°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
۱:سلام علیکم.
شرمنده
۲:سلام علیکم.
بله چشم
ممنون بابت تذکر🌻🌺
۳:سلام علیکم.
لطف دارید🌸
یعنی خود منابع کانال رمان ۵ پارت نمیذاره که ما داریم میذاریم.
دیگه تهشه ۵ پارت
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
سلام علیکم.
شما لطف دارید بزرگوار🍀
خیلی ممنون🌺
الحمدالله که تونستیم مفید واقع بشیم💐🌸
چشم حتما🍃
🌸🌷🍀🌹🌻🌺🌸🌷🍀🌹🌻🌺
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
سلام علیکم.
شما لطف دارید🌸
خوشحالیم که خوشتون اومده🌸🌷
دعا کنید برامون🍂🍃🍁
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
سلام علیکم.
الحمدالله که راضی هستید🌿🍃
ان شاءالله با دعای خیر شما🌼
چشم همچنین🌱
یاحق👋
#شهیدانھ 🌷
زن رفتگر محــــله ،مریض شده بود؛
بهش مرخصــــی نمیدادن می گفتن اگه شما بری،نفر جایگزین نداریم...
رفته بود پیش شهــــردار!!
آقای شهردار بهش مرخصی داده بود و خودش رفته بود بجاش...!🍃
ســــالروز شهــــ✨ــــادت ســــردار#مهدی_باکری
پ ن:اینچنین شهرداری آرزوستــــ...
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_ولیک_الفرج
#رمان_حورا
#قسمت_چهلم
آن روز به سختی با بی محلی مریم خانم مواجه شد اما برایش عادی شده بود. می دانست به خاطر دیر کردنش عصبی است اما نفهمید چرا به او چیزی نگفت یا تهدیدی نکرد.
شاید آقا رضا به او گفته بود که کاری به کارش نداشته باشد.
ظهر ناهار نخورد تا شب بتواند شام هیئت را بخورد. شام دیشبش هم گذاشته بود داخل آشپزخانه و دیگر به سراغش نرفته بود.
قصد داشت آن شب با مارال به حسینیه برود اما می دانست مادرش اجازه نمی دهد.
چند روز دیگر نتایجش می آمد و نزدیک عید جشن فارق التحصیلیشان بود.
آن شب هم تنها به حسینیه رفت اما فهمید که مهرزاد به دنبالش آمده و مراقبش است.
بعد تمام شدن هیئت و بیرون رفتن از قسمت خواهران، مهرزاد را دید که با همان پسری که دیشب غذا پخش می کرد گرم گرفته بود و انگار سال ها بود هم دیگر را می شناختند.
جلو رفت تا غذا را بگیرد اما با شنیدن اسمش از زبان مهرزاد ایستاد و سمت آن ها قدم برداشت.
به جفتشان سلام کرد و مهرزاد رو به پسر گفت:امیر مهدی جان ایشونم حورا خانم هستن دختر عمه من که با ما زندگی می کنند.
حورا لبخند کمرنگی زد و نگاه گذرایی به امیرمهدی انداخت.
فقط چفیه اش را دید که دور گردنش پیچانده بود و ریش های روی صورتش که او را هیئتی نشان می داد.
سپس به حورا گفت:حورا جان ایشونم امیرمهدی داداش دوستم هستن.
امیرمهدی و حورا با هم گفتند:خوشبختم.
_خب حورا جان بریم. امیرجان خوشحال شدم دیدمت داداش.
امیرمهدی دستش را روی شانه مهرزاد کوبید و گفت:قربانت منم خوشحال شدم. برو خدا به همراهت.
_سلام به داداش برسون. فعلا خداحافظ.
_یا علی مدد.
سپس به حورا نگاه کوچکی انداخت و گفت:خدانگهدار.
_خداحافظ.
با مهرزاد هم قدم شد در صورتی که اصلا دوست نداشت. خوشش نیامده بود که جلوی امیر مهدی، مهرزاد به او حورا جان گفته بود.
از صمیمیت او خوشش نمیامد. کاش این را بفهمد
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"