💕 #عاشقانه_دو_مدافع💕
#قسمت_پنجاه_و_نهم
الو سلام داداش
بههههههه اهلا و سهلا کربلایی اسماء خوبی خواهر
یه خبری چیزی از خودت ندیا
من اخبارتو از شوهرت میگیرم.
- خندیدم و گفتم.خوبی داداش، زهرا خوبه؟
الحمدالله
_داداش میدونی که علی امروز داره میره ، میشه تو قضیه رو به مامان اینا بگی؟؟
گفتم اسماء جان
- گفتی ؟؟؟
آره خواهر ما ساعت ۸ میایم اونجا برای خدافظی
- آهی کشیدم و گفتم باشه خدافظ
ظاهرا من فقط نمیدونستم ، پس واسه همین بهم زنگ نمیزنن میخوان که
تا قبل از رفتنش پیش علی باشم.
_ ساعت به سرعت میگذشت
باگذر زمان و نزدیک شدن به ساعت ۸،طاقتم کم تر و کم تر میشد.
تو دلم آشوب بود و قلبم به تپش افتاده بود.
ساعت ۷ و ربع بود. علی پایین پیش مامانش بود
تو آیینه خودمونگاه کردم. زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود.
لباس هامو عوض کردم و یکم به خودم رسیدم
ساعت ۷ و نیم شد
_ علی وارد اتاق شد به ساعت نگاهی کرد و بیخیال رو تخت نشست.
میدونستم منتظر بود که من بهش بگم پاشو حاضر شو دیره.
بغضم گرفته بود اما حالا وقتش نبود...
چیزی رو که میخواست بشنوه رو گفتم: إ چرا نشستی؟؟
دیره پاشو..
لبخندی از روی رضایت زد و بلند شد
لباس هاشو دادم دستش و گفتم: بپوش
دکمه های پیرهنشو دونه دونه و آروم میبستم و علی هم با نگاهش
دستهامو دنبال میکرد...
دلم نمیخواست به دکمه ی آخر برسم
- ولی رسیدم. علی آخریشو خودت ببند
از حالم خبر داشت و چیزی نپرسید. موهاشو شونه کردم و ریشهاشو
مرتب...
_ شیشه ی عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو
کیفم میخواستم وقتی نیست بوش کنم.
مثل پسر بچه های کوچولو وایساده بود و چیزی نمیگفت: فقط با لبخندنگاهم میکردم.
از کمد چفیه ی مشکی رو برداشتم و دور گردنش انداختم
نگاهمون بهم گره خورد. دیگه طاقت نیوردم بغضم ترکید و اشکهام سرازیر
شد.
_ بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش. گریم شدت گرفت.
نباید دم رفتن این کارو میکرد، اون که میدونست چقد دوسش دارم
میدونست آغوشش تمام دنیامه ، داشت پشیمونم میکرد.
قطره ای اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود.
_ سرمو بلند کردم. علی هم داشت اشک میریخت ...
خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم
مرد مگه گریه میکنه علی..
لبخند تلخی زدو سرشو تکون داد
مامان اینا پایین بودن
_ روسری آبی رو که علی خیلی دوست داشت رو برداشتم و انداختم رو سرم.
اومد کنارم،خودش روسریمو بست و گونمو بوسید
لپام سرخ شد و سرمو انداختم پایین
دستمو گرفت و باهم رو تخت نشستیم.
سرمو گذاشتم رو پاش
_ علی
جان علی
- مواظب خودت باش
چشم خانوم
- قول بده، بگو به جون اسماء
به جون اسماء
- خوشحالم که همسرم ، همنفسم ، مردمن برای دفاع از حرم خانوم داره میره.
منم خوشحالم که همسرم ، همنفسم ، خانومم داره راهیم میکنه که برم.
_ علی رفتی زیارت منو یادت نره هااا
مگه میشه تو رو یادم بره اصلا اون دنیا هم...
حرفشو قطع کردم. سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم: برمیگردی دیگه
چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین
اشکام سرازیر شد، دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم
سرمو گرفت ، پیشونیمو بوسید و آروم گفت ان شاء الله...
_ اشکام رو پاک کرد و گفت: فقط یادت باشه خانم من برای دفاع از!!!!...
#ادامه_دارد..
نویسنده خانم علی ابادی
💕 #عاشقانه_دو_مدافع💕
#قسمت_شصتم
حرمش میرم تو برای دفاع از چادرش بمون
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشی و گریه نکنی
قول بده
- نمیتونم علی نمیتونم
میتونی عزیزم
_ پس تو هم بهم قول بده زود برگردی
قول میدم
- اما من قول نمیدم علی
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم که نره ، بگم پشیمون شدم ، بگم نمیتونم بدون اون ....
دستشو ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و به ساعت نگاه کرد
_ دردی رو تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود.
چادرم رو سر کردم
چند دقیقه بدون هیچ حرفی روبروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو، رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشته ی من
با صدای فاطمه که صدامون میکرد رفتیم سمت در
_ دلم نمیخواست از اتاق بریم بیرون پاهام سنگین شده بود و به سختی
حرکت میکردم
دستشو محکم گرفته بودم. از پله ها رفتیم پایین
همه پایین منتظر ما بودن
مامانم و مامان علی دوتاشون داشتن گریه میکردن
فاطمه هم دست کمی از اون ها نداشت
علی باهمه رو بوسی کرد و رفت سمت در
زهرا سینی رو که قرآن و آب و گل یاس توش بود رو داد بهم....
_ علی مشغول بستن بند های پوتینش بود
دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوی مامان اینا نمیشد
آهی کشیدم و جلوتر از علی رفتم جلوی در...
درد یعنی
که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه به اصرار خودت...
_ آهی کشیدم و جلوتر از علی حرکت کردم...
قرار بود که همه واسه بدرقه تا فرودگاه برن
ولی علی اصرار داشت که نیان
همه چشم ها سمت من بود. همه از علاقه من و علی نسبت به هم خبر
داشتن. هیچ وقت فکر نمیکردن که من راضی به رفتنش بشم.
خبر نداشتن که همین عشق باعث رضایت من شده
_ بغض داشتم منتظر تلنگری بودم واسه اشک ریختن اما نمیخواستم دم
رفتن دلشو بلرزونم
رو پاهام بند نبودم .کلافه این پا و او پا میکردم. تا خداحافظی علی تموم شد
اومد سمتم. تو چشمام نگاه کرد و لبخندی زد همه ی نگاه ها سمت ما
بود...
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآن رد شد
چشمامو بستم بوی عطرش رو استشمام کردم و قلبم به تپش افتاد
_ چشمامو باز کردم، دوبار از زیر قرآن رد شد، هر دفعه تپش قلبم بیشتر
میشد و به سختی نفس میکشیدم
قرار شد اردلان علی رو برسونه
اردلان سوار ماشین شد
کاسه ی آب دستم بود. علی برای خدا حافظی اومد جلو
به کاسه ی آب نگاه کرد از داخلش یکی از گل های یاس شناور تو آب رو
برداشت بو کرد.
_ لبخندی زد و گفت: اسماء بوی تورو میده
قرآن کوچیکی رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش ، بغض
به گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردن نداشتم
اسماء به علی قول دادی که مواظب خودت باشی و غصه نخوری
پلکامو به نشونه ی تایید تکون دادم
خوب خانم جان کاری نداری ؟؟؟؟
کار داشتم ، کلی حرف واسه ی گفتن تو سینم بود، اما بغض بهم اجازه ی
حرف زدن نمیداد.
چیزی نگفتم
_ دستشو به نشونه ی خداحافظی آورد بالا و زیر لب آروم گفت: دوست
دارم اسماء خانم
پشتشو به من کرد و رفت
با هر سختی که بود صداش کردم
علی
به سرعت برگشت. جان علی
ملتمسانه با چشمهای پر بهش نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم اجازه بده....
#ادامه_دارد...
نویسنده خانم علی ابادی
💕 #عاشقانه_دو_مدافع💕
#قسمت_شصت_و_یکم
تا فرودگاه بیام
چند دقیقه سکوت کرد و گفت: باشه عزیزم
_ کاسه رو دادم دستش ، به سرعت چادر مشکیمو سر کردم و سوار ماشین
شدم
زهرا هم با ما اومد
به اصرار علی ما پشت نشستیم و زهرا و اردلان هم جلو
احساس خوبی داشتم که یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم
از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم
_ نگاهی بهش انداختم و با خنده گفتم: علی با این لباسا شبیه برادرا شدیا
اخمی نمایشی کرد و گفت: مگه نبودم
ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم: شبیه علی من بودی
به کاسه ی آب نگاه کردو گفت: این دیگه چرا آوردی
خوب چون میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم که زود برگردی
_ سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم: علی دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟؟؟
یکمی فکر کردو گفت: به ماه نگاه کن
سر ساعت ۱۰ دوتامون به ماه نگاه میکنیم
لبخندی زدم و حرفشو تایید کردم
علی تند تند زنگ بزنیا
چشم
چشمت بی بلا
_ بقیه ی راه به سکوت گذشت
بلاخره وقت خداحافظی بود
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم به خاطر اردلان
تونستیم بیایم
اردلان و زهرا خداحافظی کردن و رفتن داخل ماشین
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: علی برگردیا من منتظرم
پلک هاشو بازو بسته کرد و سرشو انداخت پایین
دلم ریخت
دستشو گرفتم: علی ، جون اسماء مواظب خودت باش
همونطور که سرش پایین بود گفت: چشم خانم تو هم مواظب خودت باش
_ به ساعتش نگاه کرد دیر شده بود
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود
اسماء جان برم ؟؟
قطره ای اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم: برو اومدنی
گل یاس یادت نره
چند قدم ، عقب عقب رفت. دستشو گذاشت رو قلبش و زیر لب زمزمه
کرد:عاشقتم
من هم زیر لب گفتم: من بیشتر
برگشت و به سرعت ازم دور شد با چشمام مسیری که رفت رو دنبال کردم.
در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن
من با دو چشم خویشتن ، دیدم که جانم میرود
_ وارد فرودگاه شد. در پشت سرش بسته شد
احساس کردم سرم داره گیج میره جلوی چشمام سیاه شد
سعی کردم خودمو کنترل کنم. کاسه ی آب رو برداشتم و آب رو ریختم هم
زمان ،،سرم گیج رفت افتادم رو زمین، کاسه هم از دستم افتاد و شکست
_ بغضم ترکید و اشکهام جاری شد. زهرا و اردلان به سرعت از ماشین پیاده
شدن و اومدن سمتم
اردلان دستمو گرفت و با نگرانی داد میزد خوبی !؟؟؟
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم
با زهرا دستم رو گرفتن و سوار ماشینم کرد
سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و بی صدا اشک میریختم
_ اومدنی با علی اومده بودم. حالا تنها داشتم بر میگشتم
هرچی اردلان و زهرا باهام حرف میزدن جواب نمیدادم.
تا اسم کهف اومد. سرجام صاف نشستم و گفتم چی اردلان ...
هیچی میگم میخوای بریم کهف ؟؟؟
سرمو به نشونه ی تایید نشون دادم...
قبول کردم که برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد
ممکن هم بود که داغون ترم کنه چون دفعه ی قبل با علی رفته بودم
وارد کهف شدم. هیچ کسی نبود، رفتم وهمونجایی که دفعه ی قبل با علی
نشسته بودیم ،نشستم.
قلبم کمی آروم شد. اصلا مگه میشه به شهدا پناه ببری و کمکت نکنن ...
_ دیگه اشک نمیریختم ، احساس خوبی داشتم
چشمامو بستم و زیرلب گفتم: خدایا هر چی صلاحه همون بشه به من
کمک کن
و صبر بده
حرفهایی که میزدم دست خودم نبود
من، اسماء ای که انقد علی رو دوست داشت خودش با دست های خودش
راهیش کردو الان از خدا صبر و صلاحشو میخواد.
_ روزها همینطوری پشت سر هم میگذشت
حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اکثرا خونه بودم حتی پنج شنبه ها هم
نمیرفتم بهشت زهرا
هر چند روز یکبار علی زنگ میزد بهم اما خیلی کوتاه حرف میزد و قطع!!!!...
#ادامه_دارد....
نویسنده خانم علی ابادی
توڪتـٰابسہدقیقہدرقیـٰامتمیگفت:
آدمهـٰایۍرادیدمڪہدردنیـٰا
فڪرمیڪردیمشھیدهستند
درقطعہشھداهمخـٰاڪشـٰانڪردیم...؛
امـٰااینجـٰادیدمڪہشھیدمحسوبنشدند!
•.
- بترسیمازاینجملھ💔'!
میدونۍداشتمحسرتڪیومیخوردم؟🙂💔
اون جوونے ڪہ تو ڪربلا
با پاے برهنہ
روۍ خنڪۍ سنگ مرمرها
دنبال جماعت میدوید
و خودشو رسوند ڪنار ضریح آقا
و زیر تابوت حاج قاسمو گرفت :)
•📗🌿•
فرشتہهاازخداوند پࢪسیدن...
خدایاتوکہبشࢪࢪااینقدࢪدوستداࢪۍ
چࢪاغمࢪاآفریدۍ ...!؟
خداگفت: غمࢪابہخاطࢪخودمآفࢪیدم ؛ چونمخلوقاتمتاغمگیننشوندبہیاد خالقشاننمۍافتند...!
بہخودمونبیایم:)
صݪواتبفࢪستمؤمن ...ツ!💚☘
اللہمصݪعلےمحمّدوآݪمحمّدوعجݪفࢪجہم...ツ!🍊🧡
یه بار مشھد سوار اسنپ بودیم
راننده داشت تعریف میکرد از خوبیای رضا شـاه !
که هر هفته میاد حرمبرای زیارت خودم
از خادمای حرم شنیدم که دیدنش !
گفتم امام رضا بهش نمیگه چرا مردمو
تو گوهرشاد به گلوله بستی ملعون؟
تا انتهاے مسیر سکوت کرد دیگه/:
•.
#بدونشرح😒!
•••❀•••
•[ 📞•.
حاجقاسمیہجایۍمیگن:
حتےاگہیہدرصد،احتماݪبدۍکہ:
یہنفریہࢪوزۍبرگردھوتوبہکنہ
حقندار؎راجبشقضاوتکنۍ! :)
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#حاج_قاسم🕊͜᷍☘
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
~|حاجقاسم_مۍگفت:⇩
این ڪه عرضمیکنم:
همهی این برونرفتهاوموفقیتهادر دلبحرانها،مدیون[مقاممعظمرهبر؎] است؛
این امریاستکہ[من با بنِدندان و همهےوجودم حسکردم.]🍂
#پاۍمڪتبسردار✋🏾
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
•
.
بـھخوشگلیتمـےنازی؟!
اوندنیاطرفمیگـھچیکارکنمصورتمقشنگ
بود..
دختراولمنمیکردنبـھگناهافتادم😐💔
خداحضرتیوسفوعبآس؏رونشونتمیده
میگـھازایناخوشگلتربودی؟!🚶🏿♂
عباسبنعلـےکـھبانقابراهمیرفتمیگفت
نمیخوامبادیدنمنکسـےبـھگناهبیوفتـھ !
چشمایخوشگلشو ، بدنشروخرجخدانکرد!
ِاِلهی عَظُمَ الْبَلاء✨
ُوَبَرِحَ الْخَفآءُ🍃
وَانْکَشَفَ الْغِطآء💫
ُوَانْقَطَعَ الرَّجآء🌱
ُو َضاقَتِ الاَْرْض🌏
ُوَمُنِعَتِ السَّمآء🌃
وَاَنْتَ الْمُسْتَعان🍃
ُوَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی💫
وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآء🌾
ِاَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَالِ مُحَمَّد✨
اُولِی الاَْمْر ِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ ✨
وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ🌿
فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا قَریباً🌸
کَلَمْحِ الْبَصَرِاَو ْهُوَ اَقْرَب🥀
ُیا مُحَمَّدُ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ ✨
اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ ☘
و َانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ🌻
یا مَوْلانا یاصاحِبَ الزَّمان✨
ِالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 😞💔
اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی✨
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🤲🏻
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌸
َیااَرْحَمَ الرّاحِمینَ🙃💫
بِحَقِّ مُحَمَّد وَالِهِ الطّاهِرین🌺
«اَلْبُكَاءُمِنْخَشْيَةِاللّهِنَجَاةٌمِنَالنّارِ».
امامحسين(ع)فرمود:«گريهازترس خدا،باعثنجاتازآتشجهنّماست».
(مستدركالوسائل،ج۱۱ص۲۴۵ح۳۵ )
「•📓🐚•」
گودالقتلگاه...گلوبوۍپیࢪهن
دࢪجستوجوییوسفزیباۍبۍڪفن
پیداستآه...منظرۍازماهچاڪچاڪ
خوࢪشیدࢪنگباختهوتڪهتڪهتن
گࢪگۍنشستهبࢪتنخوࢪشید،ومۍدࢪد
شالوعباپیࢪهنسرخآنبدن
گفتند:ࢪستخیزعظیمیاستنینوا..
بۍڪسوغࢪیبسختاستهمعلۍشدنوهمحسنشدناۍماهسࢪخ!"
سࢪبزنازپشتنیزههااۍچاڪاۍماه،!
ڪجایۍحسینمن؟
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
یااِمامرِضآآمدَمتآبَرايَتبِگويَم؛
رازهآئبُزُرگدِلَمرا
بَرضَريحَتدَخيلئبِبَندَم تآكُنئچارهائمُشكِلَمراآمَدَمبآدِلئتَنگو خَستِهتآبِهپائضَريحَتبِميرَم؛يآكِهائ "ضامنآهواَزتوحاجَتَمرااِجابَتبِگيرم"
اگرغدیرفراموشنمیشد!!
نہمـادرۍلـایِدرمیماند...
نہامـام،حسینےگودالمیرفٺ...
نہدخٺرۍیٺیممۍشد....🍃
نہخواهرۍبهاسیرۍمۍرفٺ
#غدیرمهماسٺ🌿••
✨﷽✨
#غدیرۍام♥••
#قسمت_چهاردهم••
اَلحَمـدُلِلهِالَّذےجَعَلـَنامِنَالمُتِمَسـِّکین
بِوِلایَتِالأَمیرِالمُؤمِـنین
عَلِیِابنِأَبےطالِب عَلیهِ الصَّلاةُ وَ السَّلَام.:)💛
💠دلایل نقلی اثبات حقانیت امیرالمؤمنین علیه السلام
⚪️۳. آیه اولوالأمر
🍃 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنكُمْ
ای کسانی که ایمان آوردید خدا و رسول او و صاحبان امر خودتان را اطاعت کنید. ۱
🔘توی این آیه اطاعت از صاحبان امر بدون هیچ قید و شرطی کنار خدا و رسول قرار گرفته و واجب شمرده شده.
🌸علمای شیعه همه اتفاق نظر دارن منظور از اولوالأمر امامان معصوم هستن و از اهل تسنن هم روایاتی نقل شده که منظور از آیه، امامان معصوم هستن.
"ابوحیان اندلس مغربی مفسر مشهور تفسیر بحرالمحیط" و "ابوبکر مؤمنی شیرازی در رساله اعتقادی خودش" و "سلیمان قندوزی در کتاب ینابیع المودة" نمونه ای از روایات رو ذکر کردن.
توی تفاسیر شیعه هم میشه ذیل آیه شریفه به تفاسیر "برهان" ، "نورالثقلین" ، "عیاشی" و "غایةالمرام" و کتب دیگه مراجعه کرد.
📌حالا به بعضی از احادیث اشاره می کنیم.
🌺 جابر بن عبدالله انصاری از پیامبر اکرم ﷺ سوال کرد: اولوالأمر که مأموریم از آنها اطاعت کنیم چه کسانی هستند؟
حضرت فرمود:(خلفا و متصدیان امر بعد از من، اول آنها برادرم علی است. بعد از او حسن و حسین و سپس علی بن الحسین. آنگاه محمدباقر (که تو او را درک می کنی. ای جابر وقتی که ملاقاتش نمودی سلام مرا به او برسان) بعد از او جعفر صادق، بعد از او موسی کاظم، بعد از او علی رضا، بعد از او محمّد جواد، بعد از او علی هادی، بعد از او حسن عسکری و بعد از او قائم منتظر مهدی علیه السلام امامان بعد از من خواهند بود.) ۲
✨ از امام باقر علیه السلام نقل شده که فرموند: رسول خدا ﷺ (برای امامت) به علی و حسن و حسین علیهم السلام وصیت کرد سپس به این قول خدای عزوجل: یا ایها الذین آمنوا.... اشاره کرد و فرمود: امامان از فرزندان علی و فاطمه هستند تا قیامت برپا شود. ۳
🎊پس آیه اولوالأمر از چند جهت بر امامت امیرالمؤمنین و یازده فرزندشون دلالت میکنه:
⚪️۱. اطاعت از اولوالأمر هم ردیف اطاعت خدا و رسول خداست و چون اطاعت بطور مطلق واجبه باید اونها رو بشناسیم.
⚪️۲. همونطوری که خدا اطاعت از رسول رو واجب کرده و شخص رسول رو هم تعیین کرده، وقتی به اطاعت اولوالأمر دستور میده باید اونها رو هم معین کنه وگرنه تکلیف ما مشخص نمیشه چونکه اطاعت از شخصی که نمیشناسیمش ممکن نیستش.
⚪️۳. روایات متعددی شأن نزول آیه رو امام علی و یازده فرزندشون گفتن.
📚پی نوشت ها:
۱. آیه ۵۹ سوره مبارکه نساء
۲. اثبات الهداة،ج۳،ص۱۲۳
۳. تفسیر نورالثقلین،ج اول،ص۵۰۵
📌 ادامه دارد...
✨﷽✨
#غدیرۍام♥••
#قسمت_پانزدهم••
اَلحَمـدُلِلهِالَّذےجَعَلـَنامِنَالمُتِمَسـِّکین
بِوِلایَتِالأَمیرِالمُؤمِـنین
عَلِیِابنِأَبےطالِب عَلیهِ الصَّلاةُ وَ السَّلَام.:)💛
💠دلایل نقلی اثبات حقانیت امیرالمؤمنین علیه السلام
⚪️۴. آیه إنذار و ماجرای یوم الدار
پیامبر اکرم ﷺ در سال سوم بعثت مأمور شدن که دعوت خودشون رو در مورد اسلام علنی کنن و اون رو از خانوادشون شروع کنن:
🍃 وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ
ﻭ ﺧﻮﻳﺸﺎﻥ ﻧﺰﺩﻳﻜﺖ ﺭﺍ انذار کن
🌸 به دنبال این مأموریت پیامبر ﷺ همه بستگانش رو به خونه ابوطالب دعوت کرد و بعد از صرف غذا چنین فرمودن: ای فرزندان عبدالمطلب به خدا قسم هیچ کس را در عرب نمی شناسم که برای قومش چیزی بهتر از آنچه من آورده ام آورده باشد. من خیر دنیا و آخرت را برای شما آورده ام و خداوند به من دستور داده است که شما را به توحید و یگانگی وی و رسالت خودم دعوت کنم. کدام یک از شما مرا یاری خواهد کرد تا برادر من و وصی و جانشین من باشد؟
هیچ کسی از جمع اظهار تمایل نکرد بجزء امیرالمؤمنین که برخاست و عرض کرد رسول الله من در این راه یار و یاور شما هستم.
تا سه مرتبه پیامبر این جملات رو تکرار کردن و کسی به جز امیرالمؤمنین پاسخ ندادن.
🔸 در این موقع پیامبر اکرم ﷺ دست بر گردن امیرالمؤمنین گذاشتن و فرمودن:
انّ هذا اخی و وَصیّی و خَلیفَتی فیکُم فاسمَعوا لَه و اَطیعوه؛ این علی برادر و وصی و جانشین من در میان شماست. سخن او را بشنوید و فرمانش را اطاعت کنید.
✨این حدیث رو بسیاری از علمای اهل سنت مثل ابن ابی حریر، ابو نعیم، بیهقی، ثعلبی، ابن اثیر، طبری و دیگران نقل کردن.
📌ادامه دارد....
📚پی نوشت ها:
۱. آیه ۲۱۴ سوره مبارکه شعرا
✨﷽✨
#غدیرۍام♥••
#قسمت_شانزدهم••
اَلحَمـدُلِلهِالَّذےجَعَلـَنامِنَالمُتِمَسـِّکین
بِوِلایَتِالأَمیرِالمُؤمِـنین
عَلِیِابنِأَبےطالِب عَلیهِ الصَّلاةُ وَ السَّلَام.:)💛
💠دلایل نقلی اثبات حقانیت امیرالمؤمنین علی علیه السّلام
⚪️۵. آیه تبلیغ
🍃 يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ
ﺍﻱ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ! ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ به مردم برسان ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﻧﺠﺎم ﻧﺪﻫﻲ رسالت ﺧﺪﺍ ﺭﺍ انجام نداده ﺍﻱ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﺩم حفظ ﻣﻰ کند. ﺧﺪﺍوند ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ.۱
✨لحن آیه جوریه که نشون میده مأموریت سنگینه که با ترکش رسالت ناقص میمونه.
این مأموریت به هیچ وجه مربوط به توحید یا مبارزه یا چیزای دیگه نبوده چونکه تا زمان نزول آیه، این قبیل مسائل حل شده بود.
🍃با توجه به اینکه این آیه در سال آخر عمر پیامبر ﷺ نازل شده بدون تردید مربوط به مسأله امامت و جانشینی پیامبر هستش و حتی گروهی زیادی از دانشمندان اهل سنت (از مفسّران و مؤرّخان) اعتراف کردن که آیه مذکور درباره حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السّلام و داستان غدیر نازل شده.
🔅مرحوم علامه امینی(رضوان الله تعالی علیه) در کتاب شریف"الغدیر" حدیث غدیر رو از صد و ده نفر از صحابه و از سیصد و شصت دانشمند و کتاب معروف اسلامی نقل کردن و هیچ کس در صدور حدیث تردید نکردن به طوری که اگه جز آیه تبلیغ و حدیث غدیر هیچ آیه و حدیثی در دست نداشتیم، برای اثبات خلافت بلافصل امام علی علیه السلام کافی بود.
🌸البته آیات دیگه ای هم در شأن امیرالمؤمنین و فرزندانشون و بحث امامت نازل شده و ما معتقدیم قرآن مفسّر اهل بیت و اهل بیت مفسّر قرآنند و طبق حدیث ثقلين هرگز از هم دیگه جدا نمیشن.
🌱در این رابطه می تونید به تفسیر های روایی از قبیل "نورالثقلین" ، "تفسير برهان" ، "تفسير عیاشی" و کتاب "غایةالمرام" و کتب دیگه مراجعه کنین.
💠یه نکته جالب درباره علامه امینی بهتون بگم....
علامه امینی گفته: می خواین توی ثواب نوشتن کتاب الغدیر شریک باشین؟
هر وقت صلوات فرستادین "و عجل فرجهم" رو هم بگین تا توی ثواب نوشتن کتاب الغدیر شریک باشه.
🕊حالا برای شادی روح این عالم بزرگوار صلواتی همراه با "و عجل فرجهم" بفرستید.
⚜ادامه دارد....
📚پی نوشت ها
۱.آیه ۶۷ سوره مبارکه مائده