eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
#❤️عاشقانه_دو_مدافع ❤️ . . . . چشماش پر ازاشک شد و سرش رو بہ دیوار تکیہ داد. دستے بہ موهاش کشیدو با یک آه بلند ادامہ داد. مـݧ و مصطفے از بچگے تو یہ محلہ بزرگ شده بودیم خنده هاموݧ ، گریہ هاموݧ ، دعوا هاموݧ،آشتے هاموݧ، هیئت رفتناموݧ همش باهم بود مـݧ داداش نداشتم و مصطفے شده بود داداش مـݧ هم سـݧ بودیم اما همیشہ مث داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و بہ حرفش گوش میدادم ... کل محل میدونستـݧ کہ رفاقت منو مصطفے چیز دیگہ ایه تا پیش دانشگاهے باهم تو یہ مدرسہ درس خوندیم همیشہ هواے همدیگرو داشتیم. کنکور هم دادیم .اما قبول نشدیم بعد از کنکور تصمیم گرفیتم کہ بریم سربازے سہ ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدومموݧ افتادیم یہ جا اوݧ خدمتش افتاد تو سپاه کرج منم دادگسترے تهراݧ براموݧ یکم سخت بود چوݧ خیلے کم همدیگرو میدیدیم بعد از تموم شدݧ سربازے مصطفے هموݧ جا تو سپاه موند هرچقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامہ بدیم قبول نکرد میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامہ میدم همیشہ با خنده و شوخے میگفت :داداش علے الاݧ بخواے زنگ بگیرے اول ازت میپرسـݧ حقوقت چقدره ؟خونہ دارے ؟ماشیـݧ دارے؟ کسی بہ تحصیلاتت نگاه نمیکنہ کہ بنظرم تو هم یہ کارے براے خودت جور کـݧ ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد کہ نشد از طرفے بابا هم اصرار داشت کہ مـݧ درسم و ادامہ بوم اوݧ سال درس خوندم و کنکور دادم و رشتہ ے برق قبول شدم مـݧ رفتم دانشگاه و مصطفے همچنان تو سپاه مشغول بود ازش خواستم حالا کہ تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشہ اما قبول نکرد میگفت چوݧ تازه مشغول شدم وقت نمیکنم کہ درس هم بخونم یک سال گذشت .مـݧ توسط آشنایے کہ داشتیم تو همیـݧ شرکتے کہ الاݧ کار میکنم استخدام شدم . ما هر پنج شنبہ میومدیم کهف هیئت . مصطفے عاشق کهف و شهداے اینجا بود اصلا ارادت خاصے بهشوݧ داشت.هیچ وقت بدوݧ وضو وارد کهف نشد یہ بار بعد از هیئت حالش خیلے خراب بود مثل همیشہ نبود اولش فکر کردم بخاطر روضہ ے امشبہ آخہ اون شب روزه ے بہ شهادت رسوندݧ ابےعبدللہ و خونده بودݧ مصطفے هم ارادت خاصے بہ امام حسیـݧ داشت .همیشہ وقتے تو قضیہ اےگیر میکرد بہ حضرت توسل میکرد یک ساعتے گذشت اما حال مصطفے تغییرے نکرد نگراݧ شده بودم اما چیزے ازش نپرسیدم تا اینکہ خودش گفت کہ میخواد درمورد مسئلہ ے مهمے باهام حرف بزنہ دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت:داداش علے برام خیلے دعا کـݧ،چند وقتہ دنبال کارامم برم سوریہ . دارم دوره هم میبینم اما ایـݧ آخریا هرکارے میکنم کارام جور نمیشہ شوکہ شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم .موضوع بہ ایـݧ مهمے رو تا حالا نگفتہ بود اخمام رفت تو هم لبخند تلخے زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم :دمت گرم داداش حالا دیگہ ما غریبہ شدیم؟؟ حالا میگے بهموݧ ؟؟ اینو گفتم و از کنارش گذشتم دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد کجا میرے علے؟؟ ایـݧ چہ حرفیہ میزنے ؟؟ بہ ما دستور داده بودݧ کہ به هیچ کس حتے خوانواده هاموݧ تا قطعے شدݧ رفتنموݧ چیزے نگیم الاݧ تو اولیـݧ نفرے هستے کہ دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر بہ مـݧ کے هست ؟ برگشتم سمتش و با بغض گفتم :حالا اوݧ هیچے تنها میخواے برے بیمعرفت؟؟؟ پس مـݧ چے?? تنها تنها میخواے برے اون بالا مالا ها؟؟؟ داشتیم آقا مصطفے؟؟؟ ایـنہ رسم رفاقت و برادرے؟؟؟ علے جاݧ بہ وللہ دنبال کاراے تو هم بودم اما بہ هر درے زدم نشد کہ نشد رفتـݧ خودم هم رو هواست. هرکسے رو نمیبرݧ ماهم جزو ماموریتمونہ خلاصہ اوݧ شب کلے باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم. یک هفتہ بعد خبر داد کہ کاراشه جور شده تا چند روز دیگہ راهیہ خیلے دلم گرفت ... اما نمیخواستم دم رفتـݧ ناراحتش کنم وقتے داشت میرفت خیلے خوشحال بود .. چشماش از خوشحالے برق میزد رو کرد بہ مـݧ وگفت حالا کہ مـݧ نیستم پنج شنبہ ها کهف یادت نره ها از طرف مـݧ هم فاتحہ بخوݧ و بہ یادم باش از شهداے کهف بخواه هواے منو داشتہ باشـݧ و ببرنم پیش خودشوݧ اخمهام رفت تو هم وگفتم ایـݧ چہ حرفیہ ؟؟خیلے تک خوریا مصطفے خندیدو گفت تو دعا کـݧ مـݧ اونور هواے تورو هم دارم بعد از رفتنش چند هفتہ اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدوݧ مصطفے تحمل کنم از طرفے احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم براے همیـݧ بجاے کهف پنج شنبہ ها میرفتم بهشت زهرا اولیـݧ دورش ۴۵روزه بود وقتے برگشت خیلے تغییر کرده بود مصطفے خیلے خوش اخلاق بود طورے کہ هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدݧ ـمردتر شده بود احساس میکردم چهرش پختہ تر شده. تصمیم گرفت بود قبل از ایـݧ کہ دوباره بره ازدواج کنہ خیلے زود رفت خواستگارے و با دختر خالش کہ از بچگے دوسش داشت اما چیزے بهش نگفتہ بود ازدواج کرد دوهفتہ بعد از عقدش دوباره رفت... . . . نویسنده:
❤️ دوهفتہ بعد از عقدش دوباره رفت... دلم خیلے هوایے شده بود اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهداے مدافع حرم شرکت میکردم . حالم خیلے خراب میشد یاد مصطفي می افتادم مطمعـݧ بودم کہ شهید میشہ خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم اما بخودم میگفتم مصطفے بدوݧ مـݧ نمیپره بهم قول داده هواے منو هم داشتہ باشہ ایـݧ سرے ۷۵روز اونجا موند . وقتے کہ برگشت رفتم پیشش و پاپیچش شدم کہ باید هر جورے شده سرے بعد مـݧ رو هم باخودش ببره اما اوݧ برام توضیح میداد کہ ایراݧ خیلے سخت نیروهاشو میفرستہ اونجا و منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا قلبم آروم نمیشد .هر چقدر هم کہ میگذشت مشتاق تر میشدم کہ برم همش از اونجا ، اتفاقاتے کہ میوفتاد کاراهایے کہ میکردݧ و ... میپرسیدم خیلے مقاومت میکرد کہ نگہ اما اونقد پاپیچش میشدم کہ بالاخره یچیزایے میگفت اسماء نمیدونے کہ اونجا چہ مظلومانہ بچہ ها بہ شهادت میرسـݧ ... علے آهے کشید و ادامہ داد... مصطفے میگفت بچہ ها کہ شهید میشدݧ تا درگیرے تموم شہ دشمـݧ پیشروے میکرد و توے شرایطے قرار میگرفتیم کہ دسترسے بہ جنازه ها امکاݧ پذیر نبود بدݧ بچہ ها چند روز زیر آفتاب میموند بچہ ها هر طور شده میخواستـݧ جنازه هارو برگردونـݧ عقب خیلے ها هم تو ایـݧ قضیہ شهید میشدݧ بعد از کلے درگیرےو عملیات کہ بہ جنازه میرسیدیم بدناشوݧ تقریبا متلاشی شده بود از هر طرفے کہ میخواستیم برشوݧ داریم اعضا بدنشوݧ جدا میشد . بعضی موقع ها هم کہ جنازه شهدا میوفتاد دست دشمـݧ . چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفے و جنازش کہ برنگشتہ افتاده . مـݧ هم حال خوبے نداشتم اصلا تاحالا ایـݧ چیزایے و کہ میگفت و نشنیده بودم چادرم رو کشیدم روسرم و چند قطره اشک از چشمام جارے شد دیدݧ علے تو اوݧ شرایط .چیزایے کہ میگفت،نبودݧ اردلاݧ و میلش براے رفتـݧ نگران و داغونم کرده بود ادامہ داد چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کرد صورتش خیس خیس بود با چادرم اشکاشو پاک کردم نگاهم نمیکرد تو حال هواے خودش بود و بہ رو برو خیره شده بود دلم گرفت از نگاه نکردنش ولے باید درکش میکردم دستش رو گرفتم و بہ بقیہ ے حرفاش گوش دادم ۶ماه طول کشید تا براے بار سوم بره تو ایـݧ مدت دنبال کارهاے عروسیش بود یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت دیگہ طاقت نیوردم دم رفتـݧ رو کردم بهش و گفتم :مصطفے دفعہ ے بعد اگہ منو بردے کہ هیچے نوکرتم هستم اما اگہ نبردے رفاقتموݧ تعطیل دوتا دستش و گذاشت رو شونہ هام و محکم بغلم کرد و در گوشم طورے کہ همسرش نشنوه گفت: علے دیر گفتے ایشالا ایندفعہ دیگہ میپرم بعد هم خیلے آروم پلاکشو گذاشت تو جیبمو گفت :اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم ایـݧ پلاک هم باشہ دستت بہ عنواݧ یادگارے آخریـݧ بارے بود کہ دیدمش آخریـݧ بارے بود داداشموبغل کردم اسماء آخرم مث امام حسیـݧ روز عاشورا شهید شد بچہ ها میگفتـݧ سرش از بدنش جداشد وجنازش سہ روز رو زمیـݧ موند آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش کہ هیچ جوره بر نمیگرده حالا مـݧ بودم کہ اشکام ناخودآگاه رو گونہ هام میریخت و صورتمو خیس کرده بود علے دیگہ اشک نمیریخت میبینے اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت از جاش بلند شد رفت بیروݧ بعد از چند دیقہ مـݧ هم رفتم کهف شلوغ شده بود علے و پیدا نمیکردم گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم. چند تا بوق خورد باصداے گرفتہ جواب داد الو؟؟ الو کجایے تو علے؟؟ اومدم بالاے کوه اونجا شلوغ بود باشہ مـݧ هم الاݧ میام پیشت ݧ اسماء جاݧ برو تو ماشیـݧ الاݧ میام إ ݧ علے میخوام بیام پیشت خوب پس وایسا بیام دنبالت باشہ پس بدو. گوشے رو قطع کرد . ۵دیقہ بعد اومد دستم وگرفت از کوه رفتیم بالا خیلے تاریک بود چراغ قوه ے گوشیو روشـݧ کرد یکمے ترسیدم ،خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم تر گرفتم یکمے رفتیم بالا روے صخره نشستیم هیپچکسے اونجا نبود تمام تهراݧ از اونجا معلوم بود سرموبہ شونہ ے علے تکیہ دادم هوا سرد بود دستش رو انداخت رو شونم آهے کشیدو ایـݧ بیت و خوند مانندشهر تهران شده ام.. باران زده ای ک همچنان الودست.. ب هوای حرمت محتاجم.. بعد هم آهےکشید و گفت انشا اللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا... . . نویسنده:
رفقا‌یہ‌دعا‌کنیم‌برای‌کنکوری‌ها؟! بندگان‌خدا‌بسی‌محتاج‌اند..🚶🏻‍♀
•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نیازداریم‌وقتے‌غرق‌لایڪ‌وچنل‌و •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ فالوورامون‌میشیم‌باخودمون‌زمزمہ‌کنیم : غرقِ‌دنیا‌شده‌را... جام‌شهادت‌ندهند(: 💔
. . همین‌اسٺ‌دیگر . . ! بہ‌ناگہ،پنجره‌ای‌بازمیشود بہ‌سمٺِ‌بهشٺ . . مهم‌تویی‌ڪہ‌چقدر ازدلبسٺگےهای‌این‌طرفِ‌پنجره دݪ‌ڪَنـده‌ای(:♥
بجایے‌کہ‌روز‌شمار‌محرم‌بزنین ࢪوزشمار‌ۼدیر‌بزنین‌تو‌چنلاتون! حداقل‌تاشادے‌روزارو‌بشماریم‌‌و تا‌خلافت‌امیرالمؤمنین، نہ‌تا‌سر‌ِبریدھ‌امام‌حسین...! !
حق داࢪے ڪه خستگیت ࢪو دࢪ ڪنے اما حق نداࢪۍ ڪه دیگھ مسیࢪ ࢪا ادامہ ند؎...!🌿✨ اینجوࢪے ڪه نمشہ...! تا دیࢪ نشدہ باید یہ ࢪاهے پیدا ڪنۍ باید زندگے رۅ زندگے ڪنے💙💚!
ْْْآرزویِ‌شھـٰادٺ‌راهمہ‌دارند!🥀 اماتنھااندکےشھید میشوند..!🍃 چون‌تنھآ ؛ اندکےشھیدانہ‌زندگی‌میکنند..ツ
‌عالم‌همهـ‌کنعان‌ومحبان‌تویعقوب اےیوسف‌رو‌کردھ‌به‌بازار‌کجایی؟ هر‌کس‌غم‌خودمی‌خوردوفکرڪسی‌نیست اےبرهمگان‌یاوروغمخوارکجایی؟ 💔🥀
خیالِ‌خوبِ‌تو لبخندمیشودبھ‌لبم وگرنھ‌اين‌منِ‌ديوانھ‌غصھ‌ها‌دارد (:" - حاجےِامیدِمایـے🖐🏽
"☕️،⚋⚊⚋⚊⚋⚋⚊⚋⚊⚋ در منابع اسلامے آمده است، در جنگ ميان مسلمانان و پادشاه ساسانے، مسلمانان پيروز شدندواموال واسيران زيادےدراختيارمسلمانان قرارگرفت.سہ تن ازدختران يزدگردسوم نيزدرميان اسرا بودند.اين دختران راباثروت‌فراوانےڪہ داشتند،براےعمر،خليفہ دومآوردند.آنهابا پوشش ونقاب،صورت‌خودراپوشانده بودند.ازآنجاڪہ مےخواستندآنان رابراے فروش درمعرض ديدمردم قراردهند، خليفہ‌دستوردادپوشش‌ازچهره برگيرندتا مسلمانان آنهاراببينندوخريداران،پول بيشترےبه‌پاےآنهابريزند.ولے دوشيزگان ايرانےازبرهنہ‌ڪردن‌صورت‌خوددارے كردندوبـہ‌سينہ‌نماينده‌عمرزدندو وۍرا از خوددورساختند.خليفہ خشمناڪ شدو خواست باتازيانہ‌شاهزادگان‌ايرانےرا بيازارد،درحالےڪہ آنان بہ‌شدت مےگريستند.درآن‌هنگام‌امام علے.؏.نزديڪ آمدوبہ‌عمرفرمود꧇ دررفتارت مداراڪن!ازپيامبࢪخداﷺشنيدم ڪہ مےفرمود꧇ ؛↷... بزرگ و شريف هرقومےراڪہ خوارو فقيرشده،گرامےبداريد. آتش خشم عمر،پس‌ازشنيدن سخن امام علے.؏.فرو نشست.سپس امام افزود꧇ بادختران پادشاهان نبايدماننددختران بازارے(ڪنيز)رفتارڪرد. آن گاه آنان را آزاد گذاشت تا با هر ڪس ڪہ مےخواهند،ازدواج ڪنند. [۱] "🍒،⚋⚊⚋⚊⚋⚋⚊⚋⚊⚋ ‹🔍›[۱]:السيرةالحلبيہ،علےبن‌برهان‌الدين الحلبے.
گناه‌بزرگان‌از ديدگاه ࢪوايات ۴. امام صادق‌عليه السلام‌به يكی‌از‌اصحاب‌به‌نام شقࢪانی‌فࢪمود: ان الحسن‌من‌كل‌احد‌حسن‌و انه منك‌احسن‌لمكانك منا، و ان‌القبيح‌من‌كل‌احدقبيح‌وانه منك‌اقبح (۶۵) ای شقرانی ! نيكی از هࢪ شخص نيكو است ، ولی از تو كه به ما نسبت داࢪی نيكوتࢪ است ، و زشتی از هࢪ كسی‌زشت‌است‌ولی‌از تو زشت تࢪ. ↫|💭|
غُربتِ بسیجےهای خامنہ‌ایے را تنہا آغوش مهدۍ(عج) تسڪین خواهد بود✋🏻 ...!
میگفت : هرچی‌کہ‌خدابخواد؛ همه‌چی‌رومیسپرم‌بہ‌دست‌ِخودِ‌خدا چون‌فقط‌خودشِ‌کھ هم‌بھترین‌رومی‌خواد، وهم‌بھترین‌رورقم‌میزنهـ (:''🌿 🌸💜| '
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- اگہ آدما میتونن ایموجی خنده"😂" بذارن بدونِ اینکہ واقعا بخندن‌ ^^ مطمئن باش میتونن بگن دوسِت دارم بدون اینکہ واقعا دوست داشتہ باشن 💔-! 👊🏻 ؛) .
خدایـا♡^ بـه‌ هارت‌و پورت این بنده‌ات توجـه‌نکن ما بـدونِ تو، دست‌و پا چُـلفتي‌تر از این حرفاییـم! . 🌿.•
دوستش‌ می‌گفت: توی‌ مدتی که عراق‌ بود وقتی‌ می‌خواست‌ به کربلا‌ بره روی‌ صورتش‌ چفیه می‌انداخت و‌ می‌گفت: اگر‌ به نا‌محرم‌ نگاه‌ کنی‌؛‌ راه‌ شهادت‌ بسته میشه..:) 🌿
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
🌷 جمعہ به جمعه بادوستاش میرفت کوهنوردی. یہ بارنشـدکه دست خالے برگرده همیـشہ برام گل هاے وحشے زیبا یـابوتہ هــاے طلایی می آورد🌺 معلوم بودکه ازمیان صدتاشاخه وبوته بہ زحمت چیده بود.🙂 بعـدازشهـادتش رفتـم اتاق فرماندهے تاوسایلشوجمع کنم دیدم گوشہ اتاقش یہ بوته خارطلایی گذاشته که تازه بود😞 جریانش راپـرسیدم گفتــند: ازارتفاعات لولان عراق آورده بـود. شــک نداشتم کہ براے مـݧ آورده🙃... 💚😇
🌷 گفتم بزار عروسی کنیم /•💍 و یڪم طعم زندگی ‌و بچشیم/•💗 بعد حرف رفتن بزن/•😔 اما دیدم رفت.../•😭 ‌و بعد یه مدت پیڪرش برگشت/•🌷 وقتی تو معراج شهدا/•💚 صورتش رو نوازش کردم/•😞 دیدم از چشماش اشڪ جاری شد.../•😭 🕊🌷
لبخند بزن در شأن ماه نیست کہ غمگین باشد😌🍊
خیلی‌شنیدم‌این‌حرف‌رو ولی‌باهربارشنیدنش‌تلنگرخوردم گفتم‌بگم‌که:چشمی‌که‌به‌حرام‌عادت‌بکنه ... خیلی‌چیزهاروازدست‌میده ! که‌یکیش 💔'• ؟!..
یه‌‌جورۍ‌‌خوب‌‌‌باش 😌 که‌‌‌وقتۍ‌‌دیدنت‌‌بگن:😍 این‌‌‌زمینـ🌎ـۍ‌‌نیست قطعا‌‌‌شھید‌‌میشهـ
یہ‌کِـش اونقدری کِـش میاد کہ‌بضاعتشہ از یہ جایی بہ بعد دیگہ نمیتونہ نہ‌ کہ‌ نخواد،، دیگہ واقعا نمیتونہ .. زیادی بڪشۍ در میره می‌خوره تو چشم و چالت '! این جریان خیلی از آدماست ، آدم ها رو بیشتر از تحملشون تحت فشار قرار ندید •. ..🚶🏻‍♂
#ڪاربردے برآی پروفـایل😐😂 #در‌جھت‌شوخی😁🖐
🌷 ‍ قبل از آشنایے با محمد جواد به زیارتــ حضرتــ زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم💚 روبروے گنبد حضرت زینبــ (س) بودیم و من با بی بی درد و دل میکردم😇 از او خواستم که همسری به من بدهد که به انتخابــ خودش باشد😍 البته آن روزها نمیدانستم که هدیه ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم سرباز خود حضرتــ زینب(س)قرار استــ مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود💞😍 از سفر که برگشتیم، محمد جواد به خواستگاری من آمد💐 آن زمانها در یک کارخانه مشغول به کار بود. تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود💪🏻 حتی از جوانے و زمانیکه محصل بود، در تابستانهایش کار میڪرد. تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس خواستگارے تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد😮😎☺️ بعد از آن شروع کرد به ساختن همین منزلے که خانه ی من و فرزندانم هست. سر پناهے که ستونهایش را از دست داد...😔 تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشے ها همه وهمه به سلیقه ی من بود. آخر محمد جواد همیشه میگفت که "تو قرار است در این خانه بمانے نه من"😔😥 آرے همسر من بی تو در این خانه روزها را شبــ میکنم، تنها به شوق دیدار تو در زمان ظهور امام زمان (عج)😍😭💚
🌷 اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می‌کرد 🌹 می دیدم که بعد از نمـاز از خدا طلب شهادت می‌کند... نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند، نماز شبش ترک نمی‌شد☝️ دیگر تحمل نکردم ، یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم😐 به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی☝️، شهیـد میشی!😢 حتی جلوی نماز اول‌وقت او را می‌گرفتم! اما چیزی نمی‌گفت .... دیگر هم نماز شب نخواند !😞 پرسیدم : چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟ خندیــد و گفت : کاری‌و که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم☺️ رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره، اینجوری هم راضےتره ...❤️ بعداز مدتے برای شهادت هم دعا نمی‌کرد، پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشے؟ گفت: چرا ، ولی براش دعا نمی‌کنم! چون خودِ خدا باید عاشقم بشه تا به شهـــادت برسم ...✨ گفتم : حالا اگه تو جوونی عاشقــت بشه چیکار کنیم؟؟ لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون می‌شناسه؟!🕊🌺 ✍ به روایت همسر شهید 💚 🕊🌷 ✌️
💞 💞 📚 _بعد هم آهے کشید و گفت انشااللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا... تاحالا کربلا نرفتہ بودم....چیزے نمونده بود تا اربعیـݧ تقریبا یک ماه... با خوشحالے نگاهش کردم و گفتم:جان اسماء راست میگے؟! _لبخندے زد و سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد دوستم یہ کاروانے داره اسم دوتامونو بهش دادم البتہ برات سخت نیست پیاده اسماء؟! پریدم وسط حرفشو گفتم:مـݧ از خدامہ اولیـݧ دفعہ پیاده اونم با همسر جاݧ برم زیارت آقا .آهے کشیدو گفت:انشااللہ ما کہ لیاقت خدمت بہ خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشوݧ _از جاش بلند شد و دو سہ قدم رفت جلو،دستش و گذاشت تو جیبشو وهمونطور کہ با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهے کشید هوا سرد شده بود و نفسهاموݧ تو هوا بہ بخار تبدیل میشد کت علے دستم بود. _احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودݧ کت و انداختم رو شونشو گفتم بریم علے هوا سرده.... _سوار ماشینـ شدیم.ایندفعہ خودش نشست پشت ماشیـݧ حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود... علے؟ جانم بہ خوانواده ے مصطفے سر زدے؟ آره صب خونشوݧ بودم خوب چطوره اوضاعشون؟! اسماء پدر مصطفے خودش زماݧ جنگ رزمنده بوده.امروز میگفت خیلے خوشحالہ کہ مصطفے بالاخره بہ آرزوش رسیده اصلا یہ قطره اشک هم نریخت بس کہ ایـݧ مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم _اما مادرش خیلے بہ مصطفے وابستہ بود.خیلے گریہ میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد میگفت علے تو برادر مصطفے بودے دیدے داداشت رفت؟!؟ دیدے جنازشو نیوردن؟؟؟ ‌حالا مـݧ چیکار کنم؟؟؟ آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم!!بعدشم انقد گریہ کرد از حال رفت... _علے طورے تعریف میکرد کہ انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد آهے کشیدم و گفتم؛زنش چے علے زنش مثل خودش بود از بچگے میشناسمش خیلے آرومہ _آروم بے سروصدا اشک میریخت اسماء مصطفے عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگہ نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتے نداره اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشو بده سرمو بہ شیشہ ماشیـݧ تکیہ دادم و رفتم تو فکر _اگہ علے هم بخواد بره مـݧ چیکار کنم؟ مـݧ مثل زهرا قوے نیستم نمیتونم شوهرمو با لبخند راهے کنم.منـ اصلا بدوݧ علے نمیتونم... قطره هاے اشک رو صورتم جارے شد و سعے میکردم از علے پنهانشو کنم عجب شبے بود ... _بہ علے نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلے داغ بود... علے؟؟؟ خوبے!بزن کنار خوبم اسماء میگم بزن کنار دارے میسوزے از تب با اصرار هاے منـ زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلے و براش خوابوندم و سریع حرکت کردم _لرزش علے بیشتر شده بود و اسم مصطفے رو زیر لب تکرار میکردو هزیوݧ میگفت ترسیده بودم.اولینـ بیمارستاݧ نگہ داشتم هر چقدر علے رو صدا میکردم جواب نمیداد سریع رفتم داخل وگفتم یہ تخت بیارݧ علے و گذاشتـݧ رو تخت و بردن داخل ... حالم خیلے بد بود دست و پام میلرزید و گریہ میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم.علے خوب بود چرا یکدفعہ اینطورے شد؟؟؟ _براے دکتر وضعیت علے و توضیح دادم دکتر گفت:سرما خوردگے شدید همراه با شوک عصبے خفیفہ فشار علے رو گرفتـݧ خیلے پاییـݧ بود براے همیـݧ از حال رفتہ بود بهش سرم وصل کردݧ ساعت۱۱بود.گوشے علے زنگ خورد فاطمہ بود جواب دادم الو داداش؟! _سلام فاطمہ جاݧ إ زنداداش شمایے؟!داداش خوبہ‌؟ آره عزیزم واسه شام نمیاید؟! بہ مامانینا بگو بیرون بودیم.علے هم شب میاد خونہ ما نگراݧ نباشـݧ نمیخواستم نگرانشون کنم و چیزے بهشو نگفتم سرم علے تموم شد _بادرآوردݧ سوزݧ چشماشو باز کرد میخواست بلند شہ کہ مانعش شدم لباش خشک شده بود و آب میخواست براش یکمے آب ریختم و دادم بهش تبش اومده پاییـݧ لبخندے بهش زدم و گفتم خوبے!؟؟ بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم مـݧ اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده؟ هیچے سرما خوردے آوردمت بیمارستاݧ خوب چرا بیمارستاݧ میبردیم درمانگاه ترسیده بودم علے _خوب باشہ مـݧ خوبم بریم کجا؟ خونہ دیگہ ساعت ۳نصف شبہ استراحت کـݧ صب میریم خوبم بریم هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد کہ بمونہ و رفتیم خونہ ما.... .علـــی.آبادی ادامــه.دارد....