↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهید_سید_ایمان_موسوی
شبتونحیدڕ♡
دمتونمهدو♡
#صلواتبفرسمومن🌴
آیہهمیشگےرویادتوننࢪھ👇🏻↯
أعوذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ🖇
قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ
أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو
لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا
يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا﴿۱۱۰﴾
#لفتندھࢪفیق!☕️
بزارࢪوبیصدا🚫خوابکربلاببینے🌚
#وضویادتنࢪه🖐🏾التماسدعا…ツ
#یاعلےمدد🕊∞♥∞
•🖇🌱•
#رهبـرانه💎
|🤩💕|میدونیدچیہ؟!
ماجذابترینخوشپوش ترین
رهبروداریم:)
بخاطرِهمینہکہخیــلیاحسودیشون
میشہبہمردموکشورایران
چونسیدعلــ💚ـــےرهبرایرانہ
عزیزایرانہ•💪🏿•
فردیہکہماکفدستمون مینویسم..
سیدعلی لبترکندجانمرافدایش میکنم🖐🏿✨
بمانےبرایماننائبامامزمانمان♥️
•|♥|• • •
#بیو_مذهبۍ
•
•
🌹❁◎● هࢪ ڪسے بہ یڪے حسآسہ🍃
خدآ هم بہ حسینش...♥️
بہ ڪآࢪٺ اگہ گࢪھ افتآدھ
دسٺ هآیٺ ࢪآ ࢪۅ بہ آسمآݩ دࢪآز ڪݩ
ۅ حآلآ هنگآم سحࢪ بگۅ:
بالحسیــݩ الهے العفۅ...✋🏻
#شهیدانه❣️
هرڪیآرزوداشتہباشہ
خیلۍخدمتڪنہ #شھیدمیشہ...!
یہگوشہدلـتپابـده،
شھدابغلـتمیڪنن...(:💔🙃
ـ مابہچشمدیدیماینارو...☝️🏻
ـ ازاینشھدامددبگیرید...✨
ـ مددگرفتنازشھدارسمہ...☺️
دستبذارروخاڪقبرشھیدبگو...
حُسینعبہحقاینشھید،
یہنگاهبہمابڪن...✋🏼💔
|
🍃🌸
🍃رِفیق ...
برایِ شهید شدن، هُنَر لازم است...
هُنَرِ رد شدن از سیم خاردارِ نَفس..
هُنَرِ بِه خُدا رسیدن...[🌷]
هُنَرِ تَهذیب...
تا هُنَرمَند نشی، شهید نِمیشی.
#شهید_ابراهیم_هآدی🌹
•『🌱』•
.
گفتم:بہنظرتکیاشهیدمیشن؟!
گفت:اونایےکہاسرافمیکنن
گفتم:اسراف!!!توچے؟!
گفت:تو"دوستداشتنخدا"(:
#حرفِ_قشنگ
#خدا
#شهیدانہ [♥️]
گفتندشھیدگمنامہ !
پلاكهمنداشت ؛
اصلاهیچنشونہاۍنداشت!!
امیدواربودمروۍ
زیرپیرهنیش،اسمشرونوشتہباشھ .
نوشتہبود :
#اگربرایخداستبگذارگمنامبمانم((:
مشتی،
چقدرشباهتداریمبھشون؟!🚶🏿♂💔
دلبکنتاجوننکنی ؛
همینقدرگمنامخریداریمیشن":)!
#دلتنگے_شهدایے 🌻✨
آن بـٰاد ڪہ آغشتہ بہ بوےِ نفـس توسٺ...
از ڪوچهی مـٰا ڪآش گذر داشتہ بآشد🙃♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#دلنوشته_هاے_یک_جامونده :)
🍃🌸
.
.
.
#ࢪهبرانھ🖇✌️
.
.
.
متاسفانھامࢪوز
ڪسانےهستندڪـِ
دࢪزیࢪ سایھ جمھورۍاسلامے
وبھمجاهدٺهمیݩشھیداݩ
وࢪزمندگاݩوایثاࢪگࢪاݩ
دارندباامنیٺوآزادۍ
زندگےمیڪنند...
و¹⁸⁰دࢪجھ
برخلافــ خواستھهاۍآنها
واهدافانقلاب
ڪارمیڪنندوحࢪڪٺمیڪنند:)🚶♂
اینہابایدبراۍخودشاݧروشݩڪنند
ڪ جواب ایݧ خوݩ هاۍ پاڪ رو چگونھ خواهند داد:)💔
#نصیحت_پدرانہ✌️
〖 👊🏻'! 〗
.
•
فَضـٰایمجازی؛
میتواندابـزاریباشدبرای
زدنتویدَهـَــنِدشــمنـٰان":)✌️🏻🌿'!
.
حواسمونباشہدرفضاےمجازی
درستفعالیتکنیم^^!🕊
.
🚦|#رهبر
🚥|#تقوایمجازی
____❁♡❁_________
❀••┈••❈✿❈••┈••❀
#تلنگرانــــه
از اینڪــهبہسمتخــــــــدا
آهستہحرکـــتمیــڪنے،نتـــــــــرس!
ازاینبتـــــــــرس
کہبراےترڪگنـــــــاه
هیچکــارےنڪردهباشے،
حتےتوبـــــــــــہ…
اونے ڪــه میگــه فــردا #توبــــه ڪن خــوده خــوده شــیطونه
امــروز و همیــن الان بهتــرین وقتــه ممڪنــه
🌿🕊
جــادههاے مــجازے
بــسیار لغزنده استــــــ ..؛
لطفا ڪمربند ایــمانتان
را محڪم ببندید
#سخنبزرگان🌿
-جوانے را در بـرزخ دیدمڪه میگفت:
به برزخ بیایید خواھید فھمید
ھر نفسےڪه به غیرِ "خُدا"ڪشیده اید به ضرر شما تمام شدھ است :)
#شیخرجبعلیخیاط 🌿
#شهیدانه
حاجقاسـم یجا تو
وصیتنامش میگه..،
خدایا وحشت همهی
وجودم را فرا گرفته است.
من قادر به مهار
نفس خود نیستمـ
رسوایم نکن.💔🙂
+ حقیقتا حاجی که اینجوری میگن
آدم خیلی زیاد شرمنده میشه :)🚶🏻♂
#الهیالعفو...
#هعے...!
خوشاآنانکھجانانمۍشناسند
طریقعشقوایمانمۍشناسند
بسۍگفتندوگفتیمازشهیدان ..
شهیدانراشهیدانمۍشناسند
#شهید_جهاد_مغنیه🦋💙
#بدون_تعارف🌱
شهدا به نامحرمی ک باهاش رودررو میشدن هم نگاه نمیکردن حالا الان مامیریم پروفایل طرف یجور زوم میکنیم چهرش رو از مادرش بهتر حفظ میشیم:/🍃🍃
#یاس_نبی
اگرخواستۍزندگےڪنۍ،
بایدمنتظرمرگباشی ..!🖐🏽
ولےاگرعاشقشددواندوانسمتِ فداشدندرراهِمعشوقمیروۍ .!🕊
اینخاصیتڪسانۍاستڪھدرفڪرِ جاودانھشدنهستند..🌱
#شهید_مجتبی_علمدار🍓✨
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد
ولی یکیشون خیلی خاص بود حورا خانم. کاراش، حرف زدنش، راه رفتن، همه چیش..
نمیدونم از کی ولی عاشقش شدم.
رفتیم اردو راهیان نور. البته به اجبار بچه ها رفتم اونم برای بزن پ برقص تو راهش.
رفتنا خیلی کیف کردیم و زدیم و رقصیدیم اما.. اونجا خیلی از همون پسره در مورد حجاب و خدا و پیغمبر سوال کردم با اینکه خوب خیلیا بودن که جواب سوالمو بدن ولی من دنبال اون بودم.
اونم همیشه با آرامش جوابمو میداد.
انگار یک آرامش ذاتی داشت.
با حرفاش، لحن حرف زدنش، لبخنداش دلمو از سینم در میاورد.
از اون موقع عوض شدم شدم یه یلدای دیگه... اما اون زیاد محلم نمی داد. توجه خاصی بهم نمی کرد.
نه نگاه خیره ای، نه حرف خاصی.. فقط وقتی منو می دید سلام کوتاهی می کرد و رد می شد.
تا این که خانوادشو فرستاد خاستگاری. دل تو دلم نبود که بیان با هم حرف بزنیم ولی حورا خانم بابام.. بابان تا فهمید پسره طلبه است مخالفت کرد. هر چی بهش گفتم لااقل بزارین یه بار بیان اما گفت نه.
از خانواده اونا اصرار از بابای من انکار.
الان یک ماهه از قضیه خاستگاری میگذره و اونا هر هفته زنگ می زنن.
اما بابام زیر بار نمیره. میگه نه که نه.. محمدم منو دوست داره به بابام گفته ول کن نیست و تا منو به عقد خودش درنیاره بی خیال نمیشه.
تروخدا حورا خانم کمکم کنین.
حورا لبخند مطمئنی زد و دستان یلدا را گرفت.
_ اولا حورا خانم مال زنای۵۰-۶۰ساله است به من بگو حورا.
دوما تو چرا انقدر استرس داری عزیزم؟ درست میشه شک نکن.
_ آخه چجوری بابام راضی نمیشه!
_ عزیزم یکم آروم باش. اگه پسره دوست داره پس تا اخرش پات میمونه غصه نخور. پدرتم این عقایدی رو که تو باورش کردی رو هنوز باور ندارن.
_به نظرتون چیکار کنم پس؟
_شما باید واسه پدرت توضیح بدی. همین چیزایی که محمد آقا گفتن رو براشون توضیح بده. از خوبیای دین اسلام براشون بگو.
مدرک و دلیل بیار از قرآن هرکاری که میتونی بکن تا پدرت راضی بشن. اگه تو هم دوسش داری تلاش کن. یه ماه دیگه هم صبر کنه عیب نداره. عوضش پدرت میفهمن که اشتباه بزرگی می کردن و موقعیت خوبی نصیب دخترشون شده.
ببین یلدا جان عشق یک مقوله مقدسه باید طلبیده بشی تا سراغت بیاد پس خوب فکراتو بکن و کارایی که گفتم رو انجام بده اگرم فایده نداشت بازم بیا پیش خودم.
_چشم ممنون حورا جون. واقعا آروم شدم باهاتون حرف زدم.
_فدات بشم میتونی بری فقط خیلی به خودت استرس وارد نکن.
_ بازم چشم. فعلا خدانگهدار.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_یکم
وقتی یلدا از اتاق حورا خارج شد، حورا همچنان به یلدا فکر میکرد و امیدوار بود که پدرش سرنوشت دخترش را خراب نکند.
آن روز چند مراجعه کننده دیگر هم داشت و هرکدام مشکلاتی داشتند و حورا با حوصله حرف های آن ها را گوش می کرد و راه هایی پیش پایشان می گذاشت .
او از این کار لذت می برد.
وقتی کاش تمام شذ از منشی خداحافظی کرد و از مرکز مشاوره خارج شد.
مهرزاد در مغازه کار میکرد و خودش را مشغول کرده بود تا کمتر به حورا فکر کند. حسابی جا افتاده بود و کارش گرفته بود ولی تنها مشکلی که داشت این بود که وجود امیر مهدی آزارش میداد.
زیاد با امیر مهدی هم صحبت نمی شد و حاضر نبود او را ببیند .
مهرزاد او را به خاطر ابراز علاقه اش به حوراگناهکار می دانست.
همیشه حورا را برای خود می دانست و حال نمی توانست باور کند کسی جز او حورا را دوست دارد.
دلش می خواست راهی پیدا کند و با او صحبت کند اما چگونه ؟
وقتی حورا اصلا چشم دیدن اورا نداشت این کار ممکن نبود.
آنچنان درفکر بود که متوجه آمدن امیر رضا نشد.
_داداش کجا سیر میکنی ؟؟
_سلام.
شرمنده داداش متوجهت نشدم
_دشمنت شرمنده خسته نباشی. اگر می خوای بری می تونی بری.
_فدات ممنون.
بفرما اینم کلید امری نیست؟
_از کارت راضی هستی مهرزاد؟
_ انقدری که میتونم بابتش تا صبح ازت تشکر کنم.
_ قربانت داداش این چه حرفیه کاری نکردم. تو بهترین تصمیم رو گرفتی. راستی فردا حرم ساعت۳منتظرتم.
_ حرم واسه چی؟
_خیر سرم میخوام دوماد بشما.
_ آها پاک فراموش کرده بودم باشه حتما میام.
_پس منتظرتم الانم برو به امید خدا شبت بخیر
مهرزاد سوار ماشینش شد و به طرف خانه حرکت کرد.
به خانه رسید. کلید را درون در چرخاند و وارد شد.
از آن طرف هورا درون حیاط بود و سرش به طرف در چرخید .
مهرزاد را دید که وارد حیاط شد .چادرش را روی سرش درست کرد و به گلهای باغچه زل زد
مهرزاد جلو امد .
_سلام.
حورا با صدای ارامی جواب داد
_خوبی؟
_خیلی ممنون.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"