هدایت شده از کعبة الرزایا
💫یک رمان جذاب 💫
محمد:
از دیروز یه حال عجیبی دارم
چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود
کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردوبرام مهم شده حرفاش
و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم
از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم
داشتم فراموش میکردم
که صبح دوباره دیدمش
خیلی خوب حجاب کرده بود وپشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود.
سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم
دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته
و....
اگه میخواهی ادامه ی این رمان 🌸جذاب -🌸مذهبی-🌸عاشقانه
وکاملا اخلاقی وآموزنده
برگرفته از ⭐️واقعیت⭐️ رو بخونی
به این کانال سربزن
علاوه بر این رمان های جذاب دیگه هم در کانال گذاشته شده 😍
@kooyevesal
مطمئن باش پشیمون نمیشی
علاوه بر این رمانهای قشنگ
داخل این کانال میتونی
یه عالمه مطالب شهدایی قشنگ پیداکنی
مطالب ناب وزیبا
اگه میخای بیشتر✨ امام زمانت رو بشناسی✨
یه سربه این کانال بزن
مطمئن باش دعوت خود شهداست 🧔
👇👇👇
@kooyevesal
.💔.
از مــزار پــدر بـــه ســمت پســر
در مسیری که شب به شب رفتم
تا خود کــربلا به عــشــق نــجف
راه خــود را عــقب عــقب رفـتم
#دلتنگنجف:)😞✨
#ایواننجفعجبصفاییدارد🥀
@emam_hasani_ha
دوستان از امروز یه رمــان فوق العــ👌ــاده در کانال قرار میگیره😍
هر روز یک پارت😍
رمانی به نام ⬅ #دختر_بسیجی♥️
حوالی ساعت ۱۴ گذاشته میشود😌
منتظرمون باشید که الان یکی از پارت ها گذاشته میشود😉
💚با تشکر مدیریت کانال شهدای امام حسنی💚
...
عاقبت روزی محقق می شود رویای من🍃
میروم از صحن زهرا سوی ایوان حسن💚
#بقیعراخواهیمساخت🌱😔
@emam_hasani_ha
...💚
کاشمیشدقیدوبند وزن شعریراشکست✨
راحتوآسودهمیگفتمحسن(ع)عشقمنی 🌱
#حضرتعشق😍
#هوایبقیع🥀
@emam_hasan_ha
°•[ به نام خالق هستی ]•°
✨خالصه ی رمان:
بانوی بسیجی بر عکس اسمش در باره ی آراد! پسری پولدار و بی بند و باره که زندگی ش رو صرف خوش گذرونی و کارش کرده
ولی از ی ه جایی به بعد با ورود آرام دختری ساده و مغرور و در عین حال پایبند به اعتقادات! به زندگیش مسیر زندگی ش عوض
می شه و برای اول ین بار توی زندگیش عشق رو تجربه می کنه!
داستان از اونجایی شروع می شه که آراد بعد از اینکه از مسافرت بر م ی گرده م ی بینه در غیاب او پدرش برای شرکتشون نیروی
جد ید استخدام کرده و یکی از این نیروها آرامه که آراد و دوستش پرهام، چشم دیدنش رو ندارن و م ی خوان هر جور که شده او
رو اخراج کنن بدون اینکه پدر آراد که صاحب شرکته چیز ی در این مورد بفهمه و وانمود کنن آرام رو به خاطر کم کاری و نا
واردیش اخراج کردن!
بانوی بسیجی داستانی کل کل ی و عاشقانه از زبان اول شخص یعنی آراد و با پایانی خوش است.
#خلاصه_رمان🥀
✨دختر بسیجی
°•[پارت اول]•°
ماشین رو توی پارکینگ بزرگ برجی که بخش ادار ی شرکت توش قرار داشت پارک کردم و به طرف آسانسور قدما ی بلند برداشتم.
حسابی از کار بابا که بدون مشورت با من نیرو ی جد ید برا ی بخش ادار ی استخدام کرده بود عصبی بودم و می خواستم زود تر نیروها رو ببینم و بهشون بفهمونم که همه کاره ی این شرکت منم و اونا باید فقط باید با اجازه من استخدام بشن و کارشون رو
شروع کنن.
توی آسانسور وایستادم و دکمه ی طبقه ی دهم رو زدم.
هنوز هم صدای عصب ی بابا تو ی گوشم می پیچید که گفته بود اگه می خوام توی سِمَتَم باقی بمونم نباید کسایی رو که او
استخدام کرده اخراج کنم.
با رس یدن به طبقه ی دهم، کالفه وعصب ی در آسانسور رو باز کردم و ازش خارج شدم ولی همین که یه قدم برداشتم و خواس تم به
سمت دفتر برم، محکم به کسی خوردم و از حرکت وایستادم.
دختر چادر ی ای که بهش خورده بودم، در همان حال که مشغول جمع کردن برگه های ولو شده رو ی زمین بود سرم غر زد:
_آقا حواستون کجاس؟ این چه مدل راه رفتنه؟
این دختر بد موقع ای رو برای غر زدن انتخاب کرده بود! چون اولا من اهل معذرت خواهی نبودم و دوما انقدر عصب ی بودم که دلم
می خواست همونجا خفه اش کنم به خصوص او که محجبه بود و من عجیب با این جور آدما دشمن بودم.
May 11
گمنامےیعنۍدرد...🍃
دردےشیریݩ...✨
یعنےباعشـقیڪےشدن...💙
یعنےاثباٺاینکہازهمہچیزتبراےمعشـوقت گذشتے...✨
یعنێفقطخُدآرادیدےورضاۍاوراخواستےنہ تعریفوتمجیدمردمرا🌱^^
گمنامےیعنۍاگربراێخداستبگذارگمنامبمانمـ❤️:)
اےڪاشهمہےماگمـنامباشیم🙃🍃✨
#شهید_گمنام🥀💔🕊
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
http://eitaa.com/Martyr_314
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•