°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
پایان ناشناس جواب میدم🙂
به سخنی بود میگفت دوره آخر الزمان گناه هاهم زیاد میشه🚶🏻
چنتا راهکار میدم انشاءالله که جواب بده براتون🙂
¹- #ترمزفکری : یعنی اون قدرتی که تورو لحظه آخر گناه منصرف کنه
²- #بستنورودیفکربهگناه : هروقت فکر اون گناه یا گناه اومد تو ذحمنتون سریعا تغییر موقعیت بدید
³- #گولزدنذهن : مثلا ذهنت میگه اینکارو کن ولی تو نمیخوای اون کارو انجام بدی چون قصد ترک کردن داری
پس گولش میزنی...! چطوری؟!
وقتی ذهنت میگه اون کارو انجام بده نگو نههههه بگو باشه بعدا دوباره گفت بگو بزار مثلا اینکارو انجام بدم بعدش باشه
وقتی گفتی نه ذهنت اذیتت میکنه و پافشاری میکنه بعد دیگه کنترلش سخته
⁴- #هدفگذاری : مهم ترین چیز هدف گذاریه که اصلا به اون گناه فکر نکنی
یعنی انقدر برنامه ریزی و هدف داشته باشی که فکرت یه این سمت کشیده نشه و اصلا وقت سر خاروندن نداشته باشی
اینا راهکار بود از طرف من
برای هر گناهی راهکار داره
این ها راهکار های کلی بود🙂🦋
انشاءالله اون گناه و هم ترک میکنید
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
آخر ناشناس پاسخ میدم
خب بازم یه راهکار میدم اگر جواب داد که خداراشکر اگر که نه دوباره بفرمایید تا اگر یه لینکی هست برای کنترل چشم پیدا کردم خدمتتون بدم🙂🌿
#کنترلچشم : پاشید برید بیرون یا هروقت رفتید بیرون ، خب نگاه میکنید به مغازه یا.... وقتی برگشتید خونه به خودتون نمره بدید از ۱ تا ۲۰ که چقدر تونستید چشمتون و کنترل کنید🙂
یه مطلبی خوندم میگفت آقاپسر تو کوچشون بود یه لحظه چشمش خورد به یه دختر خانوم (ناخواسته) به شیطان گفت ۱ : ۰ به نفع تو فعلا تو یکی افتادی جلو🚶🏻
خیلی قشنگ بود
انشاءالله که میتونید چشمتون هم کنترل کنید🌸
#همسفرانه🌷
جان دل هادی...😍
وقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم...
میگفت:
"جااان دل هادی...؟😍
چیه فاطمه...؟❤"
چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شـب که خیلی دلم گرفته بود...💔
فقط اشک میریختم و ناله میزدم...😭
دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگی قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن...
از دل تنگم گفتم...❤
#جانا_ز_فراق_تو_این_محنت_جان_تا_کی...💔
#دل_در_غم_عشق_تو_رسوای_جهان_تا_کی...
از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش...💕️
نوشتم "هادی...❤
فقط یه بار...
فقط یه باره دیگه بگو جااان دل هادی..."😭
نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم...
بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم...
دیدمش…❤
با محبت و عشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود داشت نگام میکرد...☺️
#مـن_صدایش_زدم_و_گفٺ_عزيـزم_جانـم…💕
#با_هـمـين_یک_کلمه_قلـب_مـرا_ريخت_بهم...
صداش زدم و بهترین جوابی بود که میشد بشنوم...
"جاااان دل هادی...؟💕
چیه فاطمه…؟❤
چرا اینقده بیتابی میکنـی...؟
تو جات پیش خودمه شفاعت شده ای...💑
#همسر_شهید_هادی_شجاع🕊🌷
#قیمتش_چند؟؟؟؟؟
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیدروشنی
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
☘️امام عݪے(؏):
اجر شهید بیشتر از کسی نیست که
قدرت گناه دارد اما عفت می ورزد!
📚 نهج البلاغه/ حکمت۴۷۴
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
『 چشمآسمونیتو ؛ اهلروضھحسینه !
تویِدستزخمیتو ، پرچمِپیرِخمینھ✌️🏼'
#تنتبھنازطبیباننیازمندمباد💛((:
سهماه پیکر مطهرش بر روی زمینی از جنسِ نمک، که معروف به کارخانه نمک بود ماند((:
و تنش کبود شدهبود ..
وقتی دفترچهای که همیشه همراهش بود را پیداکردند،
معلوم شد با دستخط خودش روی اولین صفحه نوشته بود
خدایا ..!
دوست دارم آنقدر بدنم روی زمین بماند
تا مرا پاک گردانی ..✌️🏽
#شهید_علی_خوش_لهجه💙.
تویوصیتنامهاشنوشتهبود
اگربهشتنصیبمشد؛
منتظرتمیمانمباهمبرویم ..♥️!
#شهید_اسماعیل_دقایقی
#شهیدانهـ🌿
(اینجوریعاشقباشید!
صرفاجهتاطلاع😕)
#همسفرانه🌷
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
پسر عمه م بود😊
با هم و تو یه محله بزرگ شده بودیم...
مثه برادرم بود...❤
سرمو مینداختم پایین و تند تند از مدرسه میومدم خونه...
زیر چشمی میدیدمش...
که موقع برگشتنم از مدرسه...
ایستاده کنار کوچه...دم در خونه شون...منتظر...
کوچه رو قرق میکرد تا کسی مزاحمم نشه😡
صبر میکرد تا من بیام و رد شم...❤
بی هیچ حرفی...
به خونه که میرسیدم خیالش راحت میشد...
۱۶سالم بود که اومد با پدر مادرم صحبت کرد... اومده بود خواستگاریم🙈💕
مادرم بهش گفته بود:
با ازدواج فامیلی...
با زود ازدواج کردن و...
با نظامی ازدواج کردن من مخالفه...
بابامم تبعا مخالف بود...
ولی اون سمج گفته بود...
"اگه این کار نشه،خودمو از هواپیما میندازم پایین😡!"
مادرم گفت:
"اگه خود ملیحه نخواد چی🤔؟!"
گفت:
"اگه خودش نخواست...
همسرشو باید خودم انتخاب کنم😔😓
جهیزیه شم خودم تهیه میکنم😥
بعدشم میرم ناپدید میشم😓💔
وقتی دیدن به هیچ صراطی مستقیم نیست...
گفتن برو با ننه بابات بیا...
قبل رفتن گفت:
"پس شمام قبلش با ملیحه صحبت کنید...
ببینید اصلا خودش میخواد...💕"
وقتی فهمیدم شوکه شده بودم😦😳...یه باره ازش متنفر شدم😡😣...
مهری که بعنوان پسر عمه بهش داشتم هم از دلم پاک شد😒
ازش بدم اومده بود...
مادرم سعی میکرد متقاعدم کنه واسه این ازدواج...💕
گفتم:"مگه من تو این خونه اضافه م که میخواید ردم کنید...💔
شما که همش با زود ازدواج کردنم مخالف بودید...نمیخواااام😡
هر طوری بود متقاعدم کرد...
آخرشم گفتم:
"هر چی شما و بابا بگید..."
بعله رو گفته بودم دیگه😊
بخاطر خاطرات دوران بچگی👧👦
تصورش بعنوان شوهر آیندم کمی وقت میبرد
ناراحتیم زیاد طول نکشید...
گمونم تا غروب همون روز😌!!!
تازه فهمیدم چقد دوسش دارم😍😍😍
با پدر مادرش رسماً اومد خواستگاری☺️💍
#حکایت_همچنان_باقیست...
#شهید_عباس_بابایی
#همسفرانه🌷
همسرشهید زهره وند: مدت دوسال از زندگی شیرین من و عاشقانه من و محمد گذشته بود که خداوند به ما هدیه کوچکی به نام ریحانه را بخشید.
زمانی که محمد فهمید پدر شده برق خوشحالی در چشمانش موج می زد و خدارا به سبب عطا کردن فرزندی سالم شکر گذار بود که بعد از مشخص شدن جنسیت فرزندمان از خوشحالی دیگر نمیدانست چه کند و هر لحظه حمد وثنای خدا را بهخاطر ریحانه می گفت.
با همفکری هم تصمیم گرفتیم که نام نیک ریحانه از القاب حضرت زهرا(س) را بر آن بگذاریم.
تنها سفارش همسرم برای بزرگ کردن ریحانه ام این بود که او را با حجاب تربیت کنم و این موضوع را بسیار به من سفارش می کرد و در وصیت نامهاش هم به این مطلب اشاره داشت.
#شهید_زهره_وند
#شهید_مدافع_حرم
#شادی_روح_شهدا_صلوات
سلآمعلیکم
بزرگواران هرکسی از «حاجاحمدمتوسلیان» چیزی میدونن یا اطلاعاتی یا.... بیزحمت پیوی بنده بگن نیاز دارم🙂🦋
@khadem_alshohadaa
تشکر اجرتون با آقا امام زمان انشاءالله
#خدا
•🎴⃢🧡•
شھدا اِصرار داشٺند
هرچہزودتر،دربهترینحالت
خداروملاقاتڪنند...(:"
دنیایےنبودند!
اماماتازهمیخوایم
سعۍڪنیمڪه
گناهنڪنیم . . :)!💔
❥❁• #بهخودمونبیایم
‹❤️🚗›
سرسفره عقد میخواست بہم چیزےبگہ
اما جمعیت زیاد بود خجالت میڪشید.
تو دستمال ڪاغذے نوشت داد بهم باز
ڪردم دیدم نوشتہ دعا کن شهید بشم.
راوے:همـســرشـہیــد🎈
شهیدعبدصالحزارع♥️
📕⇠ #عآشقآنہ_مذهبے•
#حرف_حساب
یه سیدی میگفت:
تو مهدی باکری باش
شهادت خودش میاد
و بغلت میکنه :)
#انگیزشی👒🌸
چیو می خوای ثابت کنی؟؟🙆🏻♀🤔
عمرت داره می ره🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀
یه بار بیشتر فرصت نداری😦
پس از زندگی لذت ببر😉💓
❤ #عاشقـــانه_دو_مدافـــع❤
#قسمت_بیست_پنجم
حرفاے اصلیم مونده...
باشہ داداش بگو
فقط یکم زودتر صب باید پاشم و بقیشم کہ خودت میدونے
چیہ انقد زود داداشت و فروختے؟
إ داداش ایـݧ چہ حرفیه؟شما حرفتو بزݧ
راستش اسماء مـݧ بہ مامانینا نگفتم آموزشیم تو یزد دیگہ تموم شد بخاطر خدمات فرهنگے و یہ سرے کارهاے دیگہ ادامہ ے خدمتم افتاده تو سپاه تهراݧ
_إ چہ خوب داداش،ماماݧ بفهمہ کلے خوشحال میشہ
اره تازه استخدام سپاه هم میشم
فقط یہ چیز دیگہ
چے؟
_چطورے بگم اخہ؟إم-إم
بگو داداش خجالت نکش نکنہ زݧ میخواے
اره...
اره؟!
ینے از یہ نفر چیزه ...
داداش بگو دیگہ جوݧ بہ لبم کردے.
اسماء دوستت بود زهرا
خب؟خب؟
هموݧ کہ باهم یہ بارم رفتید تشیع شهدا...تو بسیج مسجد هم هست
_خب داداش بگو دیگہ
اسماء ازدواج کرده؟
اخ اخ داداش عاشق شدے.ازدواج نکرده
اسماء با ماماݧ حرف میزنے؟
اوووو از کے تاحالا خجالتے شدے؟
حرف میزنے یا؟
اره حرف میزنم پس بگو چرا لاغر شدے غم عشقے کشیدے کہ مپرس
از رو تخت بلند شد و گفت:
هہ هہ مسخره بگیر بخواب فردا کلے کار داری
_باورم نمیشد اردلاݧ عاشق شده باشہ ولے خوب مگہ داداشم دل نداشت؟
بعدشم مگہ فکر میکردم سجادے از مـݧ خوشش بیاد.
_ساعت ۱۱بود تقریبا آماده بودم
یہ روسرے صورتے کمرنگ سرم کردم زنگ خونہ بہ صدا در اومد
از پنجره بیرونو نگاه کردم سجادے داشت با دست موهاشو درست میکرد,
خندم گرفتہ بود چہ تیپے هم زده.
_از اتاق اومدم بیروݧ اومدم خدافظے کنم کہ اردلاݧ عصبانے و با اخم صدام کرد کجا؟
سرجام خشکم زد
خندید و گفت نترس بابا وایسا منم بیام تا جلوے در حالا چرا انقد خوشگل شدے تو؟!
خندیدم و گفتم بووووووودم
دستمو گرفت و تا جلوے در همراهیم کرد
سجادے وقتے منو اردلاݧ دست تو دست دید جا خورد و اخماش رفت توهم
مثلا غیرتے شده بود
خندم گرفت و اردلاݧ ومعرفے کردم
سلام آقاے سجادے برادرم هستـݧ اردلاݧ
انگار خیالش راحت شد اومد جلو با اردلاݧ دست داد
_سلام خوشبختم آقاے محمدے
سلام همچنیـݧ آقاے سجادے
اردلاݧ بهم چشمکے زد و گفت:
خوب دیگہ برید بہ سلامت خداحافظ بعد هم رفت و در و بست
_تو ماشیـݧ بازهم سکوت بود
ایندفعہ مـݧ شروع کردن بہ حرف زدݧ
خب،خوبید آقاے سجادے؟خانواده خوبن؟
لبخندے زد و گفت:الحمدللہ شما خوبید؟
بلہ ممنوݧ
خب شما بگید کجا بریم خانم محمدے؟
مـݧ نمیدونم هر جا صلاح میدونید
روبروے آبمیوہ فروشے وایساد
رفتیم داخل و نشستیم
خوب چے میل دارید خانم محمدے
آب هویج ،
از پرویے خودم خندم گرفتہ بود
آقا دوتا آب هویج لطفا
انشا اللہ امروز دیگہ حرفاموݧ رو بزنیم و تموم بشہ
انشااللہ
خوب خانم محمدے شما شروع کنید
_من؟باشہ...
ببینید آقاے سجادے مـݧ نمیدونم شما در مورد مـݧ چہ فکرے میکنید ولے اونقدر ام کہ شما میگید مـݧ خوب نیستم.
آهے کشیدم و ادامہ دادم
شما ازگذشتہ ے مـݧ چیزے نمیدونید مـݧ بهاے سنگینے و پرداخت کردم کہ بہ اینجا رسیدم
شاید اگہ براتوݧ تعریف کنم منصرف بشید از ازدواج با من..
سجادے حرفمو قطع کرد و گفت:
خواهش میکنم خانم محمدے دیگہ ادامہ ندید مـݧ با گذشتہ ے شما کارے ندارم مـݧ الاݧ شمارو انتخاب کردم و میخوام و اینکہ...
واینکہ چی؟
امیدوارم ناراحت نشید مـݧ نامہ اے رو کہ جا گذاشتید بهشت زهرا رو خوندم
البتہ نمیدونستم ایـݧ نامہ براے شماست اگہ میدونستم هیچ وقت ایـݧ جسارت و نمیکردم
اخرش کہ نوشتہ بودید "اسماء محمدے"
متوجہ شدم کہ نامہ ے شماست
یکے از دلایل علاقہ ے مـݧ بہ شما هموݧ چیزهایہ کہ داخل نامہ بود
فکر کنم سوالاتتوݧ راجب چیزهایے کہ میدونستم رفع شده
بهت زده نگاهش میکردم
باورم نمیشد با اینکہ گذشتمو میدونہ بازم انقدر اصرار داره بہ ازدواج
سرشو آورد بالا از حالت چهره ے مـݧ خندش گرفتہ بود
_آب هویجا روآوردݧ
لیواݧ آب هویج و گذاشت جلوم وبدوݧ ایـݧ کہ نگاهم کنہ گفت:بفرمائید اسماء خانم بہ اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم
دلم یجورے میشد...
#نویسنده✍
#خانوم.علـــی.آبادی
ادامــه.دارد....
❤️ #عاشقـــانه.دو.مدافــــع❤️
#پارت_بیست_ششم
غرق تو افکار خودم بودم
کہ متوجہ شدم داره دستشو جلوے صورتم تکوݧ میده صدام میکنہ
خانم محمدی؟!
بہ خودم اومدم
هاااا؟!چییییی؟بلہ؟
یہ لحضہ نگاهموݧ بهم گره خورد
انگار همو تازه دیده بودیم
چند دیقہ خیره با تعجب بہ هم نگاه میکردیم
_چہ چشمایے داشت...
_چشماے مشکے با مژه هاے بلند،با تہ ریشی کہ چهرشو جذاب تر کرده بود
چرا تا حالا ندیده بودم خوب معلومہ چوݧ تو چشام نگاه نمیکرد
سجادے بہ چے خیره شده بود؟!!!
فقط خودش میدونست
_احساس کردم دوسش دارم،بہ ایـݧ زودی.
با صداے آقایے یہ خودموݧ اومدیم
آقا؟چیز دیگہ اے میل ندارید؟
از خجالت سرمونو انداختم پاییـن
لپام قرمز شده بود دلم میخواست زمیـݧ دهـݧ باز کنہ مـݧ برم توش
_سجادے هم دست کمے از مـݧ نداشت
مرد خندید و رو بہ سجادے گفت نامزد هستید؟!
سجادے اخمے کردو گفت نخیر آقا بفرمایید.
هموݧ طور کہ سرموݧ پاییـݧ بود مشغول خوردݧ آب هویج شدیم
گوشیم زنگ خورد
مریم بود ینے چیکار داشت؟!
جواب دادم:
_الو سلام
-سلااااااام عروس خانم بے معرفت چہ خبر؟!
اقا داماد خوبـن؟
کجاے بحثید؟!
تاریخ عقد و اینام کہ مشخص شده دیگہ؟!
واے حالا مـݧ چے بپوشم خدا بگم چیکارت نکنہ اسماء همہ ے کارات هول هولکیہ....
ماشااالا نفس کم نمیورد.
جلوے سجادے نمیتونستم چیزے بگم
یہ لبخند نمایشے زدم و گفتم:
مریم جاݧ بعدا خودم باهات تماس میگیرم فعلا...
إ اسماء وایسا قطع نکن اسما...
گوشے و قطع کردم
انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو شنیده بود و داشت میخندید
از خندش خندم گرفت
_سوار ماشیـݧ شدیم مونده بودیم کجا باید بریم
سجادے دستش و گذاشت روفرموݧ و پووووووفے کرد و گفت:
خوب ایندفہ شما بگید کجا بریم؟!
بہ نظرم یہ پارکے جایے حرفامونو بزنیم
باشہ چشم ..
#نویسنده✍
#خانوم.علـــی.آبادی
ادامــه.دارد....