eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾ 🕌🇵🇸🌕 ﴿ « ما، روز به روز به آرمان های بلند اسلام نزدیک‌تر می‌شویم و اکنون آرمان ِ فتح ِ قدسِ شریف افقی بسیار روشن یافته است برادران بشتابید قدس عزیز در انتظار است! » | | |
•|💚🍃|• +حاج‌آقاپناهیان‌میگفتند: آقا صبح به عشق شما چشم باز میکنه این عشق فهمیدنے نیست...! بعدما صبح که چشم باز میکنیم بجایِ عرض ارادت به محضر آقا گوشیامونُ چک میکنیم! ؟ اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
بہ‌خودت‌نگاه‌کن‌درطول‌روز‌چن‌تاگنـاه مۍکنۍ؟!🤔😣 چہ‌لذتۍدرگناه‌وجوددارد؟! وقتۍبدانیم‌بااین‌گناه‌نافرمانۍکسۍ‌را کردیم‌کہ‌یک‌عمـࢪنمکش‌راخوردیم!!💔 چہ‌لذتۍدرگناه‌مۍتواندوجودداشتہ‌باشہ؟! وقتۍدرپس‌هرگناهۍقلب‌مبارک‌امامت‌را مۍشکنۍوظھورش‌راعقب‌مۍاندازۍ💔 بہ‌خـداقسم☝️🏻 غیبـت‌امام‌زمان'ارواحنافداه' همان‌خانہ‌نشینۍعلیست!💔 - فقط‌چندسالۍطولانۍتر😓 ‼️ 👋🏻
تـࢪدیدمڪن! تصـوࢪش‌هم‌زیباسـت!🙃♥️ (:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کم کم همه قصد رفتن کردند،در عرض ربع ساعت خانه سید محمود که از صبح غلغله بود در سکوت فرو رفت،سمانه نگاهی به خانه و آشپزخانه انداخت همه جا مرتب و ظرف ها شسته شده بودند ،حدسش زیاد سخت نبود می دانست کار زهره و ثریا و مژگان است. به اتاقش رفت،دلش برای گوشه گوشه ی اتاق و تک تک وسایل این اتاق تنگ شده بود،روی تختش نشست و دستی بر روتختیِ نرم کشید،به عکس بزرگ دو نفره ی خودش و صغری خیره شد ،این عکس را در شلمچه گرفته بودند،محو چشمان سرخ از گریهوشان شده بود،این عکس را یاسین بعد از دعای عرفه از آن ها گرفته بود،به یاد آن روز لبخندی بر لبش نقش بست. تقه ای بر در اتاق خورد،سمانه نگاهش را از عکس گرفت و "بفرمایید"ای گفت ،حدس می زد مادرش باشد اما با باز شدن در آقا محمود وارد اتاق شد. به سمت دخترش رفت و کنارش نشست! ــ چیه فکر میکردی مادرته؟ ــ آره ــ میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی ،تا خوابید من اومدم پیشت سمانه ریز خندید ــ مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان اقا محمود خیره به صورت خندان دخترکش ماند،سمانه می دانست ان ها نگران بودند با لبخندیگ دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت: ــ بابا،باور کن حالم خوبه،اونجا اصلا جای بدی نبود،چندتا سوال پرسیدن،والا هیچ چیز دیگه ای نبود ــ میدونم بابا،وزارت اطلاعاته ساواک که نیست،میدونم کاری به کارتنداشتن ،اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد، ــ به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم،یا باید یکم اتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید با دیدن لبخند پدرش ب*و*سه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد: ــ باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود،خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم ــ خدا خیرش بده،من چیزی از قضیه نمیپرسم چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم ــ ممنون بابا ــ بخواب دیگه،شبت بخیر ــ شب بخیر محمود آقا ب*و*سه ای بر سر دخترکش نشاند و از اتاق بیرون رفت،سمانه روبه روی پنجره ایستاد،باران نم نم میبارید ،پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد،از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد، دلش برای خانه شان اتاقش و این پنجره تنگ شده بود،این دلتنگی را الان احساس می کرد،خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز دلتنگی را احساس نمی کرد،شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده، کمیل دیگر برایش آن کمیل قدیمی نبود،او الان کمیل واقعی را شناخت،او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ،شخصیتی که کمیل از همه پنهان کرده بود. با یادآوردی بحث سر سفره،نفرینوهای خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید. نفس عمیقی کشید که بوی باران و خاک تمام وجودش را پرکرد،آرام زیر لب زمزمه کرد: ــ خدایا شکرت... *** ــ یعنی چی مامان؟ فرحناز خانم دیگ را روی اجاق گاز گذاشت و با عصبانیت روبه سمانه گفت: ــ همینی که گفتم،چادرتو از روی سرت دربیار،بیا پیشم بشین ــ مامان میخوام برم کار دارم ــ کار بی کار ،پاتو بیرون از این خونه نمی زاری سمانه کیف را روی میز کوبیدو گفت: ــ کارم مهمه باید برم ــ حق نداری پاتو بیرون از خونه بزاری،فهمیدی؟؟ ــ اما کارام.. ــ بس کن کدوم کارا؟ها، همین کارات بود پاتو کشوندن تو اون خراب شده سمانه با صداب معترضی گفتت: ــ اِ مامان،اونجا وزارت اطلاعاته خراب شده چیه دیگه؟بعدشم چیکارم کردن اونجا مگه؟؟چندتا سوال پرسیدن همین. فرحناز خانم روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفتوگ و زیر لب زمزمه کرد: ــ تا فردا هم بشینی از اونا دفاع کنی من نظرم عوض نمیشه،الانم برو تو اتاقت سمانه دیگر حرفی نزد ،می دانست بیشتر طولش دهد سردرد مادرش بدتر می شود،برای همین بدون حرف دیگری به اتاقش رفت. به در و دیوار اتاق نگاهی انداخت،احساس زندانی را داشت،آن چند روز برایش کافی بود،و نمی توانست دوباره ماندن در چهار دیواری را تحمل کند. گوشیش را از کیف دراورد،نمی دانست به چه کسی زنگ بزند ،روی اسم صغری را لمس کرد،اما سریع قطع کرد،صغری که از چیزی خبر نداشت،به پدرش هم بگوید حتما مادرش را همراهی می کرد ،فکری به ذهنش رسید،سریع شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد پشیمان شد که تماس گرفته،اما دیر شده بود. صدای خسته و نگران کمیل در گوشش پیچید: ــ الو سمانه خانم سمانه که در بد وضعیتی گیر افتاده بود آرام گفت: ــ سلام،خوب هستید ــ خوبم ممنون شما خوب هستید؟اتفاقی افتاده ــ نه نه اتفاقی نیفتاده ــ خب خداروشکر به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
سمانه سکوت کرد ،نمی دانست چه بگوید،محکم بر پیشانی اش کوبید، و در دل به خودش غر می زد که چرا به او زنگ زده بود. ــ چیزی شده؟ ــ نه نه،چطور بگم آخه ــ راحت باشید بگید چی شده. ــ مثل اینکه دایی و محسن خیلی برای مامانم بد توضیح دادن دستگیر شدنِ منو، ــ خب؟ ــ مامانم نمیزاره برم بیرون ــ خوب کاری میکنه سمانه که اصلا فکر نمی کرد کمیل همچین جوابی بدهد،حیرت زده پرسید: ــ یعنی چی؟ ــ یعنی که نباید برید بیرون ــیعنی چی؟ سمانه عصبی گفت: ــ متوجه هستید دارید چی میگید؟من به خاطر چند نفر که هنوز دستگیر نشدن باید تو خونه زندانی بشم کمیل نفس عمیقی کشید تا حرفی نزد که سمانه ناراحت شود. ــ هرجور راحتید،زنگ زدید اینو گفتید منم جوابمو گفتم ــ اصلا تقصیر من بود که تماس گرفتم .خداحافظ * نیم ساعت از تماسش با کمیل می گذشت ولی هنوز عصبی به گوشی که در دستش بود خیره بود،و با پایش بر زمین ضربه می زدو آرام زیر لب غر میزد: ــ نرم بیرون از خونه،نتونسته چند نفرو بگیره من باید تو خونه زندونی بشم،من احمق نباید زنگ میزدم با صدای آیفون خودش را برای بحث مجددی اینبار با پدرش آماده کرد،اما در باز شد و صغری با جیغ و داد وارد اتاق شد و سمانه را محکم در آغوش گرفت. ــ سلام عشقم ــ تو اینجا چیکار میکنی؟ ــ اومدم بدزدمت بریم دور دور سمانه مشتی به بازویش زد و از او جدا شد. ــ خاله هم اومده؟ ــ نه ــ چرا؟ ــ دارم بهت میگم میخوایم بریم دور دور مامانم کجا بیاد ــ چی میگی تو ــ بابا کمیل زنگ زد گفت سریع آماده بشم بیایم دنبالت بریم دور دور روی تخت نشست و ادامه داد: ــ آخه میدونی داداشم فک کرده تو وزارت کلی آدم وحشتناک هست که کلی با کمربند و شلاق شکنجت دادن و بلند زد زیر خنده،سمانه هم با مقایسه واقعیت آنجا با چیزهایی مه کمیل برای استتار گفته بود خنده اش گرفت. ــ بی مزه ــ تو که اماده ای،چادرتو فقط سرت کن ــ وایسا ببینم شوخی نمی کردی تو؟؟ ــ نه بخدا،کمیل الان بیرون منتظره سمانه در جایش خشک شده بود ،باورش نمی شد که کمیل به دنبال او آمده،او فکر می کرد که کمیل بیخیال او شده و پیگیر کار و حالش نیست ولی اینطور نبود... می خواست کمی ناز کند و بگوید که نمی آید اما می ترسید کمیل و صغری بیخیال شوند و برودند،سریع به طرف چادرش رفت،اما یا یادآوری مادرش با حالت زاری نگاهی صغری انداخت: ــ وای صغری مامان نمیزاره برم بیرون صغری شروع کرد به خندیدن: ــ وای سمانه اینهو دخترا پونزده ساله گفتی،نگران نباش بسپارش به داداشم. صغری بلند شد و به طرف در رفت: ــ من به جا داداشم بودم و تو به درخواست خواستگاریم جواب منفی می دادی دیگه بهت سلام هم نمی کردم،بدبخت داداشم،من بیرونم تا آماده بشی صغری از اتاق خارج شد،سمانه احساس کرد دیگرنایی برای ایستادن ندارد سریع روی صندلی نشست و چشمانش را روی هم گذاشت. قضیه خواستگاری را فراموش کرده بود،حرف های آن شب کمیل در سرش می پیچید وسمانه چشمانش غرق اشک شدند، قلبش با یادآوری درخواست کمیل فشرده شد،احساس بدی نسبت به کمیل بر قلبش رخنه انداخت. دوست داشت بیخیال این بیرون رفتن شود اما با صدای مادرش که به او می گفت سریع اماده شود،متوجه شد برای پشیمانی دیر شده... * فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده. سمانه با بغض سرکوب شده ای بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید،از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد و در جواب صحبت های صغری که سعی می کرد با هیجان تعریف کند تا حال و هوایش را عوض کند،فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی یا لبخند ندارد. با ایستادن ماشین نگاهش را به بیرون دوخت،نگاهی به پارک انداخت ،با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد،زمین از باران صبح خیس بود،پالتویش را دورش محکم کرد،و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت،با پیشنهاد صغری نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن. در یکی از الاچیق های چوبی نشستند،اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت: ــ آقا تو این هوای سرد فقط یه شکلات داغ میچسبه،من رفتم بگیرم به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
دوپارت رمان امروزمون تقدیم دیدگاه شما🌹🌿
؛°.←ق→.°؛مثل↓ ؛°.←قدس→.°؛مثل↓ ؛°.←قاســم→.°؛→↑
"ܝ‌ﻭܝ‌̇‌ܟ̣ܣߊ‌‌̇ࡅܨܦ߳ܥ‌ࡅࡑ‌ܩࡅߺ߲ܝ‌ﻭܭ✌️🏻🇯🇴"
+خبࢪنگآر🎙 آیاوارد‌قدس‌خواهیم‌شد!؟ - سیدحسن‌نصࢪاللھ.. من‌دࢪاین‌باره‌یقین‌داࢪم🖐🏻!"
یڪی تو هواپیما اخرین نماز شبِ قبل از شهادتشو میخونه یڪی دیگہ تولد هفتاد و یڪسالگیشو تو هواپیما میگیره🙄! //:👊🏽
پشت هر اکانت مجازۍ، یڪ قلب واقعۍ در حال تپیدن است مواظب رفتار و حرف‌هامون باشیم...:)
تو اے نآزنین قدس خونین ما تو اے قبله‌ے اوݪ دین ما بھ یادت تپد قلب تبدآࢪ ما بھ عشق‌ات زند نبۻ بیدار ما
ظـهوردر جمجمه هاست نه درجمـعه ها...!
#بڪ‌گراند🇯🇴⇒⃟ #مناسبتے🇯🇴⇒⃟ ܦ߳בࡑ ܟ̇ߺࡐ‌ࡍ߭ ࡅߺ߲ߘߊ‌ܢ̤ߺࡅߺ߳ࡉ
: فلسطین‌قطعا‌آزاد‌خواهد‌شد وبه‌مردم‌برخواهد‌گشت ... :))✌️🏻 🕶👊🏻
فلسطین ڪلید رمز‌آلود ظهور حضرت بقیةالله استــ... 🌱 :)
مـٰآلك‌،رفٺ . . . عـَمـٰا‌ر،رفٺ . . . جمعهـ‌برای‌ما‌پرشده‌از‌خـٰاطـره‌های‌تلخ‌رفتن":)💔 آقاجـٰان‌شمانمی‌آیید؟!(: اگرشمابیـٰایـید، عـَمـٰارومـٰالڪ‌هم‌برمیگـردند !🖤🌿
|♥️|قدس: روز مقابله با مستکبرین قدس: روز آرمان ها و اهداف مقدس قدس: روز فلسطین ، دفاع از حق ، حمایت از دین آخرین جمعه ماه مبارک رمضان...| | 💐
ازحزبِ‌خدابہ‌دفتࢪکاخ‌سفید ازقلبِ‌مقاومت‌بہ‌صهیوטּ‌یزید🚀 دࢪقدس‌نمازجماعت‌رامیخوانیم تاکوࢪشودهرآنکہ‌نتوانددید..🖐🏻!"
📕⃟♥️¦ " " جملہ‌اے آشنـاسٺ...! خـدایا از ڪہ شنیـدم؟ آهـان یـادم افٺـاد، از ڪوفیـان... نڪند انٺظـار‌ِمـن‌هـم از جنسِ انٺظـارِڪوفیـان باشـد...؟ "همیـن💔." ؟؟؟
#منتظࢪانہ +یڪ¹ جُمعہِ بهترےّ↓ خواهـد آمد🍃 و منـ و تمـٰامـِ گل‌ها و غروبِ ایوانِ خانہ..✨ برایتـ ذوق خواهیمـ ڪرد :)
خبرنگار🎙: آیاواردقدس‌خواهیم‌شد؟ سیدحسن‌نصرالله♥️: من در این بارھ‌ یقین دارم...✌️🏼 🍃(: ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
ما دولت ڪه هیچ ... قریه و مزرعہ که هیچ ... ما حتے طویلہ ای هم به اسم اسراییل نمیشناسیم//: !
° شهدا،هدفشون‌شهادت‌نبودツ .! اونا‌فقط‌مسیر‌رو‌دࢪست‌انتخاب‌کردن بین‌راه‌ھم‌شھادت‌‌بهشون‌داده‌شد ..(: ‌_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _"∞" |💚| ‌|🔗|
؛°.←ق→.°؛مثل↓ ؛°.←قدس→.°؛مثل↓ ؛°.←قاســم→.°؛→↑
🕊 سردار‌بودا .. ولی‌وصیت‌کرده‌بود‌ روسنگ‌مزارش‌بنویسن •سرباز💕•