eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𝁞🌿 ⃟ ⃝𝀋 شھــ🕊ــادت،اگࢪنبــود↻ زنـدگے‌زیبـایی‌اش‌راازدســت‌مےداد🌻
چگونه گناه نکنیم؟ ۱.mp3
5.05M
✨⃟ ⃟𝄞 📝 |•°شیطون‌ڪاࢪش‌ارائه‌ی‌گنـاهہ🤭 دست‌هیچڪدوممونم‌بــزورنگــرفته❌ 🎙‌|•° استــادرائفــی‌پوࢪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ومیانِ‌این‌همہ تشویش‌و‌دل‌آشوبے هنوز‌هم"حسین" امن‌ترین‌تڪیہ‌گاهِ نوکرهاست…🖐🏽'
📿| اگر کسی‌درک کرد‌به‌تقرب‌به‌خدا نیاز دارد؛اولین قدم و بیشترین اقدام آن است که این نیاز را به خودخدا ابراز کند.و دائمادر‌دلش به خدابگوید: خدایآ...!من نیاز دارم به تو نزدیڪ بشم؛خدایاخودت‌وسائلش رو فراهم کن. خدایا خودت درک‌و‌فهم لازمش رو به من بده. خداخودت نفهمی‌هاواشتباهات منو جبران کن...🙁🙂🙏🏻 🎤استاد پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ⓢⓣⓞⓡⓨ ❕ پیوستن به لشڪر حضرتِ علی‌اڪبر (ع)، در زمان ظهور امام زمان (عج)🌿🌼"
•• 🌱🌻 شھید‌ابراهیم‌هادی: مشکل ما اینه کھ برای‌رضایت همه‌کار‌می‌کنیم جز خــدا...♥️ . نگران نگاه خدا بھ خودت باش تا نگرانی از نگاه دیگران اسیرت نکند! مشکل خود را رسیدن بھ قرار بده تا بسیاری از مشکلاتت برطرف شود... استادپناهیان +نگرانی‌آرامش‌بخش :) ‌•🌱•
در دیداری که با رزمندگان داشتیم، با آنها نماز جماعت خواندیم.📿 بعد از چند دقیقه من نگاه کردم دیدم سید حسین قرآنی در دست گرفته و عده زیادی از بچه ها دور او جمع شده اند و ایشان به قدری زیبا از آیات قرآن و استقامت در جنگ‌و...💣🚶🏻‍♀ صحبت می‌کرد که من تعجب کردم . در حالی که خط مقدم بودیم و حتی یک لحظه توقف در آنجا مشکل بود. ایشان بدون اعتنا به خطر آیات قرآن را توضیح میداد.🕊🌱 🧔🏻
قبلہ‌ی‌حاجات‌عمہ‌سادات تو‌قبولم‌کن‌،بین‌سࢪبازات...(:🌱
‌‌‌ این‌سو و‌آن‌سوۍجھان‌را‌کہ‌بگردی، خو‌ش‌ترو زیبآتر‌و آقاتر‌ازاین‌مرد، ‌من‌آدم‌ندیدم":))♥️ ‌‌‌‌‌‌
بــــہ دنــــبال‌ نــــام‌ روے مــــزارش‌ بــــودم؛ نوشــــــتہ بــــود : "نمےخــــواهم‌ ڪسے مــــرا بشناســــد..!" واے بــــر مــــنِ شُھرتــــــ پرستــــــ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌱| 🌿| 🌻به‌قول‌شهید‌ابراهیم‌هادے‌‌ : هرڪس‌ظرفیت‌ مشهور‌ شدن‌ رو‌ نداره، از‌ مشهور‌ شدن‌ مهم‌تر‌ اینه‌ ڪہ آدم‌ بشیم ... ♥️:) ؟😇 __________ 💕 ‌‌‌‌‌‌‌
[🖐🏻] طرف‌مذهبیہ‌با‌چادر‌وادعای‌ سرباز‌امام‌زمان‌بودن‌و‌آرزوۍ‌شهادت🙂"! بعد‌میاد‌رو'‌محمد'شخصیت‌پلیسی‌ سریال ‌گاندو‌کراش‌میزنھ😏💔! خانوم‌به‌اصطلاح‌مذهبی! لطفا.. لطفا.... گند‌نزن‌به‌دین‌و‌ایمان‌و‌اعتقاداتے‌ ڪه‌یاد‌گرفتے‌!! کجاۍ‌قرآن‌و‌احکام‌دینی‌گفتہ‌شده ‌نگاھ‌کردن‌همراھ‌با‌فساد‌و‌دید ‌شیطانے‌بہ‌نامحرم‌مجازھ؟!! !!🚶🏾‍♂️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[🚶‍♂] یقه‌آخوندی‌پوشیدهـ… تیپـ‌مذهـبی‌گرفته… اما‌تو‌خونش‌ماهواره‌میبینه!" ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
••• "۲۳"سال‌سن‌داشت‌که‌مجبورشدن ترورش‌ڪنن‌‌ولےحالا‌ماچے💔"!؟ ••• شمایےڪھ"‌۲۳"سال‌سن‌دا‌رے..! براے چھ‌ڪارےڪردے..؟ [🕊] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⇠[🕊🌿] بہ‌ یکے از دوستاش‌ گفتم: جملہ‌اۍ‌از شهید‌ بہ‌ یاد دارید؟! گفت: یکبار کہ‌ جلوۍ دوستانم‌ قیافہ‌ گرفتہ‌ بودم ابراهیم‌ کنارم‌ آمد و آرام‌ گفت: نعمتے‌ کہ‌ خداوند‌ بہ‌ تو‌ داده بہ‌ رخ‌ دیگران‌ نکش...‼️ 🌿 ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
پایین پاهاے جاے ڪمے نیست جا دارد اگر غبطہ خورد بر تو عمویت🌿 .💕
"ز مشـــرق دلمـان آفـتـاب مۍآید بہ ربنـاۍ قنـوتــم جــواب مۍآید گــل محــمدے ابـــوتــراب مۍآید خدا بہ خانہ‌ے اربـاب احمد آورده بیا حسین ڪه لیلا محمد آورده‌." 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه‌قاطی‌بشی؛ رفیق‌بشی،دوست‌بشی با‌امام‌زمان‌خودمونی‌بشی؛ بی‌ریشه‌پیشه‌بشی، بی‌خورده‌شیشه‌بشی، پشتِ‌رودخونه‌ی‌چه کنم‌چه‌کنمِ‌زندگی؛ رشته‌یِ‌دلت‌دستِ‌آقا‌باشه... آقاخودش‌عبورت‌میده...! :)🥺♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد نماز با هم از مسجد خارج شدند و به حسینیه که کنار مسجد بود رفتند. حورا باز هم امیر مهدی را دید اما بی ادبی دانست که جلو نرود و سلام نکند چون دوبار با هم چشم در چشم شده بودند. به هدی گفت:بیا بریم اینجا.. _کجا؟؟ چیزی نگفت و دستش را کشید. به امیر مهدی که رسیدند هر دو سلام کردند. امیر مهدی هم با روی باز جوابشان را داد و گفت:خوب هستین حورا خانم؟ _ممنونم خوبم. دور از ادب دیدم جلو نیام و عرض ادبی نکنم. امیر مهدی در دلش به خود سرزنش کرد. چرا او جلو نرفت؟ چرا او حرکتی نکرد که حالا شرمنده حورا بشود. متواضعانه دستش را روی پیراهن سیاهش گذاشت و گفت:اختیار دارین خیلی لطف کردین. سپس نگاهی به هدی انداخت و گفت:معرفی نمی کنید حورا خانم؟ _بله ایشون دوست صمیمیم هدی جان هستن. بعد به هدی نگاه کرد و گفت:ایشونم آقا امیر مهدی برادر دوست آقا مهرزاد هستن. با هم که آشنا شدند امیر رضا هم رسید. _مهدی بیا دیگه جلسه شروع شد. _امیر رضا جان ایشون حورا خانم ایشونم دوستشون هدی خانم هستن. رو کرد به دخترا و گفت:این آقای عجولم برادر بزرگ من امیر رضا و دوست مهرزاد. امیر رضا با دیدن حورا و هدی کلی شرمنده شد و گفت:شرمنده عجله داشتم ندیدمتون. خیلی خوشبختم از دیدارتون. حورا گفت:منم همین طور. هدی فقط سری تکان داد و گفت:خوشوقتم. خلاصه مجلس معارفه که تمام شد، امیر رضا پرسید:مهرزاد امشب نمیاد؟ حورا سرش را پایین انداخت و گفت:اطلاعی ندارم شرمنده. _ نه بابا دشمنتون شرمنده. بفرمایید داخل هوا سرده. دخترا به داخل حسینیه رفتند و پسر ها هم رفتند قسمت اقایون. بعد اتمام جلسه باز هم دم در هم دیگر را دیدند. این دفعه مهرزادم بود منتها با اخم هایی در هم و عصبی. حورا به هدی گفت:اونی که‌کنار امیر رضا وایستاده مهرزاده. _ عه؟ پسر دایی منفور؟ _ هدی بس کن غیبت نکن دختر. _ پس بزار یکم از خوبیای دوستاش بگم. ندیدی چقدر آقا و با شخصیتن؟ کمال هم نشین به این آقا مهرزاد چرا اثر نکرده نمی دونم. _هدی!! -خیلخب بیا بریم. جلو رفتند و سلام کوتاهی کردند. مهرزاد با خلق تلخ از حورا پرسید: چرا خبر ندادی تا باهات بیام؟ حورا از این لحن صمیمیش حسابی عصبی شد و مشتانش را به هم فشرد. رک و صریح جواب داد:دوست داشتم امشب با دوستم بیام. بعدشم قرار نیست شما هرشب بادیگارد من باشین. خودم میتونم از خودم مراقبت کنم. ظرف غذایش را از امیر مهدی گرفت و با هدی از در حسینیه بیرون رفتند. _کسی میاد دنبالت؟ _ اره بابام. اوناش اونجاست من دیگه برم. بابت امشب ممنونم خیلی خوب بود خوش گذشت. _فدات بشم مرسی که اومدی. سلام به خانواده برسون. _حتما گلم خدافظ.. شبت بخیر. _شب بخیر. بانو یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
بدون آن که با مهرزاد روبرو شود تا خانه مستقیم رفت و غذایش را گذاشت داخل یخچال و به اتاقش رفت. در رابست و لباس هایش را عوض کرد. پشت در اتاقش، مهرزاد منتظر و ناامید ایستاده بود و با غم به در نگاه می کرد. همه خواب بودند کاش می توانست با او حرف بزند اما می دانست که حورا او را قبول نمی کند. پس فقط پشت در چمباتمه زد و سرش را روی زانو هایش گذاشت. حورا دفتر یادداشتش را برداشت و پشت میز نشست. چراغ مطالعه را روشن کرد و نوشت. چیز هایی که در دلش بود را نوشت. "دلم آن چنان یک دوست ناب و بکر میخواهد, که همه ام را از نگاهم بخواند.. از چشمانم, از حرف های هنوز نگفته ام.... دلم آن چنان میخواهد کنارش فرسنگ ها قدم بزنم, از همه چیز بگویم و او هیچ نگوید, فقط گوش کند, با من ذوق کند با من بغض کند با من بخندد و با من همه راه های آمده و نیامده را طی کند.... و چقدر خوب که هدی را دارم." ورق زد و در صفحه بعدش نوشت "توی این دنیایی که همه موها بلند شده و بلوند، داشتن این فرفری های کوتاه و قهوه ای عجیب میچسبد... توی کافه ها که همه لته و اسپرسو سفارش میدهند، خوردن چای با عطر هل عجیب میچسبد... توی روزگاری که ته همه ی دوست داشتن ها به ماه هم نمیرسد، سالها عاشقانه ماندن به پای کسی عجیب میچسبد... توی زمانه ای که همه چهره ها شبیه به هم و رنگ چشم ها مثل هم شده، داشتن دماغی با یک قوز کوچک و چشمان قهوه ای معمولی عجیب میچسبد... توی روزهایی که دختران ساعت ها زیر دست آرایشگر مینشینند و وقت پسران توی باشگاه ها میگذرد، وقت گذراندن توی کافه کتاب ها و ساعت ها وقت برای عکاسی عجیب میچسبد... توی دوره ای که ملاک خوب و بد بودن آدم ها شده چهره و تیپ و قد و پول توی جیبشان، معمولی بودن و مورد پسند همه نبودن عجیب میچسبد..." این ها را نوشت و خوابید بدون فکر کردن به مهرزاد و امیر مهدی و حتی هدی.. یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
صبح موقع نماز حورا بیدار شد تا وضو بگیرد. در اتاقش را که باز کرد ی چیزی افتاد تو. حورا دستش را جلوی دهانش گرفت و آرام جیغ زد. با دیدن مهرزاد تندی به سمت چادرش دوید و هول هولکی به سر کرد. مهرزاد سریع برخواست و گفت:ب..ببخشید حوراخانم من دیشب.. پشت در.. خوابم برد. حورا لبش را گزید و گفت:چرا پشت در؟ مگه اتاق ندارید؟ مهرزاد با شرمندگی سرش را به زیر انداخت و فقط گفت:ببخشید.. سپس به اتاقش رفت. حورا همان طور سر جایش خشکش زد. او دیشب پشت در اتاق حورا چه می کرد؟ چرا خوابش برد؟ اصلا چه دلیل داشت پشت در بنشیند؟ حورا از کار های مهرزاد خسته شده بود و نمی دانشت چطور به او بگوید تا ناراحت نشود. نمازش را خواند و به تخت خواب رفت. صبح باید برای نتایج به کافی نت می رفت. اما قبلش به یاد مارال افتاد. اول او را باید بیدار و راهی مدرسه می کرد. خواب از سرش پرید. برخواست و به آشپزخانه رفت تا چای را آماده کند و صبحانه مختصری برای مارال درست کند. ساعت۶ونیم به اتاق مارال رفت و بالای سرش نشست. _مارال خانومی؟ خانم خانما؟ بیدار نمی شی فسقلی؟باید بری مدرسه ها.. پاشو برو دستشویی صورت ماهتو بشور بعدم بیا صبحونه بخور و برو. مارال با خوش رویی از دیدن حورا خوشحال شد و بغلش کرد. _وای حورا جونی تو خیلی مهربونی. ممنون که بیدارم کردی. _علیک سلام گل دختر من. پاشو که دیرت نشه. _ببخشید سلام. چشم الان میرم. مارال که به دستشویی رفت، حورا اتاقش را ترک کرد و به آشپزخانه رفت. چای ریخت و نبات نی داری درونش انداخت. پنیر و کره و مربا و گردو را سر میز گذاشت و منتظر مارال نشست. مارال که آمد با اشتها شروع کرد به خوردن صبحانه و بعد با برداشتن ساندویچی که حورا برایش درست کرده بود به اتاقش رفت تا حاضر شود. حورا که خیالش از رفتن مارال راحت شد میز راجمع کرد و چای لیوانی برای خودش ریخت. لیوان به دست به اتاقش رفت و شروع کرد به مرتب کردن کتابخانه اش. کتاب های اضافی را کنار گذاشت تا به کتابخانه دانشگاه اهدا کند و جزوه ای به درد نخور را درون بازیافت انداخت. به ساعت نگاه کرد. ساعت۸بود. حاضر شد و از خانه بیرون رفت. کافی نت محله شان مرد مسن و جا افتاده ای بود که حورا را می شناخت. _به به حورا خانم‌. از این ورا دخترم. حالت خوبه؟ _سلام. ممنون اقای هدایت شما خوبین؟ _سلام علیکم دخترم. خوبم شکر خدا. کاری داری؟ _ یه سیستم می خواستم. _برو پشت سیستم۲. _ممنون آقای هدایت. حورا پشت سیستم نشست و خیلی سریع وارد سایت دانشگاهش شد. مشغول بازیابی نمره ها بود که صدای آشنایی شنید. سرش را برگرداند تا او را شناسایی کند. امیر مهدی بود که این بار لباس چهارخانه مشکی نقره ای به تن داشت با شلوار لی مشکی. هیچ وقت حورا به صورت او دقت نکرده بود. از دیدن دوباره اش انگار ارام شد. نمی دانست چرا وقتی او را می بیند این همه آرامش می گیرد. یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"