eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
476 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ❤️ واسه دیدنش روز شماری میکردم ... هر روز که میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم برای دیدن علی عزیزم هم برای عروسیمون احساس میکردم هیچ کسی تو دنیا عاشق تر از من و علی نیست اصلا عشق ما زمینی نبود. _ به قول علی خدا عشق ما رو از قبل تو آسمونا نوشته بود. همیشه میگفت:اسماء ما اون دنیا هم با همیم من بهت قول میدم. همیشه وقتی باهاش شوخی میکردم و میگفتم: آها یعنی تو از حوری های بهشتی میگذری بخاطر من از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد _ اخم کردناشم دوست داشتم وای که چقدر دلتنگش بودم با خودم میگفتم: ایندفعه که بیاد دیگه نمیزارم بره من دیگه طاقت دوریشو ندارم چند وقتی که نبود، خیلی کسل و یی حوصله شده بودم دست و دلم به غذا نمیرفت کلی هم از درسام عقب افتاده بودم _ حالا که داشت میومد سرحال تر شده بودم میدونستم که اگه بیاد و بفهمه از درسام عقب افتادم ناراحت میشه. شروع کردم به درس خوندن و به خورد و خوراکم هم خیلی اهمیت میدادم. تو این مدت چند بار زنگ زد. یک هفته به اومدنش مونده بود. قسمم داده بود که به هیچ وجه اخبار نگاه نکنم و شایعاتی رو که میگن هم باور نکنم. _ از دانشگاه برگشتم خونه بدون اینکه لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا چادرمو در آوردم و به لبه ی مبل آویزو کردم بابا داشت اخبار نگاه میکرد بی توجه به اخبار سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم. خستگی رو تو تمام تنم احساس میکردم... _ با شنیدن صدای مجری اخبار چشمامو باز کردم: تکفیری های داعش در مرز حلب یاد حرف علی افتادم و سعی کردم خودمو با چیز دیگه ای سر گرم کنم اما نمیشد که نمیشد. قلبم به تپش افتاده بود این اخبار لعنتی هم قصد تموم شدن نداشت یه سری کلمات مثل محاصره و نیروهای تکفیری شنیدم اما درست متوجه نشدم. _ چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق به علی قول داده بودم تا قبل از اینکه بیاد تصویر همون روزی که داشت میرفت، با همون لباس های نظامیش رو بکشم این یه هفته رو میتونستم با این کار خودمو مشغول کنم. هر روز علاوه بر بقیه کارهام با ذوق وشوق تصویر علی رو هم میکشیدم. _ یک روز به اومدنش مونده بود. اخرین باری که زنگ زد ۶ روز پیش بود. تاحالا سابقه نداشت این همه مدت ازش بی خبر بمونم. نگران شده بودم اما سعی میکردم بهش فکر نکنم. اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید. دوست داشتم حالا که داره میاد با یه لباس جدید به استقبالش برم. _ خریدام رو کردم و یه دسته ی بزرگ گل یاس خریدم. وقتی رسیدم خونه هوا تقریبا تاریک شده بود گل هارو گذاشتم داخل گلدون روی میزم. فضای اتاق رو بوی گل یاس برداشته بود. پنجره ی اتاقو باز کردم نسیم خنکی وارد اتاق شد و عطر گلهارو ییشتر تو فضا پخش کرد. یاد حرف علی موقع رفتن افتادم. گل یاس داخل کاسه ی آب رو بو کرد و گفت: اسماء بوی تورو میده. لبخند عمیقی روی لبام نشست _ ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر من ماه و آخرین شب نبود علی روبروی پنجره نشستم. هوا ابری بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو بیینم. باخودم گفتم: عییی نداره فردا که اومد بهش میگم. بارون نم نم شروع کرد به باریدن. نفس عمیقی کشیدم بوی خاک هایی که بارون خیسشون کرده بود استشمام کردم . پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم. تو این یک هفته هر شب خوابهای آشفته میدیدم. نفس راحتی کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگه راحت میخوابم. تو فکر فردا و اومدن علی، و اینکه وقتی دیدمش میخوام چیکار کنم، چی بگم بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد. _ نزدیک اذان صبح با صدای جیغ بلندی از خواب ییدار شدم. تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریه کردم. نمیدونستم چه خوابی دیدم ولی دائم اسم علی رو صدا میکردم. مامان و بابا با سرعت اومدن تو اتاق. _ مامان تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم. فقط اسم علی رو میبردم بابا یه لیوان آب آورد و میپاشید رو صورتم ... دارد.... نویسنده خانم علی ابادی
فقط چند پآرت تا پایان🥺💛
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
چہ‌خوب‌گفتہ‌اسٺ‌سید‌مرتضےآوینے: حزب‌اللہ‌اهـل ولایت‌اسٺ‌و‌اهل ولایت‌بودن‌دشوار‌اسٺ پایمردۍمیخواهد‌و‌وفادارے🍂'!
شھید‌آوینی‌میگفت: بالی‌نمیخواهم... این‌پوتین‌ھای‌کھنہ‌ھم‌میٺواند مرابہ‌آسمانھاببرد من‌ھم بالی نمی‌خواھم... بی‌شك‌با'ݘادرم'می‌توانم‌مسافرِ‌ آسمانھاباشم:)🕊 چادر من،بال‌پروا‌زمَن‌اسٺ.🌱
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
دنیآ،دنیاے‌تلخــۍشدھ‌است! ایں‌روزها‌از‌برخی‌شهیدآن‌،تنها‌نامـے ماندھ‌وآن‌هم‌گمنامیست.. ولــے‌ڪاش‌بہ‌هماں‌اندازه‌کہ‌درنام گمنام‌میدانیمشان‌،در‌رسم‌نام‌آور‌ قلوبماں‌باشند..(:
وسلام‌برپدرِبندھ‌هایِ‌خدا🌱(:'!
یادمه‌یه‌رفیق‌داشتم ؛ این‌رفیق‌ِمابه‌هیچ‌امامی‌اعتقادنداشت . همیشه‌هم‌غرمیزد‌که‌چرااینقدر‌واسه‌روضه‌ها خرج‌میشه‌‌وخلاصه‌ازاین‌صحبتا . .
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
یادمه‌یه‌رفیق‌داشتم ؛ این‌رفیق‌ِمابه‌هیچ‌امامی‌اعتقادنداشت . همیشه‌هم‌غرمیزد‌که‌چرااینقدر‌واسه‌روضه‌
محرمِ‌پارسال‌باخودم‌کشوندمش‌هیئت . . بهش‌گفتم:نمیدونم‌تویی‌که‌امامی‌روقبول‌نداری ؛ دردات‌روبه‌کی‌میگی..موقعی‌که‌یه‌اتفاقِ‌بد واست‌پیش‌میاد‌به‌کی‌توسل‌‌میکنی..(: باایناکاری‌ندارم‌اماامشب‌اینجاخودت‌روسبک‌کن(: مابهش‌میگیم‌<پدرِبنده‌های‌خدا♥️> دردوبغض‌یک‌سالمون‌رومیاریم‌داخلِ‌روضه‌اش .. اینجاخودمون‌روخالی‌‌میکنیم !
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
محرمِ‌پارسال‌باخودم‌کشوندمش‌هیئت . . بهش‌گفتم:نمیدونم‌تویی‌که‌امامی‌روقبول‌نداری ؛ دردات‌روبه‌کی‌میگ
فرداصبحِ‌اون‌شب‌زنگ‌زدوگفت : امشب‌ساعت‌چند‌حاضرشیم‌بریم‌باهم؟! گفتم:مشکلت‌حل‌شد؟! گفت:آرھ..خوب‌پیش‌رفت ؛ منم‌که‌قول‌دادم اگرحل‌بشه‌تاعمردارم‌نوکریِ‌امام‌حسینِ‌تون‌روکنم !