#تلنگرانہ
خیلیشنیدماینحرفرو
ولیباهربارشنیدنشتلنگرخوردم
گفتمبگمکه:چشمیکهبهحرامعادتبکنه ...
خیلیچیزهاروازدستمیده !
کهیکیش #شهادته💔'•
#خداییارزشداره؟!..
#شهیدانہ
یهجورۍخوبباش 😌
کهوقتۍدیدنتبگن:😍
اینزمینـ🌎ـۍنیست
قطعاشھیدمیشهـ
#شھیدمحمدحسینمحمدخانے
یہکِـش اونقدری کِـش میاد کہبضاعتشہ
از یہ جایی بہ بعد دیگہ نمیتونہ نہ کہ نخواد،،
دیگہ واقعا نمیتونہ ..
زیادی بڪشۍ در میره میخوره تو چشم و چالت '!
این جریان خیلی از آدماست ، آدم ها رو بیشتر از تحملشون تحت فشار قرار ندید
•.
#صبروتحملهمحدےداره ..🚶🏻♂
#همسفرانه🌷
قبل از آشنایے با محمد جواد به زیارتــ حضرتــ زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم💚
روبروے گنبد حضرت زینبــ (س) بودیم
و من با بی بی درد و دل میکردم😇
از او خواستم که همسری به من بدهد که به انتخابــ خودش باشد😍
البته آن روزها نمیدانستم که هدیه ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم سرباز خود حضرتــ زینب(س)قرار استــ مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود💞😍
از سفر که برگشتیم،
محمد جواد به خواستگاری من آمد💐
آن زمانها در یک کارخانه مشغول به کار بود.
تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود💪🏻
حتی از جوانے و زمانیکه محصل بود،
در تابستانهایش کار میڪرد.
تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس خواستگارے تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد😮😎☺️
بعد از آن شروع کرد به ساختن
همین منزلے که خانه ی من و فرزندانم هست.
سر پناهے که ستونهایش را
از دست داد...😔
تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشے ها همه وهمه به سلیقه ی من بود.
آخر محمد جواد همیشه میگفت که
"تو قرار است در این خانه بمانے نه من"😔😥
آرے همسر من بی تو در این خانه روزها را شبــ میکنم،
تنها به شوق دیدار تو در زمان ظهور امام زمان (عج)😍😭💚
#عاشقانههاےهمسرانشهداےمدافعحـرم
#همسفرانه🌷
اوایل ازدواجمان
برای شهادتش دعا میکرد 🌹
می دیدم که بعد از نمـاز
از خدا طلب شهادت میکند...
نمازهایش را
همیشه اول وقت میخواند،
نماز شبش ترک نمیشد☝️
دیگر تحمل نکردم ،
یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم😐
به او گفتم: تو این خونه حق نداری
نماز شب بخونی☝️، شهیـد میشی!😢
حتی جلوی نماز اولوقت او را میگرفتم!
اما چیزی نمیگفت ....
دیگر هم نماز شب نخواند !😞
پرسیدم :
چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟
خندیــد و گفت :
کاریو که باعث ناراحتی تو بشه
تو این خونه انجام نمیدم☺️
رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،
اینجوری #امامزمان هم راضےتره ...❤️
بعداز مدتے برای شهادت هم دعا نمیکرد،
پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشے؟
گفت: چرا ، ولی براش دعا نمیکنم!
چون خودِ خدا باید عاشقم بشه
تا به شهـــادت برسم ...✨
گفتم : حالا اگه تو جوونی
عاشقــت بشه چیکار کنیم؟؟
لبخندی زد و گفت:
مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!🕊🌺
✍ به روایت همسر شهید
#پاسدارمدافعحـرم💚
#شهیدمرتضےحسینپور🕊🌷
#اللهمالرزقناشهادتفےسبیلالله✌️
💞 #عاشقــــانه_دو_مدافـــع 💞
📚 #قسمت_چهل_و_چهارم
_بعد هم آهے کشید و گفت انشااللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا...
تاحالا کربلا نرفتہ بودم....چیزے نمونده بود تا اربعیـݧ تقریبا یک ماه...
با خوشحالے نگاهش کردم و گفتم:جان اسماء راست میگے؟!
_لبخندے زد و سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
دوستم یہ کاروانے داره اسم دوتامونو بهش دادم البتہ برات سخت نیست پیاده اسماء؟!
پریدم وسط حرفشو گفتم:مـݧ از خدامہ اولیـݧ دفعہ پیاده اونم با همسر جاݧ برم زیارت آقا
.آهے کشیدو گفت:انشااللہ ما کہ لیاقت خدمت بہ خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشوݧ
_از جاش بلند شد و دو سہ قدم رفت جلو،دستش و گذاشت تو جیبشو وهمونطور کہ با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهے کشید
هوا سرد شده بود و نفسهاموݧ تو هوا بہ بخار تبدیل میشد
کت علے دستم بود.
_احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودݧ
کت و انداختم رو شونشو گفتم
بریم علے هوا سرده....
_سوار ماشینـ شدیم.ایندفعہ خودش نشست پشت ماشیـݧ
حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود...
علے؟
جانم
بہ خوانواده ے مصطفے سر زدے؟
آره صب خونشوݧ بودم
خوب چطوره اوضاعشون؟!
اسماء پدر مصطفے خودش زماݧ جنگ رزمنده بوده.امروز میگفت خیلے خوشحالہ کہ مصطفے بالاخره بہ آرزوش رسیده اصلا یہ قطره اشک هم نریخت بس کہ ایـݧ مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم
_اما مادرش خیلے بہ مصطفے وابستہ بود.خیلے گریہ میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد
میگفت علے تو برادر مصطفے بودے دیدے داداشت رفت؟!؟
دیدے جنازشو نیوردن؟؟؟
حالا مـݧ چیکار کنم؟؟؟
آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم!!بعدشم انقد گریہ کرد از حال رفت...
_علے طورے تعریف میکرد کہ انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد
آهے کشیدم و گفتم؛زنش چے علے
زنش مثل خودش بود از بچگے میشناسمش خیلے آرومہ
_آروم بے سروصدا اشک میریخت
اسماء مصطفے عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگہ نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتے نداره
اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشو بده
سرمو بہ شیشہ ماشیـݧ تکیہ دادم و رفتم تو فکر
_اگہ علے هم بخواد بره مـݧ چیکار کنم؟
مـݧ مثل زهرا قوے نیستم
نمیتونم شوهرمو با لبخند راهے کنم.منـ اصلا بدوݧ علے نمیتونم...
قطره هاے اشک رو صورتم جارے شد و سعے میکردم از علے پنهانشو کنم
عجب شبے بود ...
_بہ علے نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلے داغ بود...
علے؟؟؟
خوبے!بزن کنار
خوبم اسماء
میگم بزن کنار
دارے میسوزے از تب
با اصرار هاے منـ زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلے و براش خوابوندم و سریع حرکت کردم
_لرزش علے بیشتر شده بود و اسم مصطفے رو زیر لب تکرار میکردو هزیوݧ میگفت
ترسیده بودم.اولینـ بیمارستاݧ نگہ داشتم
هر چقدر علے رو صدا میکردم جواب نمیداد
سریع رفتم داخل وگفتم یہ تخت بیارݧ
علے و گذاشتـݧ رو تخت و بردن داخل ...
حالم خیلے بد بود دست و پام میلرزید و گریہ میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم.علے خوب بود چرا یکدفعہ اینطورے شد؟؟؟
_براے دکتر وضعیت علے و توضیح دادم
دکتر گفت:سرما خوردگے شدید همراه با شوک عصبے خفیفہ
فشار علے رو گرفتـݧ خیلے پاییـݧ بود براے همیـݧ از حال رفتہ بود
بهش سرم وصل کردݧ
ساعت۱۱بود.گوشے علے زنگ خورد فاطمہ بود جواب دادم
الو داداش؟!
_سلام فاطمہ جاݧ
إ زنداداش شمایے؟!داداش خوبہ؟
آره عزیزم
واسه شام نمیاید؟!
بہ مامانینا بگو بیرون بودیم.علے هم شب میاد خونہ ما نگراݧ نباشـݧ
نمیخواستم نگرانشون کنم و چیزے بهشو نگفتم
سرم علے تموم شد
_بادرآوردݧ سوزݧ چشماشو باز کرد
میخواست بلند شہ کہ مانعش شدم
لباش خشک شده بود و آب میخواست
براش یکمے آب ریختم و دادم بهش
تبش اومده پاییـݧ
لبخندے بهش زدم و گفتم
خوبے!؟؟
بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم
مـݧ اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده؟
هیچے سرما خوردے آوردمت بیمارستاݧ
خوب چرا بیمارستاݧ میبردیم درمانگاه
ترسیده بودم علے
_خوب باشہ مـݧ خوبم بریم
کجا؟
خونہ دیگہ
ساعت ۳نصف شبہ استراحت کـݧ صب میریم
خوبم بریم
هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد کہ بمونہ و رفتیم خونہ ما....
#خانوم.علـــی.آبادی
ادامــه.دارد....
💕 #عاشقانه_دو_مدافع 💕
#قسمت_چهل_پنجم
.
.
.هرچقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونہ و رفتیم خونہ ما...
جاشو تو اتاق انداختم.هنوز حالش بد بودو زود خوابش برد
بالا سرش نشستہ بودم وبہ حرفایے کہ زده بود راجب مصطفے فکر میکردم
بیچاره زنش چے میکشہ هییییی خیلے سختہ خدایا خودت بهش صبر بده ...
دستمو گذاشتم رو سرش، باز هم تب کرده بود دستمال و خیس کردم و گذاشتم رو سرش
دیگہ داشت گریم میگرفت تبش نمیومد پاییـݧ
بالاخره گریم گرفت و همونطور کہ داشتم اشک میریختم پاشویش کردم
بهتر شد و تبش اومد پاییـݧ .
اذاݧ صبح و دادݧ .
یہ بغضے داشتم چادر نمازمو برداشتم و رفتم اتاق اردلاݧ
بغضم بیشتر شد یہ ماهے بود رفتہ بود
سجادمو پهـݧ کردم و نماز صبح و خوندم .
بعد از نماز تسبیح و برداشتم و شروع کردم بہ ذکر گفتـݧ
دلم آشوب بود ،یہ غمے تو دلم بود کہ نمیدونستم چیہ
بغضم ترکید،چشمام پر از اشک شدو صورتمو خیس کرد
با چادرم صورتم و پاک کردم و رفتم سمت پنجره پرده رو زدم کنار
تو کوچہ رو نگاه کردم حجلہ ے یہ جوونے رو گذاشتہ بودݧ و کلے پلاکارد ترحیم عجیب بود اومدنے ندیده بودم یاد حرفے کہ اردلاݧ قبل رفتـݧ زد افتادم
"شهید نشیم میمیریم"
قلبم بہ تپش افتاد اصلا آروم و قرار نداشتم
رفتم اتاق خودم علے با اوݧ حالش بلند شده بودو داشت نماز میخوند
بہ چهارچوب در تکیہ دادم و تماشاش میکردم
نمازش کہ تموم شد برگشت کہ بره بخوابہ چشمش افتاد بہ مـݧ
باصدایے گرفتہ گفت :إ اونجایے اسماء
آره تو چرا بلند شدے از جات ؟؟؟
خوب معلومہ دیگہ واسہ نماز
خیلہ خوب برو بخواب ،حالت بهتره؟؟؟؟؟
لبخند کمرنگے زدو گفت مگہ میشہ پرستارے مثل توداشتہ باشم و خوب نباشم؟؟عالیم
خیلہ خوب صبر کـݧ داروهاتو بدم بهت بعد بخواب
داروهاشو دادم ،پتو رو کشیدم روشو با اخم گفتم بخواب وگرنہ آمپول و میارمااااا
خندیدو گفت چشم تو هم بخواب چشمات قرمز شده خانم
سرمو بہ نشونہ تایید تکوݧ دادم .
خیلے خستہ بودم تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد
ساعت نزدیک ۱۲ظهر بود کہ با تکوݧ هاے ماماݧ بیدار شدم
ماماݧ اسماء بیدار شو ظهر شد..
بہ سختے چشمامو باز کردم و ب جاے خالے علے نگاه کردم
بلند شدم و نگراݧ از ماماݧ پرسیدم .
علے کو؟؟؟؟؟
علیک سلام .دو ساعت پیش رفت بیروݧ
کجا؟؟؟؟؟
نمیدونم مادر ،نزاشت بیدارت کنم گفت خستہ اے بیدارت نکنم
گوشے و برداشتم و شمارشو گرفتم
مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد
چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم اما در دسترس نبود
اعصابم خورد شد گوشے و پرت کردم رو تخت و زیر لب غر میزدم
معلوم نیست با اوݧ حالش کجا رفتہ اه
ماماݧ همینطور با تعجب داشت نگاهم میکرد
سریع لباسامو پوشیدم ،چادرمو سر کردم و رفتم سمت در
ماماݧ دنبالم اومد و صدام کرد
کجا میرے دختر ؟؟دست و صورتت و بشور صبحونہ بخور بعد
ݧ ماماݧ عجلہ دارم
امروز میخوام برم خونہ اردلاݧ پیش زهرا تو نمیاے؟؟؟
ݧ ماماݧ شما برو اگہ وقت کردم منم میام
درو بستم و تند تند پلہ هارو رفتم پاییـݧ وارد کوچہ شدم اما اصلا نمیدونستم کجا باید برم
گوشیمو از کیفم برداشتمو دوباره شماره ے علے و گرفتم
ایندفعہ دیگہ بوق خورد اما جواب نمیداد
تا سر خیابوݧ رفتم و همینطور شمارشو میگرفتم
دیگہ نا امید شده بودم ،بہ دیوار تکیہ دادم و آهے کشیدم هنوز خستگے دیشب تو تنم بود
چند دیقہ بعد گوشیم زنگ خورد
صفحہ ے گوشے و نگاه کردم علے بود سریع جواب دادم
الو علے معلوم هست کجایے؟؟
علیک سلام اسماء خانم .مـݧ تو راهم دارم میام پیش شما
کجا رفتہ بودے با اوݧ حالت؟؟؟
خونہ ے مصطفے اینا .بعدشم حالم خوبہ خانوم جاݧ
خیلہ خب کجایےدقیقا؟؟
دارم میرسم سر خیابونتوݧ
مـݧ سر خیابونمونم اهاݧ دیدمت دستم و بردم بالا و تکوݧ دادم تا منو ببینہ
سوار ماشیـݧ شدم و یہ نفس راحت کشیدم
نگاهم کردو گفت :کجا داشتے میرفتے؟؟
اخم کردم و گفتم دنبال جنابعالے
مگہ میدونستے مــݧ کجام؟؟؟
ݧ ولے نمیتونستم خونہ بمونم نگراݧ بودم
ببخشید عزیزم کہ نگرانت کردم ،خواب بودے دلم نیومد بیدارت کنم رفتم خونہ لباسامو عوض کردم و رفتم خونہ مصطفے اینا ببینم چیزے نمیخواݧ مشکلے ندارݧ؟
خب چیشد ؟؟؟
خدارو شکر حالشوݧ بهتر بود
علے کاش منو هم میبردے میرفتم پیش خانم رفیقت
بعد از ظهر میبرمت
دستم و گذاشتم رو سرش .ݧ مثل ایـݧ کہ خوبے خدارو شکر تبت قطع شده بریم خونہ ما برات سوپ درست کنم
إ مگہ بلدے؟؟؟؟
اے یہ چیزایے
باشہ پس بریم
.
بعد از ظهر آماده شدم کہ بریم پیش خانم مصطفے
روسرے مشکیمو سر کردم کہ علےگفت :
اسماء مشکے سر نکـݧ ناراحت میشـݧ خودشوݧ هم مشکے نپوشیدن
روسرے مشکیمو در آوردمو و سرمہ اے سر کردم کہ هم مشکے نباشہ هم اینکہ رنگ روشـݧ نباشہ..
.
جلوے درشوݧ بودیم علے صدام کردو گفت :اسماء رفتیم تو ،تو برو پیش خانم مصطفے پیش مـݧ واینسا رفتنے هم مـݧ میام بیروݧ چند دیقہ بعد پیام میدم تو هم بیا
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چرااااا
نویسنده خانم علی ابادی
هدایت شده از ღℒخادم حضرت آقا™ لیلا رحمتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_محمد😔
+علی😁
خسته شدم همش تو خونه بودم بيرون هم كه نميشه برى با اين وضع تو چيكار ميكنى تو خونه🤔
+عضو كانال شدم🤩
-عضو چه كانالى🤨
+عضو كانال بیسیم چی📞
-چى هست داخلش
+چيز هاى مذهبى و خيلى چيز هاى ديگر مثلاً
-تبادل🍃
-استورى📱
-پيام هايى در مورد رهبر،امام زمان
-طنز جبهه😂
-پروفايل رهبرانه 😍و......
-پس ميشه لينك کانال رو بدى
+بله چرا نشه بفرماييد
-ممنونم خدانگهدار
+خواهش ميكنم خدانگهدار
🌷بیسیم چی📼📞🌷
https://eitaa.com/joinchat/2787115049C980c1e097b
💕 #عاشقانه_دو_مدافع💕
#قسمت_چهل_و_ششم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چراااا؟؟؟
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت نمیخوام مارو باهم ببینہ...حرفشو تایید کردم و رفتیم داخل خونہ
باورم نمیشد یہ خونہ ۸۰مترے و کوچیک باساده تریـݧ وسایل
خانم ها داخل اتاق بودݧ ،رفتم سمت اتاق خانم مصطفے بہ پام بلند شد .
بهش میخورد ۲۳سالش باشہ صورت سبزه و جذابے داشت آدمو جذب خودش میکرد
کنارش نشستم و خودمو معرفے کردم
دستمو گرفت ، لبخند کمرنگے زد و گفت :خوشبختم تعریفتونو زیاد شنیده بودم اما قسمت نشده بود ببینمتوݧ
چهره ے آرومے داشت اما غم و تو نگاهش احساس میکردم
از مصطفے برام میگفت از ایـݧ کہ از بچگے دوسش داشتہ و منتظر مونده کہ اوݧ بیاد خواستگاریش
از ایـݧ کہ چقد خوش اخلاق ومهربوݧ بوده ،از ۶ماهے کہ باهم بودݧ و خاطراتشوݧ
بغضم گرفت و یہ قطره اشک از چشمام جارے شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم
حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جاے ا وݧ.
.
موقع برگشت تو ماشیـݧ سکوت کرده بودم چیزے نمیگفتم
علے روز بہ روز حال روحیش بهتر میشد اما هنوز مثل قبل نشده بود
زیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندݧ واسہ امتحاناش بود اخہ دیگہ ترم آخر بود
تا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بود و دنبال کارهاموݧ بودیم...
دل تو دلم نبود خوشحال بودم که اولین زیارتمو دارم با علی میرم. اونم چه
زیارتی...
یه هفته ای بود اردلان زنگ نزده بود زهرا خونه ی ما بود، رو مبل نشسته
بود و کلافه کانال تلوزیونو عوض میکرد
مامان هم کلافه و نگران تسبیح بدست در حال ذکر گفتن بود
بابا هم داشت روزنامه میخوند
اردلان به ما سپرده بود که به هیچ عنوان نذاریم مامان و زهرا اخبار نگاه
کنن
زهرا همینطور که داشت کانال رو عوض میکرد رسید به شبکه شیش
گوینده اخبار در حال خوندن خبر بود که به کلمه ی"تکفیری هادر مرز
سوریه"رسید
یکدفعه همه ی حواس ها رفت سمت تلوزیون
سریع رفتم پیش زهرا و با هیجان گفتم: إ زهرا ساعت ۷ الان اون سریال
شروع میشه
کنترل رو از دستش گرفتم و کانال رو عوض کردم
_ بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرد اما مامان صداش در اومد:
- اسماء بزن اخبار ببینم چی میگفت
بیخیال مامان بزار فیلمو ببینیم
دوباره باصدای بلند که حرصو و عصبانیت هم قاطیش بود داد زد: میگم
بزن اونجا
بعد هم اومد سمتم، کنترل رو از دستم کشید و زد شبکه شیش
بدشانسی هنوز اون خبر تموم نشده بود
تلویزیون عکسهای شهدای سوریه و منطقه ای که توسط تکفیری ها اشغال
شده بود رو نشون میداد
مامان چشماشو ریز کرد و سرشو یکم برد جلو تر یکدفعه از جاش بلند شد
و با دودست محکم زد تو صورتش:
یا ابوالفضل اردلان!!!؟؟...
#ادامــه_دارد...
نویسنده خانم علی ابادی
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهل_و_هفتم
بابا روزنامه رو پرت کرد و اومد سمت مامان
کو اردلان اردلان چی؟
منو زهرا مامان رو گرفته بودیم که خودشو نزنه مامان از شدت گریه
نمیتونست جواب بابا رو بده و با دست به تلوزیون اشاره میکرد
سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیون
اخبار تموم شده بود
بابا کلافه کانال ها رو اینورو اونور میکرد
برای مامان یکم آب قند آوردم و دادم بهش
حالش که بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید
خانم اردالن رو کجا دیدی؟
دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتن جنازه
هارو نشون میدادن بچم اونجا بود
رنگ و روی زهرا پرید اما هیچی نمیگفت
بابا عصبانی شدو گفت: آخه تو از کجا فهمیدی اردلان بود مگه واضح دیدی
چرا با خودت اینطوری میکنی
_ بعد هم به زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کن رنگ و روی بچرو
مامان آرومتر شد و گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مثل اردلان من
بود ببین یه هفته ام هست که زنگ نزده وای بچم خدا
نگران شدم گوشیو برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهدای
مدافع
دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد
از زهرا اسم تیپشو پرسیدم
وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلان میگشتم
خدا خدا میکردم اسمش نباشه
_ یکدفعه چشمم خورد به اسم اردلان احساس کردم سرم داره گیچ میره و
جلو چشماش داره سیاه میشه
با هر زحمتی بود گوشیو تو یه دستم نگه داشتم و یه دست دیگمو گذاشتم
رو سرم
به خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب رو
قسم میدادم
چشمامو محکم بازو بسته کردم و دوباره خوندم
اردلان سعادتی
دستمو گذاشتم رو قلبم و نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت
- زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستمو گرفت و با نگرانی پرسید چیشد
اسماء؟
سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگران نباش
اسمش نبود
- پس چرا تو اینطوری شدی؟
هیچی میشه یه لیوان آب بیاری برام
- اسماء راستشو بگو من طاقتشو دارم
- إ زهرا بخدا اسمش نبود، فقط یه اسم اردلان بود ولی فامیلیش سعادتی
بود
زهرا پووفی کرد و رفت سمت آشپزخونه
هگوشیو بردم پیش مامان و بابا، نشونشون دادم تا خیالشون راحت بشه
بابا عصبانی شد و زیرلب به مامان غر میزد و رفت سمت اتاق
زنگ خونه رو زد
آیفون رو برداشتم:کیه؟
کسی جواب نداد.
دوباره پرسیدم کیه؟
ایندفعه جواب داد:
مأمور گاز میشه تشریف بیارید پایین
آیفون رو گذاشتم .
زهرا پرسید کی بود
شونه هامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چه صدایی هم داشت
چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کردم و در
و باز کردم
چیزی رو که میدیم باور نمیکردم....
- اردلان بود
ریشاش بلند شده بود. یکمی صورتش سوخته بود و یه کوله پشتی نظامی
بزرگ هم پشتش بود
اومدم مثل بچگیامون بپرم بغلش که رفت عقب
- کجا زشته تو کوچه
خندیدمو همونطور نگاهش میکردم
- چیه خواهرنمیخوای بری کنار بیام تو؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پله ها رفتیم بالا
_ چشمم خورد به دستش که باند پیچی شده بود و یکمی خون ازش بیرون
زده بود
دستم رو گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید و گفت: زبون باز کردی جای سلامتی هیچ چیزی نیست بیا بریم تو
داداش الان بری تو همه شوکه میشن وایسا من آمادشون کنم
_ رفتم داخل و گفتم :یاالله مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید...
زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای مامان هم چادر برد
مامان با بی حوصلگی گفت:مامورگاز تو خونه چیکار داره
- نمیدونم مامان، مثل اینکه یه مشکلی پیش اومده
خیله خوب باباتم صدا کن
- باشه چشم
_ بابا بیا مامور گاز
بابا از اتاق اومد بیرونو گفت: مامور گاز
خوب تو خونه چیکار داره
- نمیدونم بابا بیاید خودتو ببینید
بابا در خونه رو باز کرد و با تعجب همینطور به اردالان نگاه میکرد
اردالن بابا رو محکم بغل کرد و دستش رو بوسید
بابا بعد از چند ثانیه به خودش اومد و خدا رو شکر میکرد
از سرو صدای اونها مامان و زهرا هم اومد جلو
مامان تا اردلان دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسین، خدایا شکرت خدایا
هزار مرتبه شکرت بعد هم اردلان رو بغل کرد و دستشو گرفت
زهرا هم با دیدن اردالان دستشو گذاشت جلوی دهنشو لیوان از دستش
افتاد
اردلان لبخندی بهش زد، لبشو گاز گرفت و دستشو به نشونه ی شرمنده ام
گذاشت رو چشماش
مامان دست اردلان رو ول نمیکرد، کشوندش سمت خونه
همه جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید ،چیزیت نشده
اردالان هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت: سلام سلامم مادر
من
مامان از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه
اسماء مادر برای داداشت چای بیار، میوه بیار،شیرینی بیار، اصن همشو بیار
- باشه چشم
زهرا اومد آشپز خونه دستاش از هیجان میلرزید و لبخندی پررنگ رو
صورتش بود چهرش هم دیگه زرد و بی حال نبود
نویسنده خانم علی ابادی
درتکتکلحظہهادلمگرھخوردبہحرمت
حاجتمتنھاایناست؛
یکخلوتدربینالحرمین...!ジ
هَرگِز بھ ڪَس و ناڪَــسے اٌرباب نَگفٺـیم
زیرا فَقَط این لَفظ سِزاوارِ حُسین اَسٺ...!
#همسفرانه🌷❤️
اولین غذایی که
بعد از عروسیمان درست کردم
استانبولے بود👌🍛
از مادرم تلفنی پرسیدم!🙂
شد سوپ...🍲😢
آبش زیاد شده بود...😁
منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد...😋❤️
روز دوم گوشت قلقلی درست کردم!🍢
شده بود عین قلوه سنگ...😐🤦🏻♀😅
تا من سفره را آماده کنم،
منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید...😂😂🤔
و میگفت : چشمم کور دندم نرم
تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ👩🏻🍳😌🌹
#همسر_شهیدمنوچهرمدق🕊🌷
#همسفرانه🌷
عاشقانه_شهدایی
قهربودیم درحال نمازخوندن بود...
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم...
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن...
ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!
کتابو گذاشت کنار...
بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!
بازهم بهش نگاه نکردم....!!!
اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟
سکوت کردم....
"گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .."
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم:نـــــــه!!!!!
گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری...
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....
به نقل از همسر شهید بابایی