#من_با_تو
#قسمت_سی_ام
بهار با ناراحتے گفت :
ــ حالا جدی نمیای؟
با یادآوری ماجرای چند روز پیش عصبے شدم،با حرص گفتم :
ــ نہ پس الڪےالڪے نمیام،پسرہی.....
ادامہ ندادم،بهار بطری آب معدنے رو گرفت سمتم.
ــ بیا آب بخور حرص نخور!
با عصبانیت دستم رو
ڪوبیدم روی نیمڪت و گفتم :
ــ آخہ با خودش چے فڪر ڪردہ؟ ڪہ عاشقشم؟ لابد عاشق اون ریشهاش شدم!
بهار ڪمے از آب نوشید و نفس عمیق ڪشید! متعجب گفتم :
ــ چرا اینطوری میڪنے؟
ڪمے رفت عقب انگار ترسیدہ بود!
ــ خشم هانیہ!
پوفے ڪردم :
ــ بےمزہ!
یهو بهار با ترس بہ پشت سرم زل زد و بلند شد ایستاد،سریع گفت :
ــ سلام استاد سهیلے!
نفسم تو سینہ حبس شد!
دهنم باز موندہ بود،یعنے حرفهام رو شنیدہ؟! بہ زور دهنم رو بستم،آب دهنم رو قورت دادم،هانیہ مگہ مهمہ؟ خبشنیدہ باشہ! اصلا حق داشتے! سرفہای ڪردم و بلند شدم اما خبری از سهیلے نبود!با صدای خندہی بهار سرم رو برگردوندم!با خندہ نشست، چپچپ نگاهش ڪردم،همونطور ڪہ داشت مےخندید گفت :
ــ وای هانیہ! قبض روح شدیاااا
حق بہ جانب گفتم :
ــ اتفاقا میخواستم
ڪلے حرف بارش ڪنم...!
چادرم رو مرتب ڪردم و دوبارہ نشستم!
ــ نمیشہ ڪہ نیای!
بطری آب معدنے رو برداشتم،همونطور ڪہ بہ بطری زل زدہ بودم و مےچرخوندمش گفتم :
ــ خودم میخونم چند تا جلسہ ڪہ بیشتر نموندہ،جزوہها رو برام بیار!
بهار چیزی نگفت،چند دقیقہ بعد با تعجب خیرہشد بہ ورودی ساختمون دانشگاہسریع بلند شد و گفت :
ــ هانیہ پاشو بریم!
زل زدم بهش
ــ چرا؟
دستم رو گرفت،بلند شدم، بنیامین با عجلہ داشت مےاومد بہ سمتمون، سهیلے و رسولے هم پشت سرش!همہ چیز رو حدس زدم، چند قدم موندہ بود بنیامین بهم برسہ ڪہ سهیلے از پشت بازوش رو گرفت و با اخم گفت :
ــ سریع برو بیرون!
بنیامین پوزخندی زد و گفت :
ــ حسابم با تو جداست برادر...!
رسولے با تحڪم گفت :
ــ ولشڪن امیرحسین،الان از حراست میان!
سهیلے همونطور ڪہ بازوی
بنیامین رو گرفتہ بود گفت :
ــ ولشڪنم یہ بلایے سرشون بیارہ؟!
بنیامین انگشت اشارہش رو بہ سمتم گرفت و گفت :
ــ خودت بازی رو شروع ڪردی،منم عاشق بازیام!
بدون اینڪہ حرفهاش روم تاثیر بذارہ زل زدم توی چشمهاش بدون ترس!
چیزی نگفتم،بازوش رو از دست سهیلے جدا ڪرد و از دانشگاہ خارج شد!سهیلے همونطورڪہ با اخم بہ رفتن بنیامین نگاہ مےڪرد گفت :
ــ شما مگہ ڪلاس ندارید؟! عذر تاخیر قبول نیست!
رسولے با دست زد رو شونہش و گفت:
ــ استاد من برم پس
تا ترڪشت بہ من نخوردہ!
معلوم بود خیلے صمیمے هستن،سهیلے برگشت سمتش و آروم چیزی گفت،
رسولے رو بہ من گفت :
ــ خانم هدایتے نگران چیزی نباشید حرف زیادی زد پروندہش برای همیشہ بستہ شد!با خونسردی سرم رو تڪون دادم،بهار بازوم رو گرفت با لبخند گفت:
ــ نشنیدی استاد چے گفتن؟! بدو بریم سرڪلاس!
چشم غرہای بهش رفتم.
ــ برو بهار ڪلاست دیر نشہ...!
سهیلے برگشت سمتم با تحڪم گفت:
ــ خانم هدایتے من اجازہ ندادم ڪلاسهام نیاید!سریع سر ڪلاس وگرنہ طور دیگہای برخورد مےڪنم!
با تعجب نگاهش ڪردمبا خودش چند چند بود؟!خواستم چیز بگم ڪہ بهار بازوم رو بشگون گرفت و سریع دنبال خودش ڪشید بہ سمت ساختمون! سهیلے همونطورڪہ نزدیڪمون راہ مےاومد گفت :
ــ منظور من چیز دیگہای بود،اشتباہ برداشت ڪردید!
منظورش برام
مهم نبود،ڪلا برام مهم نبود!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_سی_ویکم
آروم پاهام رو، روی برگ های خشڪ گذاشتم،ڪوچہ خلوت بود و چادرم رو باد بہ بازی گرفتہ بود.
ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم، در خونہ باز بود،بہ نشونہ تاسف سرم رو تڪون دادم و همونطور ڪہ وارد خونہ مےشدم گفتم :
ــ مامان خانم خودت هے بہ ما گیر میدی پاییزہ درو خوب ببندید اونوقت خودت درو تا آخر باز گذاشتے؟
چادرم رو درآوردم...
و آویزون ڪردم، مادرم جواب نداد!
در رو بستم و بلند گفتم :
ــ ماماااان!
جوابے نگرفتم...
وارد آشپزخونہ شدم،هروقت بیرون مےرفت روی در یخچال برام یادداشت مےذاشت، اما خبر از یادداشت نبود!حس بدی بهم دست داد، دلشورہ! سریع موبایلم رو درآوردم و شمارہ موبایلش رو گرفتم،صدای زنگ موبایلش از اتاق خواب مشترڪش با پدرم اومد! وارد اتاق شدم،در ڪمد باز بود و لباس ها روی زمین پخش شدہ بود!نگران شدم،حتما اتفاقے افتاد بود! موبایل رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و در همون حین علامت قرمز رو لمس ڪردم!
با عجلہ رفتم بہ سمتم در و چادرم رو برداشتم،در رو باز ڪردم، داشتم چادرم رو سر مےڪردم ڪہ شهریاروارد شد!
ڪمے آروم شدم، نگاهش افتاد بهم،صورتش درهم بود! مطمئن شدم اتفاقے افتادہ!
رو بہ روش ایستادم و گفتم :
ــ داداش چیزے شدہ؟
چیزی نگفت و وارد خونہ شد! ڪلافہ دنبالش رفتم.
ــ شهریار...داداشے دارم با تو حرف میزنم! چرا مامان نیست؟ نگو نمیدونے!
برگشت سمتمش... دستش رو برد بین موهاش و پوفے ڪرد! با نگرانے نگاهش ڪردم اما چیزی نگفتم! لب هاش بہ هم خورد :
ــ مریم تصادف ڪردہ!
گنگ نگاهش ڪردم فڪرم رفت سمت هستے دوماهہ!
منم گفتم :
ــ چیزیش شدہ! اتفاقے برای هستے افتادہ؟
سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد:
ــ نہ هستے همراهش نبودہ!
با تردید نگاهم ڪرد و ادامہ داد :
ــ هانیہ...مریم درجا تموم ڪردہ!
چشم هام رو بستم...
سخت نفسم رو بیرون دادم! خبر برام عجیب و نامفهوم بود! مریم، مرگ، هستے، امین، علاقہ!
همش توی سرم مےچرخید!
احساس عجیب و بدی داشتم! چشم هام رو باز ڪردم :
ــ بگو شوخے میڪنے!
سرش رو تڪون داد و اشڪے از گوشہ چشمش چڪید! گذشتہ نباید برمےگشت!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_سی_ودوم
مادرم آروم گریہ مےڪرد
من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صوت قرآن و گریہی هستے، آروم اشڪ مےریختم!
مادر مریم، هستے رو محڪم در آغوش گرفتہ بود و گریہ مےڪرد! عاطفہ و خالہ فاطمہ هم با گریہ میخواستن هستے رو ازش جدا ڪنن! احساس ڪردم هستے دارہ خفہ میشہ، سریع بلند شدم و رفتم بہ سمتشون! آروم دست های مادر مریم رو گرفتم و گفتم :
ــ هستےرو بدید بہ من دارہ اذیت میشہ
صورتش رو چسبوند بہ
صورت هستے و هقهق ڪرد!
نالہ ڪرد :
ــ دخترم!
قطرہ اشڪے از گوشہ چشمم چڪیدبا دست زیر چشمم رو پاڪ ڪردم! خالہ فاطمہ و عاطفہ هم حال خوبے نداشتن! تو این بین حال خودم نامفهوم تر بود، احساس مےڪردم هر لحظہ ممڪنہ مریم از در وارد بشہ و مثل همیشہ با لبخند بگہ سلام هانیہ جون!
صورت مریم اومد جلوی چشمم، دفعہ اول ڪہ دیدمش! آرزوی مرگش رو نڪردہ بودم!نگاهے بہ عڪس خندونش ڪہ تو بغل خالہ فاطمہ بود انداختم، زل زدم بہ چشم هاش با چشمهام گفتم : قرار بود جای من خیلے دوستش داشتہ باشے نہ اینڪہ داغونش ڪنےبغضم شدت گرفت، دوبارہ نگاهم رو چرخوندم روی هستے، طوری گریہ مےڪرد ڪہ احساس ڪردم هر لحظہ ممڪنہ از حال برہ!
با لحن آروم گفتم :
ــ خالہ جون هستے یادگار مریمہ...
ترسیدہ، نمیخواید ڪہ اتفاقے براش بیوفتہ؟
نگاهے بہ هستے انداخت
و پیشونیش رو بوسید...
دست هاش شل شد! هستے رو بغل ڪردم،مادرم با تعجببهم خیرہ شدہ بود! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم تا خیالش راحت بشہ خوبم!
خالہ فاطمہ با گریہ گفت :
ــ هانیہ جان ببرش یہ جای آروم،دلم ریش میشہ،تو مجلسِ......
نتونست ادامہ بدہ
و نشست ڪنار مادر مریم!
عاطفہ خواست هستے رو ازم بگیرہ ڪہ آروم گفتم :
ــ عاطے تو حالت خوب نیست، مراقبشم، منم عمہی دومش!
باید روی حرفهام تاڪید مےڪردم،
تا متوجہ بشن قصد و منظورے ندارم!
متوجہ بشن اون هانیہی شونزدہ سالہ نیستم!صدای شیون و زاری زنها قطع نمےشد، وارد حیاط شدم و در رو بستم، حیاط آرومتر بود! چادرم رو پیچیدم دور هستے ڪہ سرما نخورہ،گریہش بند اومد اما آروم نالہ مےڪرد، دلم لرزید! لبم رو گزیدم و چند قطرہ اشڪ از چشم هام روی صورتم سر خورد! با انگشت اشارہم شروع ڪردم بہ نوازش صورت ڪوچولوش، چشمهاش رو بست و تبسم ڪمرنگے روی لبهاش نقش بست!
آروم گفتم :
ــ توام از شلوغے خوشت نمیاد؟
چشم هاش رو باز ڪرد...
دهنش رو هے باز و بستہ مےڪرد، انگشتم رو ڪشیدم روی لب هاش و گفتم :
ــ گشنتہ؟
نمیتونستم قربون صدقہ،ش برم اما دوستش داشتم،خواستم برم داخل شیشہ شیرش رو بگیرم ڪہ در حیاط باز شد، امین خستہ و ناراحت وارد شد! آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم!دستم رفت سمت دستگیرہی در ڪہ صداش متوقفم ڪرد :
ــ دخترمو بدہ...!
صداش آروم بود، غمگین، عصبے، خستہ! صدایے ڪہ هیچوقت ازش نشنیدہ بودم! برگشتم سمتش، بےحال نشستہ بود روی تخت، نگاهش مثل شبے بود ڪہ از خواستگاری برگشت، همون غم!
سرد گفتم :
ــ میخوام برم شیشہ شیرش رو
بیارم!
دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد :
ــ خب هستے رو بدہ!
بدون حرف رفتم سمتش
و بہ جای اینڪہ هستے رو بدم بهش گذاشتم ڪنارش روی تخت! خواستم برم داخل ڪہ گفت :
ــ دل شڪستہات ڪار خودشو ڪرد!
حرفش عصبیم ڪرد...
نباید گذشتہ رو پیش مےڪشید!
نباید ڪسے فڪر مےڪرد فقط نشستم آہ و نفرینش ڪردم! من فراموش ڪردہ بودم چرا نمیخواستن بفهمن؟! با صدای خش دار ادامہ داد :
ــ ببین......
نشستم روی همون تختے ڪہ شب خواستگاریم نشستہ بودم بہ پنجرہ مون اشارہ ڪرد :
ــ از بالا نگاهم مےڪردی مثل همیشہ! الان عزادار اون زنم! همدمم، مادر بچہ ام!
زل زد بہ صورت هستے...
چشم هاش قرمز بود اما جلوی من گریہ نمے ڪرد! نفسے ڪشیدم و گفتم :
ــ دل من ڪے ڪارہای بود ڪہ این بار باشہ؟!
رفتم بہ سمت در...
همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم :
ــ بچگے ڪردم امین! چرا هیچوقت نگفتے چرا؟!
نمیدونم چرا بےاختیار اسمش رو بردم!
چیزی نگفت، نگفت ڪدوم چرا؟!
چون خوب میدونست ڪدوم چرا منظورمہ!
وارد خونہ شدم...!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
⭕️✍تلنگر❌❌❌
هر پرهیزگاری گذشته ای دارد👌
و هر گناه کاری آینده ای👌
پس قضاوت نکن...😐
میدانم اگر
قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم.😢
دنیا تمام تلاشش را میکند
تا مرا در شرایط او قرار دهد😱
تا به من ثابت کند
در تاریکی همه ی ما
شبیه یکدیگریم.👌
محتاط باشیم،
در سرزنش و قضاوت کردن دیگران،
وقتی نه از دیروز او خبر داریم
نه از فردای خودمان...✅
#تلنگر ✨
به قول #حاجحسین یکتا:
مشکل اینه که ما دیگه #گریه_انقطاع نداریم...
که ما دیگه خدایا! #خسته شدیم!
ما #تورو میخوایم!
از #شیطون خسته شدیم...
از #خودمون خسته شدیم...
اصلا از #رفیقای بی مرام که مارو هل میدن تو #گناه خسته شدیم...
از #محیط کوفتی خسته شدیم...
ما تورو میخوایم....
به #خدا بگیم!!
خدایا ما خسته شدیم،از بس که #شیطون ما رو زده زمین...
سر زانوهامون #زخم شده...
ما یه خنک #نسیم تورو میخوایم...
بچه ها برای این چیزا #گریه کنید...
اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج
#بَرامَهديعج.صـَلَـوآتبِفرِستمومِن🌱
#داستانک...✨📕
🔹ابلیس و نوحنبی🔹
وقتی که نوح نبی علیه السلام قوم خود را نفرین کرد و هلاکت آنها را از خدا خواست و طوفان همه را در هم کوبید، ابلیس نزد او آمد و گفت: تو حقی برگردن من داری که من می خواهم آن را تلافی کنم!!!
حضرت نوح در تعجب کرد و گفت:
بسیار بر من گران است که حقی بر تو داشته باشم ، چه حقی؟ ابلیس ملعون گفت همان نفرینی که درباره قومت کردی و آنها را غرق نمودی و احدی باقی نماند که من او را گمراه سازم ، من تا مدتی راحتم ، تا زمانی که نسلی دیگر بپاخیزند و من به گمراه ساختن آنها مشغول شوم
حضرت نوح نبی علیه السلام با این که حداکثر کوشش را برای هدایت قومش کرده بود، با این حال ناراحت شد و به ابلیس فرمود: حالا چگونه می خواهی این حق را جبران کنی؟ابلیس گفت: در سه موقع به یاد من باش! که من نزدیکترین فاصله را به بندگان در این سه موقع دارم:
1⃣هنگامی که خشم تو را فرا می گیرد به یاد من باش!
2⃣هنگامی که میان دو نفر قضاوت می کنی به یاد من باش!
3⃣ و هنگامی که با زن بیگانه تنها هستی و هیچکس در آنجا نیست باز به یاد من باش!
📚بحارالانوار، ج۱۱، صفحات ۲۸۸ و۲۹۳
#خداگونہ
الٰھۍ
دلمرابہنقطہاۍکھ
خیࢪمدرآטּاستمتوجہسآز...🙃🖐🏻!!''
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
🌸|↫ #نهجالبلاغهخطبھ²²⁷
#انتخابآت
سردار دلهابود و
گفت:
رو قبرم بنویسید سرباز... 🤍🤞🏻
همتی عقده ای 🙄
از راه نرسیده میگه : چرا به من نمیگید جناب||: ؟؟!؟!😳
#به_حق_چیزای_ندیده!!!😐