#آثار_گناهان
سستیدرنماز
پیامبر(ص) مى فرماید: «هرکس در امر نماز سستى کند و آن را سبک شمرد خداوند او را به پانزده بلا گرفتار مى کند: کوتاهى عمر، کمى روزى، زدودن سیماى صالحان از چهره اش.، عدم پاداش براى اعمالش، عدم استجابت دعا، عدم بهره مندى او از دعاى صالحان، مرگ ذلیلانه. ،مرگ در حال گرسنگى و تشنگى، ماموریت فرشته اى از طرف خدا که او را در قبرش شکنجه دهد، قبر را بر او تنگ نماید، قبرش تاریک است، ماموریت فرشته اى براى کشاندن او بر زمین از ناحیه صورت در منظر مردم، حسابرسى شدید قیامت، سلب نظر و توجه خدا به او، ابتلا به عذاب سخت»
(سفینة البحار- جلد ۲- صفحه ۴۴).
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ•❥
|🔥| #گناهنڪنیم
#پندانہ
چیکارکنیمکهازگناهکردنبترسیم؟!
فرمودند:
#بهعاقبتگناهکردننگاهکنید🖐🏻🌱؛
چطورههرروزحداقلپنجدقیقه،
وقتبزاریموبهعاقبتگناهامون
فکرکنیم؟!
کافرانهنگامروبهروشدنباعذاب،
چهبسیارآرزومیکنندکهکاشتسلیم
فرمانهایخدابودند..( :
•سورهحجرآیه۲•
#رفیقمیایتسلیمبشیم🖐🏻🔏؟!
ــــــ ــ ــ ــ ــــــ ــ ــ ــ ـــــــ ــ ــ ــ
#تلنگـــــر
حاجحسینیکتا:
بچهها دلاتونُ تحویل ارباب بدید!
دلت رو بده تحویل ارباب و بگو
شب اول قبر سالم تحویلم بده!🌿🥺
#ارباب
#بدون_تعارف [🖐🏻]
مـیخواهیـم سـرباز امـام زمـان شیم☝️🏻"!
امـا •🙄•
تا مادرمون درخواسـت یکـ لیوان آب از مـا میکنھ اخمـ هامون رو تو هممیکشیـم و میگیم الللللااااااان!•😐😒•
امـا ایـن الـان هاکے بهـ مقـام عملـ برسـد،
خدا دانـد🤦♂...
#تعارفـنکنـیدااااا 🚶♂
••🌱••
❣-میگفت:
هرڪسیروزے ³ مرتبہ
خطاببهحضرتمهدی 'ﷻ' بگہ ↓
﴿بابیانتَوامےیااباصالحالمهدے﴾
حضرتیجورخاصےبراشدعامیکنن :)🌿
#شهیدانه⟮.▹🌹◃.⟯
اونایے کھ حس شهادٺ داࢪن،•🕊☁•
بےدݪیل نیستـا!•👀🌙•
خدا یہ گوشہ از سرنوشتتون•♥🌿•
براتون شهادت رو ݩوشته، ولے..•✨•
اون دیگه با ٺوعه که•👀•
چجوری بھش برسۍ•😌🇮🇷•
یٰا ڪِے بہش برسے..!ツ
#سلامبر_هادیدلها♡🦋
[•͜🌿]
خـانومـشونـ بهـ ابـراهیم گـفت چـرا چشماتـ انـقدرقـشنگہ...؟!
گـفتنـ چـونتاحالاباهـاشونـ
- گـناهنکردمـ (:🖐️!
#شهیـد_ابـراهیـم_همتـ
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
.... ♥️....
میدونی، :)🌱
استادپناهیانمیگه:
¤گیرتوگناهاتنیست!↓↓
گیرتو کارایخوبیه...✨
کهانجاممیدی...🌤
ولی نمیگی"خدایابهخاطرتو"...!🥀🕊
اخلاصیعنی
خدایافقطتوببینحتیملائکههمنہ
@sirehshahidan
- وصیتکردیدشمآبھاطاعٺازولی . .
ایشالآماهَـمبشیمفدایِسیدعلی((:🖐🏽♥️🌿'!
『🌼'!』
#صرفاجہتاطلاع
حاجحسینمےگہ
پاجایےمیره
ڪہدلمیره
دلهارومراقبباشیم
تاپاجاےبدینره
میگفٺ:
وقٺێگنـــــاهمیڪنی،نگۅجوونیڪࢪدم . . !
بہجوونیِعلیاڪبــــر'؏'،برمیخۅࢪهدورٺ بگردم'💔
|🥀|⇠ #شهیدانہ
اگھبخواهۍزندگےکنۍ..
بایدمنتظرمرگباشے،
تابھسراغتبیاید
ولۍ...اگھعاشقشد♥️
بھسمتمرگپروازمیکنے...
اینخاصیتڪسانۍاستکھ ..
جاودانھخواهندشد .!🌿
وشهداجاودانھها؎ِتاریخاند :)♡
•| میگویند
جنگمیدانیمردانهاست
غافلاز اینکه زنها هم به
اندازه مردان،مردانگیکردند🧕|•
#مردانگی
💞🌟💞🌟💞
💞این روزها حال هر کسی را که بپرسی وقت برای جواب گفتن هم ندارد...❗️
💖یکی مشغول جمع و جور کردن حسابهایش است، یکی سرگرم خرید و دیگری...
💞امّا خوب که اطرافت را نگاه کنی و فارغ شوی از هر چه رنگ است اطرافت، تو هم احساس خواهی کرد که جای #کسی در کنارت خالیست...😔😔😔
#العجل_یامولای_یاصاحب_الزمان
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرج
#امام_زمان
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
#تباهیات [🚶♂]
طرفتا یکو نیمشببیداره ڪه
بگہساعت: بهوقتحاجقاسم🙂💔
بعد واسہ همین، نماز صبحش...
قضا میشہ!!😐
اینہ راہ سردار سلیمانے؟
بزرگوار! دارے اشتباهـ میریا!😑
#بهخودمونبیایم ′′!
『'بگذاریدوبگذرید
ببینیدودلنبندید
چشمبیندازیدو
دلنبازیدکھ
دیریازودباید
گذاشتوگذشت•』
|اِمامعلی؏🌿
■ #گاندو💜🖇
___________________
آقاےعبدے:
بزرگتریناشتباهاینہڪہ
آدمفڪرڪنہاشتباهنمیکنہ...🚶🏾♂️
•°🌹🕊°•
مدیونیم حقیقتا :)-!
مدیون دخترانی که بی بابا شدند
تا دخترانی بیعفت نشوند . . . !
#مدافعینعشق •♥️•
اللهمــ اݪـــرزقنـا شَہـٰـادَة فٖے سَبیݪـِڪــ⚘#ایستـٰـادھ_ مےمـاݩم ↯↻⚘
#مختص_ایستاده_ها✌️🏼
سنگر شهدا
#بیــو🍃
ٺعریــــف مــن از عشــق ﮩمــان اسٺ ڪــہ گفٺـم
دربـنـد ڪسـےباش ڪﮩ دربــنـد حـسیـݩ اســٺ💚
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_پنجم_وشش
آن شب حورا خیلی باخدای خودش حرف زد. ازش خواست همانطور که از اول زندگی همراه او بوده باز هم باشد..
یک تصمیم جدی گرفت که زندگیش را عوض کند.
دیگر تحمل سختی و ناراحتی و ظلم را تا آن حد نداشت.
دوباره ب خدای مهربانش تکیه کرد و باتوکل یاعلی گفت.
به این فکر افتاد ک به جای این که همش در اتاق خانه ای بماند که از زندان هم برایش بدتر است مینواند دنبال کاری برود که هم تجربه شغلی اش بالا برود و هم مدت زیادی بیرون از خانه مشغول باشد.
دیگر به دایی اش هم اعتمادی نداشت.
به هیچکس جز خدا اعتماد نداشت.
می خواست چیزهایی که میخواهد را بدون محتاج بودن به خانواده دایی اش بدست بیاورد.
صبح که حورا درحال آماده شدن بود، متوجه صحبتای دایی و زندایی اش شد که به سمت دعوا و مشاجره می رفت.
درمیان حرفای آنها دوباره اسم خودش راشنید
حورا...
حورا...
دیگرچراحورا؟؟
دیگر برایش اهمیت نداشت. به سمت در رفت و زیر لب زمزمه کرد: کاش اسمی نداشتم...
کاش دیگه اسمم رو از زبون هیچکس نشنوم.
حالم چقدر گرفته میشه وقتی مرکز همه دعوا ها و مشاجره ها منم.
تا اینکه وقتی باکلی خستگی و گرسنگی به مرکزمشاوره ای رسید..
اسم یکی از استادانش را دید و خوشحال شد. حتما میتواند همان جا کار کند.
ازمنشی پرسید:ببخشید میتونم آقای صداقت رو ببینم؟
_وقت قبلی دارین؟
-لطفابگین یکی از دانشجوهاشون هستم.. حورا خردمند.
_چشم میگم بهشون شما منتظر بمونین.
منشی تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت.
_ آقای صداقت خانم خردمند اومدن میگن دانشجو شما هستن میخوان ببیننتون.
_....
_بله حتما.
تلفن را قطع کرد و گفت: میتونین برین تو آقای صداقت منتظر شمان.
حورا تشکری کرد و داخل شد.
وقتی استادش، حورا را دید، باکمال احترام از جایش بلندشد.آخر حورا شخصیت بسیارقابل احترام و مورد اعتمادی پیش استادانش داشت.
آقای صداقت با خوش رویی از حورا استقبال میکند و او را دعوت به نشستن میکند
–خب خانم خردمند از این طرفا؟
_استاد غرض از مزاحمت این که دنبال کار میگردم. خواستم اگه بشه تو مرکز مشاوره ای شما مشغول به کار بشم تا ببینم خدا چی می خواد.
_حالا چرا کار؟
_برای تفریح... از خونه موندن خسته شدم.
_پس بحث پولش نیست؟!
چه می گفت به استادش،راستش را!!
_بالاخره اونم ملاکه؛شما می تونید کمک کنید؟
استاد فهمید حورا علاقه ای به ادامه این بحث ندارد پس دیگر کشش نداد.
_چرا میتونم کمکت کنم. امروز یک فرم میدم پر کنی از فردا هم مشغول به کار شی. خانم خردمند شما استعداد فوق العاده ای داری تو درس خوندن و پیشرفت کردن.
میدونم میتونی ترقی کنی و از آخر مشاور خیلی خوبی بشی برای همین پیش خودم بهت کار میدم و کمکت میکنم تا خودم پیشرفتت رو ببینم و لذت ببرم از داشتن چنین دانشجو و کار آموز نمونه ای.
_ خجالتم ندین استاد داریم درس پس میدیم.
صداقت خندید و فرم را جلوی حورا گذاشت تا پر کند. خودش هم روی صندلی لم داد و دو تا چای سفارش داد.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_هفت_وهشت
_ داداش حواست هست برم خرید؟!
_ آره برو ولی زود برگرد مهرزاد اگه بیاد...
_ عه خب کلیدو ازش بگیر ترس نداره که.
_ ترس چیه رضا؟! فقط نمیخوام باهاش روبرو بشم، همین..
_ مرد یه بار شیونم یه بار. قرار نیست خودتو از همه مخفی کنی که. کینه ای که نبودی تو مهدی جان.
امیر مهدی انگشتر ها را مرتب کرد و گفت: کینه نیست رضا فقط نمیخوام دلخوری دیگه ای به وجود بیاد همین.
_ خیلخب به کارت برس منم برم. مهرزاد اومد کلید رو ازش بگیر.
هوفی کشید و گفت: باشه. سلام برسون. خدافظ.
امیر رضا رفت و امیر مهدی هم مشغول مشتری ها شد. بودن در مغازه باعث می شد حورا را فراموش کند. اما فکر و خیال آخر شب به سراغش می آمد.
دلش می خواست به استخاره محل نگذارد و جلو برود و بگوید دوستش دارد اما به دلش بد افتاده بود.
شاید قسمت نبود... قسمت... قسمت..
"تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد
زندگی درد قشنگیست، به جز شبهایش!
که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد
یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟!
کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد!
خواب بد دیده ام، ای کاش خدا خیر کند
خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد!
شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی
من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد
اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر
سر و سرّیست که با موی پریشان دارد
"من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد..."
بعد نماز مغرب،امیر مهدی دوباره به مغازه آمد و خودش را سرگرم کرد تا اینکه مهرزاد رسید.
به ساعت نگاهی کرد. ساعت۱۰ بود. دیگر وقت امدنش بود.
_سلام.
امیر مهدی دستش را دراز کرد و گفت: سلام خوبی؟
اما دستش خالی برگشت. کمی مردد ماند. معذب بود کاش مهرزاد از او دلخور نباشد حالا که کلا بیخیال دختر عمه اش شده.
_ اومدم کلید رو بدم.
کلید را روی میز گذاشت و گفت:سلام برسون به امیر رضا.
هنوز هم در چشمانش خشم موج می زد. هنوز هم از امیر مهدی بیزار بود. هنوز هم خشم و کینه در قلبش ریشه داشت.
مهرزاد برگشت که برود اما امیر مهدی گفت: مهرزاد...میگن دوتا مسلمون اگه سه روز باهم قهر باشن دیگه مسلمون نیستن. تو چرا...
_ من مسلمون نیستم. قهر و این کارا هم مال بچه هاست ممن کینتو به دل دارم. ازشم نمی گذرم. منتظر سوختن تو رو تو آتیشه کینه قلبم ببینم.
مهرزاد با همان چشمان سرخ از عصبانیت نگاهی گذرا به امیر مهدی انداخت و رفت.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"