eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 . 💕💕💕💕💕💕💕💕 "ناصر…؟؟؟❤" _جانم...💕 امشب چقدر خوشگل شدی...❤ .️ خندید... صورتشو برگردوند... رفت سمت ساکش و گفت... "امشب چت شده اکرم…؟" راه رفتنش با همیشه فرق داشت… حرف که زدنش... منو یاد اولین باری مینداخت که خونه حاج آقا دیده بودمش... . "ناصر…؟❤" _جانم...💕 "بهم قول میدی رفتی شفاعتمو بکنی...؟😢" زل زد تو چشام و گفت... "اونی که باید شفاعت ڪنه تویی خانومم...❤️ اما اکرم جان...💕 جووون ناصر... اگه نیومدم دنبال جنازم نگرد..." سرمو گذاشتم رو پاش... باهق هق گریه گفتم…😭 "بس کن ناصر... اینو ازم نخواه...💔 بذار یادگاری داشته باشم...😔" مکثی کرد و سرمو گرفت بالا... سفیدی چشاش سرخ شده بود... گفت: "میدونستی شهدایی که جنازشون برنمیگرده... حضرت زهرا(س) میاد پیش جنازشون...😭 دوست داری تو تشییع ناصرت...💕 حضرت زهــرا(س) باشه یا آدمای دیگه...؟😢" بغضمو قورت دادم... "باشه...قبول… ولی یه شرط داره... قول بده... حوری های بهشتی رو که دیدی... دست و دلت نلرزه...!"️ زد زیر خنده و گفت: "امون از دست تو...❤ حوری کیه بابا... من اکرممو با دنیا عوض نمیکنم...💕" گفتم:"آره میدونم ناصر… صورتاشونو که ببینی... با اون لباسای حریر... دیگه اسم اکرمم یادت نمیاد...💔" گفت: "همه شونو میزنم کنار و میگم... "برید...من فقط خانومم...💕 اکرممو میخوام...❤" دیگه نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم... چشاشو ریز️ کرد و گفت: "اکرم...❤ شهید شدم...گریه نکنیاااا..." قول ندادم…گریه کردم و گفتم : "بسـه…مگه میشه آدم تو یه روز... همه کسشو از دست بده و گریه نکنه...😭" دلم میخواست صبح نشه... دلم میخواست تا ابد کنارش همینطوری بشینم و…نگاش کنم…️ صبحونه شو که خورد... سمیه رودبغل کرد و بوسید...❤ گفتم: "میذاری چادر سر کنم، باهات بیام دم در...؟" خندید و گفت: "من که حریفت نمیشم خانوم خونه م...💕" وقتی رفت...دلم آشوب شد... تو گوش سمیه گفتم: "مامانی...بابا ناصر رفتااااا... خوب نگاش کن...💔
🌷 بنای ازدواجم با مصطفےعشق او بہ بود😍 دوست داشتم دستم را بگیرد و از این ظلمات روزمَرِّگے بیرون بیاورد🙄 همین مبانےبود کہ مهریہ ام را با بقیہ مهرها متفاوت کرده بود🙄😌 مهریہ ام بود📗 و تعهد از داماد که مرا در راه و اهل بیت و اسلام هدایت کند!😇 اولین عقد در شهر صور بود کہ چنین مهریہ اے داشت . یعنے در واقع هیچ وجهے در مهریه اش نداشت.😊 ✍همسرشهید مصطفے چمران
اینکہ‌من‌گࢪیہ‌کن‌داغ‌شَہ‌بۍکفنم یآمحࢪم‌بہ‌محࢪم‌زغمش‌سینہ‌زنم🖤🔗'' چھل‌وهفت‌قدم‌تابہ‌محࢪم‌گفتم.. من‌حسینۍشده‌ازلطف‌امام‌حسنم🚶🏻‍♂❤️ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ ـــ 💔⃟🥀
نمیدانم‌شهادت شرط‌زیبادیدن‌است یادل‌به‌دریا‌زدن؛ ولی‌هرچه‌هست،جزدریادلان دل‌به‌دریانمیزنند. 💙.
(؏)🦋 ... نگا داشتن مال دنیا, زیادے نیاورد و از بین رفتنش ڪمبودے ایجاد نڪند! ۲۳
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
توجه توجه؛ دو دقيقه اقتداررر رجــز خوانى يك جـــوان ايرانى در ســـوريه حرم حضرت زينب . اگه ميخواين از اتفاقات تو منطقه باخبر باشين؛ اين كليپ رو حتما ببينين .
شنیده بودیم نماز جماعت و اول وقت برایش اهمیت دارد،، ولی فڪر نمیکردیم اینقدر مصمم باشد ! صداے اذان ڪه بلند شد همه را بلند ڪرد انگـار نه انگـار عروسی است، آن هم عروسی خودش یکی را فرستــآد جلو بقیه هم پشت سـَرش نماز جماعتی شد به یادماندنی ((:' •. 🌱
بناے ازدواجم با مصطفی عشـق او بہ ولایت بود دوست داشتم دستم را بگیرد و از این ظلمــات و روزمرگۍ‌ بیرون بیاورد،، همین مبانی بود ڪه مهریہ‌ام را با بقیہ متفاوت ڪرده بود مھریه‌ام قــرآن ڪریم بود و تعھـد از داماد ڪه مـرا در راه تڪامل و اهلِ‌بیت و اسلـام هدایت ڪند .. اولین عَقـد در شھر لبنان بود که عروس چنین مھریه‌اے داشـت یعنی در واقع هیچ وجھی در مهریہ‌اش نداشت •. 🌱
بہ قــَدو قواره‌اش نمی‌آمد درباره‌ے ازدواج حرف بزند امــا با صراحت تمام موضوع را مطرح ڪرد .. گفتیم : الـٰان زوده؛ بزار جنگ تموم شہ خودمون برات آستین بالا میزنیم،، گفت : نھ‌ ! پیامبر فرموند ڪه ازدواج ڪنید تا ایمانتون ڪامل بشه منم براے تڪمیل ایمان بــاید ازدواج ڪنم، بــاید"! همین را گفت ڪه در نوزده سالگی زنش دادیم میگفت : همسرم بــآید عفیف و باحجاب باشہ •. 🌱
دوتآصلوآت‌یهویی‌سهمتون🌻💛|••
‹💔📕› دو روز بود ڪه معده درد شدیدی گرفته بود...🥀 یه روز تو حجره دیدیمــ نشسته داره گریـھ میڪنه😮! گفتمــ علے چیه؟ چته؟!😥 گفتــ : این دو سـه روز دل درد گرفتمــ گریمــ برای این نیست! برای آقام حسن گریه میڪنمــ قربون آقام برم . . . به خاك افتاده بود، به خودش میپیچید💔 📕⃟💔¦⇢