#حضرتزینالعباد🌷
تو بُغض غریب دعاے ڪمیلے
تو روح بلند دعاے مجیرے
مقام رفیع تو را غبطہ خوردند
همہ ڪهڪشانهاے این راه شیرے
تو دریاے صبرے ، تو موج وقارے
تو علم لَدُنّی، تو خیر ڪثیرے
#حضرتزینالعباد🌹
سجده بر محراب ابروے تو ڪارے بس ثواب
عاشقانت معتڪف بنشستہ در سجاده اند
#حضرتزینالعباد🌻
از این بہ بعد نہ، قبل عالم ذَر بود
ڪہ سجده هاے تو در ساق عرش محشر بود
_خواهرمن!
_بـرادر من!
اگہامامزمان[عج] یہگوشہ
چشمنگاهٺکنہ . . .
ڪارِٺڪاره ، بارِٺباره!:)
بعدشتوفقطبشینڪنار
جوۍ،گذر اَیام ببین^^
شھادتمقصدنیست
راهاست
مقصدخداست
و #شھادت
بھترینراهرسیدن
بہخداست ...🌿'
سَھمما،دروسط
مَعرڪہے؏ــشقچہبود؟
غمودلتنگےوحسرت
همہیڪجاباهم🌿
#حضرت_عشق
#جمعھهاےدلتنگے😔
#اومنتظرماست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توبیایـے؛
همهـۍِثانیھها؛ ساعتـھا !
ازهمینروز، همینلحظهـ،دمعیدند^^!
.
#قیصرامینپور🌱:)
•『🌱』•
.
هرچقدربہبالایقلہیِظھورنزدیڪمیشیم،
هواکممیشہ...!
دیگہبہشُشِهرکسینمیسازھ...
بیهوامیخرن،بیهوامیبَرَن،بیهوامیاد!خیلیحواستونُجمعکنید؛
میزان،هوایِنفسِ... !
#حاج_حسین_یکتا
#شایداندکیتلنگر¡
میگما...
یہ آقایے
قࢪاࢪبودامࢪوزبیاد.."💔😔
دࢪجࢪیانهستیدکه..!!🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌱🤲
در هیاهوۍ شبِ عید ، تو را گم کردیم !
غافل از اینکھ شُما فصلِ بهاری آقا . . .
-امامزماندلم💕
#رمان_حورا
#قسمت_پانزدهم
مهرزاد آن شب براے اولین بار براے رها شدن دختر عمه اش از آن مخمصه دعا ڪرد.
برای اولین بار دستانش را بالا برد و از خداے بالاے سرش چیزے خواست..
خواسته اے ڪه آینده اش را تایین میڪرد..
_خداےا من نمیدونم ڪجایے و آیا صدامو میشنوے یا نه؟ من مثل حورا هرشب باهات حرف نمیزنم و نمیشناسمت. نمازم نمیخونم. روزه هم نمیگیرم.. فقط الان ازت میخوام ڪارے ڪنے حورا از این وضع نجات پیدا ڪنه و به زور مجبور به انجام ڪارے ڪه آیندشو به خطر میندازه نشه.
من.. من حورا رو دوست دارم و میخوام براے خودم باشه. هرچند میدونم من پیشت ارزشے ندارم اما حورا ڪه داره. اگر نمیخواے به من بدیش لااقل نزار دست سعیدے بهش برسه.
مهرزاد آن شب سرش را آرام روے بالش گذاشت اما پریشان خوابش برد و با ڪابوس هم خواب شد.
صبح با سردرد از جا برخواست و بے حوصله راهے شرڪت پدرش شد.
باےد با او حرف مے زد و ازش میخواست ڪه دست از عروس ڪردن حورا بردارد.
با مادرش نمے توانست حرفے بزند چون اخلاقش را حدس مے زد و مے دانست ڪه از حورا بیزار است، بنابراین پدرش مورد بهترے براے صحبت ڪردن بود.
هر چند او هم تحت تاثیر رفتار مادرش بود.
پا به شرڪت ڪه گذاشت سعیدے را دید ڪه با مرد جوانے مشغول صحبت است.
زےر لب گفت:مرتیکه پیر خجالت نمیڪشه میخواد ڪسیو بگیره ڪه هم سن دخترشه.. عوضے حقه باز.
از ڪنارش رد شد و به اتاق پدرش رفت.
_چیشده مهرزاد؟ چه عجب این طرفا پیدات شد.
_حوصله گله ڪردن ندارم بابا. مے خوام یه چیزے بگم بهتون.
_پول مے خوای؟
_نه.. جواب میخوام ازتون.
_چه جوابی؟
_چرا مے خواین حورا رو عروس ڪنین؟ ڪه چے بشه؟ ڪه با یک آدم حسابے پولدار فامیل بشین و بچاپ بچاپ ڪنین؟
_حرف دهنتو بفهم پسر...
_هیچی نگین بابا بزارین حرفمو بزنم. بعدم جوابمو میدین.
حورا چه گناهے ڪرده ڪه باید تو خونه این یارو بدبخت بشه؟ شما دیگه چرا؟مگه تو اون خونه اضافیه؟ چقدر غذا میخوره؟چقدر خرج داره؟ یک دانشگاهشه ڪه اونم دولتے میخونه و فقط چند تا ڪتاب میخره در طول ترم.
ڪدوم پولتون رو هدر ڪرده این دختر ڪه دارین زندگیشو سیاه مے ڪنین؟
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_شانزدهم
_ببین پسرم حورا توخونه وضعیت خوبے نداره قبول داری؟
_بله
_من دارم این ڪارو میڪنم ڪه از شر مادرت نجات پیدا ڪنه و راحت شه. مگر نه من بد دختر خواهرم رو ڪه نمے خوام.
مهرزاد در دلش گفت:اگه بدشو نمے خواستین، نمے زاشتین زنتون عذابش بده و زندگے رو براش جهنم ڪنه.
_مهرزاد اون دختر تو این سال ها به لطف مادرت سختے زیادے دیده میخوام بقیه زندگیش خوش و خرم و در رفاه باشه. میفهمی؟
_پدر من اینجورے ڪه دارین بدبخت ترش مے ڪنین. اون مرتیڪه پیر خرفت داره صداے ڪلنگ قبرش میاد. حورا هنوز ۲۲سالشه. خواهش میڪنم بدتر نڪنین اوضاع رو. فقط به خاطر پول حورا رو از دست ندین.
_سعیدی فقط۴۵سالشه.
_همسن شوهر عمه است هه..جای پدر حوراست.
اقا رضا عصبے شد و برخواست.
_به تو هیچ ربطے نداره مهرزاد. دخالت نڪن و برگرد خونه.
مهرزاد هم برخواست و گفت:من نمیزارم زندگے حورا رو تباه ڪنین.
_تو چیڪاره اے مگه؟فضولی نڪن فهمیدی؟سرت به ڪار خودت باشه اختیار حورا دست منه.
مهرزاد دندان هایش را به هم فشرد و گفت:حالا میبینیم.
با سرعت اتاق را ترک ڪرد و از شرڪت خارج شد. آنقدر عصبانے بود ڪه فقط دعا ڪرد سعیدے را نبیند. مگر نه او را زنده نمیگذاشت.
تا خانه راهے نبود اما راهش را ڪج ڪرد ڪه بیشتر در راه باشد. موبایلش دوبار زنگ خورد اما جواب نداد و آخر هم خاموش ڪرد.
"روزهاےم را
خیابان هاے شهر مے گیرند
شبهایم را ؛ "فڪرهاے تو"!
بیولوژی هم نخوانده باشی
مے فهمے چه مرگم شده است!"
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_هفدهم
دلش میخواست حورا به او اطمینان بدد ڪه میماند.
که نمے رود..
که تنهایش نمے گذارد..
دلش مے خواست بتواند اندڪے با حورا حرف بزند.
دلش مے خواست به او بگوید ڪه دوست داشتن چند سال پیشش الڪے و از سر بچگے نبوده.
الان ڪه فڪر مے ڪند ممڪن است حورا از آن خانه برود انگار تن و بدنش را آتش مے زدند.
موبایلش را برداشت و با انگشت روے اسم امیر رضا زد.
_به به آقا مهرزاد. شماره گم ڪردی؟
_سلام امیر حوصله ندارم لطفا گوش ڪن ببین چے میگم.
_چیشده باز ڪارت جاے ما گیر افتاده؟
_امیرررر؟
_باشه خیلخب بگو.
_ڪسےو دارے یه نفرو نفله ڪنه؟
_مهرزاد خجالت بڪش.
_فقط یه هفته بره بیمارستان.
_مهرزااااد معلوم هست چے میگی؟
_امےر مهمه طرف گنده برداشته میخوام پاهاشو قلم ڪنم.
_خودت این ڪارو بڪن. مگه ما لات و آدم ڪشیم؟
_نمیدونم داداش یه ڪارے بڪن. واحبه بخدا داره زندگیم نابود میشه. من فقط میتونم برات ڪار گیر بیارم.
_ڪار؟ ڪار چیه این وسط؟
_مهرزاد ڪار واجبه برات. چقدر میخواے بے ڪار بگردے هان؟
_خیلی خب نصیحتات باشه واسه بعد. خدافظ
بدون منتظر بودن جواب امیر رضا، ارتباط را قطع ڪرد.
دیگر هیچ فڪرے به ذهنش خطور نمے ڪرد.
راهی خانه شد و امیدوار بود اتفاق تازه اے نیفتد. از بین دوستانش فقط امیر رضا ڪار راه انداز بود و بقیه دوستانش به درد نخور بودند.
به خانه ڪه رسید مونا را دید ڪه با او همقدم شد و وارد خانه شد.
_سلام داداش.
_علےڪ سلام. ڪجا بودی؟
_وا دانشگاه دیگه.
_دانشگاه با این وضع و قیافه؟
به مانتو تنگ و ڪوتاه و مقنعه آزادے اشاره ڪرد ڪه روے سر خواهرش بود. آرایش غلیظش هم حسابے در چشم بود و هر پسرے را جذب مے ڪرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_هجدهم
_مگه چشه داداش؟
_چش نیست گوشه. خجالت بڪش از حورا یاد بگیر. از تو ڪوچیڪتره اما حجابے داره ڪه بیا و ببین. سرش تو راه دانشگاه بالا نمیاد روبروشو نگاه ڪنه. چادر سرش میڪنه جورے ڪه هیچڪس زیبایے هاشو نبینه.
اونوقت تو؟؟
_من به اون دختره ڪار ندارم.
دلےل نداره مثل اون امل باشم ڪه من عقاید خودمو دارم.
خون مهرزاد به جوش آمد و خواهرش را به خانه فرستاد.
_متاسفم ڪه به حیا و حجاب اون دختر میگے امل بازی.
سمت در ورودے رفت ڪه با حرف خواهرش متوقف شد.
_چےه طرفدارش شدے؟ حالا اون دختر شده معصوم و بے گناه اونوقت خواهرت شده مار هفت خط! هه
میدونستم این دختر پاک و مثلا با حیا با این مظلوم بازیاش قاپ داداش ما رو میدزده.
مهرزاد چیزے نگفت و مونا ادامه داد.
_چےه ساڪت شدی؟حرفام راسته مگه نه؟
سڪوتم ڪه علامت رضاست.
حورا هم میدونه دلباختشی؟
مهرزاد طرف خواهرش برگشت و گفت:اےن فضولیا به تو نیومده. تو برو به درس و مشقت برس بچه هر وقت بزرگ شدے بعد بیا تو ڪار بزرگترا دخالت ڪن.
با چشمان غرق در آتشش وارد خانه شد و در را محڪم به هم ڪوبید.
حورا با صداے ڪوبیده شدن در، ترسید و از جا پرید.
پرذه اتاق ڪوچڪش را ڪنار زد. مونا را دید ڪه مات و حیران وسط حیاط ایستاده بود.
حتما با مهرزاد دعوایش شده. اما سر چی؟
شانه بالا انداخت و با خود گفت:به من چه؟
دوباره نشست سر درس هایش و براے امتحان فردا حسابے آماده شد.
می دانست امشب هم نمیتواند بیرون برود براے شام.
نمی خواست با دایے اش روبرو شود و از او جواب بخواهند.
هنوز نمے دانست چه ڪند و چه ڪارے به صلاح اوست!
سپرده بود به خدا و خودش را هم مشغول درس هایش شده بود. آنقدر ڪه پیشنهاد دایے اش را فراموش ڪند.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_نوزدهم
آخرشب در اتاقش زده شد.
_بفرمایین.
تا حالا ڪسے به در اتاق او نڪوبیده بود. برایش عجیب و غیر منتظره بود.
در باز شد و دایے اش وارد شد. حورا به احترام بلند شد و سلام ڪرد.
_شب بخیر حورا جان.
_شبتون بخیر. امرے دارین؟
_بشےن دخترم.
نشستند روے تخت و حورا سرش را پایین انداخت.
منتظر هر سوالے بود از طرف دایے اش.
_ فڪراتو ڪردے حورا؟
_نه.. من روش اصلا فڪر نڪردم. چون برام در اولویت نیست.
_حورا جان من براے خوبے خودت میگم.تو باید روے این مسئله خوب فڪر ڪنے تا بتونے از وضعیت این خونه خلاص بشی.
_من مشڪلے با این خونه و رفتاراے زن دایے ندارم. من اینجا راحتم دایی.
لطفا مجبورم نڪنین در این مورد.
_فرداشب سعیدے میاد با هم حرف بزنین. لطفا رو حرف من حرف نزن دوست دارم حداقل یک جلسه باهاش حرف بزنی.
_اما دایی..
_گفتم لطفا حورا. رومو زمین ننداز.
_آخه من دوست دارم با ڪسے ازدواج ڪنم ڪه..دوسش داشته باشم.
_حالا ببینش شاید خوشت اومد ازش. مرد جا افتاده و ڪاملیه.
حورا ناچار سرے تڪان داد و چیزے نگفت.
داےی اش با خوشحالے لبخندے زد و گفت:بگےر بخواب دخترم. شبت بخیر.
آقا رضا ڪه رفت، شب زنده دارے هاے حورا شروع شد. تا صبح بیدار بود و این پهلو اون پهلو مے ڪرد. فڪرش مشغول بود و خوابش نمے برد.
ظهر روز بعد امتحان داشت و خراب ڪرد. از بس فڪرش مشغول شب بود.
عصر ڪه به خانه رسید، لباس هایے ڪه زن دایے اش برایش آماده گذاشته بود را بدون حرفے پوشید و آماده نشست منتظر مردے ڪه او را ذره اے نمے شناخت.
سعیدی ڪه آمد او را صدا زدند. چادر رنگے اش را سرش ڪرد و از اتاقش بیرون رفت.
سلام سرسرے ڪرد و بدون نگاهے به سالن، به آشپزخانه و با سینے چاے آمد.
به همه تعارف ڪرد و ذره اے به مرد ڪت و شلوارے ڪه از او تشڪر ڪرده بود، نگاه نڪرد.
روی مبل ڪنار دایے اش نشست و سرش را پایین انداخت.
_اینم حورا خانم.
_چقدر سر به زیر!
حورا زیر لب چیزے گفت و سڪوت ڪرد.
مرےم خانم گفت:حورا همیشه همینه. مطمئنین مے تونین با این اخلاقاش ڪنار بیاین؟
باز هم تیڪه، باز هم سرڪوفت و باز هم زخم زبان.
سعیدی گفت:بله همین حجب و حیاشون قشنگه.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
https://harfeto.timefriend.net/16161721925022
دوستان نظرتون رو در رابطه با رمان حورا داخل این لینک برامون بگید.
عیدتونم پیشاپیش مبارک🌻
التماس دعا🌹
یاعلی🌺
📝 حَرفِ حِسـٰاب
°|حاج حسین یکتا|°
🍃{بچهها! دعا کنید نَمیرید؛ حیف نیست بچه هیئتی به اربابش اقتدا نکنه؟
مگه ما از شهدا چی میخواییم!؟
میخواییم به ما یاد بدن میشه معصوم
نبود اما تو بغل معصوم جون داد!}🍃
اللهمارزقناشهادةفیرکابالمهـدی♥️