدم ازت تشکر کنم خیلی زحمت کشیدی همش بحاطر کمکای تو بود.
_و البته باهوشی خودت گل خوشگلم.
مارال با مظلومیت گفت:امشبم میای باهام علوم کار کنی؟
_فردا امتحان داری؟
_نه اما اگه تو نباشی نمیتونم درس بخونم.
_چشم خانمی تا اونموقع درسامو میخونم میام. الانم برو دست و صورتت و بشور، ناهارتو بخور، استراحت بکن.. بیدار که شدی میام عزیزم
_چشم..
گونه حورا را بوسید و گفت:دوست دارم حورا جونی.
مارال که رفت، حورا دلش قنج رفت برای این دختر کوچولو شیرین که هدیه خدا بود به او در این خانه.
تا شب درس هایش را خواند که بتواند راحت به درس مارال رسیدگی کند.
ساعت۸شب بود که به اتاق مارال رفت و ۱۰بیرون آمد. شام را که خورد بدون فرمایش زندایی اش به اتاق رفت تا مهرزاد از اتاقش بیرون بیاید.
مکالمه آن شب بین خانواده ایزدی چندان جالب نبود. بحث درباره عروسی دختر عمه مریم خانم بود و برای حورا چندان جذابیتی نداشت چون در هیچ مهمانی او شرکت نمیکرد.. یعنی او را نمیبردند.
بین کتابهایش نشست و مشغول درس خواندن شد تا اینکه خوابش برد.
اولین امتحانش فردا بود برای همین صبح زود برخواست و با عزم و اراده شروع کرد تا شب. شب هم بعد از شستن ظرف ها به تخت خواب رفت تا بتواند۸ساعت قبل امتحان استراحت کند.
صبح زود برخواست و با صبحانه اندکی که خورد راهی دانشگاه شد. در راه آیت الکرسی و صلوات میخواند تا استرسش برطرف شود.
دانشگاه حسابی شلوغ بود. همیشه موقع امتحانات میان ترم همین قدر شلوغ میشد. به سختی هدی را پیدا کرد و با او مشغول حرف زدن شد.
ساعت برگزاری امتحان که رسید به کلاس های مربوطه رفتند و امتحان برگزار شد.
حورا به آسانی هر سوال را با بسم الله الرحمن الرحیم پاسخ میداد و میگذشت.
۴۵دقیقه که گذشت برگه را به مراقب داد و کلاس را ترک کرد. هدی همیشه دیر می آمد و حورا نمی توانست معطل شود. بنابراین سریع راهی خانه شد و پیامکی برای هدی فرستاد تا منتظر او نماند و برود.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"