•°~🦋♥️
هَمیشهپُرازمهربانیمیمانم!
حتیٰ اگرهیچکسقدرِمهربانیام
را نداند...
منخُداییدارم،کهبهجایِهمه
برایمجبران می کند!!!
#یارب✨
خدااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ♥♥♥♥♥♥♥♥
دوســـــــــــــــــت داررررررررررررررررررررررم
♥♥♥♥♥♥♥
اینوبه اشتراک بزار وبدون قرار نیست پولی بهت برسه یا خبرخوشی
فقط ادمهایی رو الان تواین لحظه یادخداشون میندازی تا یادشون باشه خداهست!!!
قول میدی اگه خوندی تو کانالت یا هر گروه هستی پخش کنی.
اما درمورد خداست واسه همین گذاشتم شما هم پخشش کنین❤️
°🌹🌿•°
هواشناسیاعلامکرد :
هوایمهدیفاطمهرا داشتهباشید
خیلیتنهاست💔
سلامتیش ⁵ صلوات ✋🏻🌱
خجالتنکشعزیزکپیکردنشعشق میخواد🙂
∞❥| #امام_زمان
●●●●●•••❁•••●●●●●
🌿⃟ 🌹¦⇢ #ثواب_یھویۍ
ـ ـ ـ ـــــــــ❁ـــــــــ ـ ـ ـ
#ڪپیباذڪرصلوات
یڪیازهمکـٰارامونبہتازگیازدواجڪرد ..
حلقهشوننقرهست!
وبهجایِعروسییہجشنعقدسـٰادهگرفتن
وهیچجھیزیهاینبردن؛ الآندارن
لوازمخونهروڪمڪموحتیدستدوممیخرن!
اینزوجبههمہماثابتکردندکهدونفراگہ
هموبخوان،میتوننزندگیشونوبسازن:)'
#چقدسـٰادهوبیریا🌱
نگاه تو چه فاتحانه گفت: نه گاه ماندن و نشستن است
نه روز گار غربت حسین، نه تاب حسرت است و آرزوست
فقط نه چشم تر بیاورید برای دوست سر بیاورید
چقدر کربلا که پشت سر چقدر کربلا که پیش روست
شانزدهم مرداد سالروز اسارت توست
بهتر بگویم اسارت دنیا در چشمان تو
#شهیدمحسنحججی
ِاِلهی عَظُمَ الْبَلاء✨
ُوَبَرِحَ الْخَفآءُ🍃
وَانْکَشَفَ الْغِطآء💫
ُوَانْقَطَعَ الرَّجآء🌱
ُو َضاقَتِ الاَْرْض🌏
ُوَمُنِعَتِ السَّمآء🌃
وَاَنْتَ الْمُسْتَعان🍃
ُوَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی💫
وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآء🌾
ِاَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَالِ مُحَمَّد✨
اُولِی الاَْمْر ِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ ✨
وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ🌿
فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا قَریباً🌸
کَلَمْحِ الْبَصَرِاَو ْهُوَ اَقْرَب🥀
ُیا مُحَمَّدُ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ ✨
اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ ☘
و َانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ🌻
یا مَوْلانا یاصاحِبَ الزَّمان✨
ِالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 😞💔
اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی✨
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🤲🏻
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌸
َیااَرْحَمَ الرّاحِمینَ🙃💫
بِحَقِّ مُحَمَّد وَالِهِ الطّاهِرین🌺
هرکسے
سرنوشتشرومحرمبراشرقم میزنن👀.
یعنےتو؎محرم
آیندھاشمعلوممیشہ...
تو؎محرمهدفمونوبزرگترڪنیم :)
حرفمننیستا!
استـٰادپنـٰاهیـٰانبزرگوارمیگھ🍀'
ا؎قیامڪنندهٔبہحق
جھانانتظـٰارِقدومترامیڪشد
چشممـٰانرابہدیدهوصـٰالروشنڪن
ا؎روشنترازهرروشنـٰایی..シ🌤"
و...
یه چیزی بگم ارباب؟
خیلی خودمونی و مشتی طور
شماکه کربلا نصیب نکردی تاالان
دمت گرم.
ولی قربونِ غمت،
روضه رو که دریغ نکن دیگه...
عشقو انداختی تو دل،
روضه نریم کجا آرامش پیدا کنیم؟💔
حواست به دل ما باشه
ما به غیر شما کسی رو نداریما...
خدایا...
ما دعا میکنیم که تو این دنیا زنده بمونیم،
اونم واسه اینه که محرمِ حسینت برسه
گریه کنیم ..
خدایا یه کاری کن فقط واسه حسینت گریه کنیم!
چون هیچی ارزش گریه کردن نداره تو این دنیا ..
خدایا به داد دل ما برس...
دست ما رو به عزاداری حسینت برسون💔
دیر موقعس اما بگم ...
امشب اولین شبه محرمه.....
آیا اجازه نوکری بهمون داده شده ؟
مادردعوتمون کرده واسه مراسم عزای پسرش ؟
اجازه داده شده گریه کنیم واسشون آیا؟💔
_ کاش جواب همه این سوالا بله باشه...
اگه دعوتم نشدیم
همین دم آخری مادر تقدیرمونو عوض کنه
و اجازه عزاداری واسه حسین جانش رو بهمون بده ان شاالله😔💔
۱۶ مرداد سال ۱۳۹۶بود که
داعش عکسی را در فضای مجازي منتشر کرد
عکسی ازیک جوان ایرانی که نشان میداد
به دست آن ها اسیر شده.
محسن!
جوان ۲۶ ساله ایرانی که برای دفاع از حرم
حضرت عشق
حضرت زینب سلاماللهعلیها
به سوریه رفته بود.
همین عکس از او کافی بود تا دل یک
ایران برایش به تپش بیفتد!
دوروز بعدیعنی
۱۸ مرداد۱۳۹۶
محسن حججی به آرزویش رسید
سربلند و روسفید
به نزد ارباب بیکفن پرکشید.
#سالگردشهادت🕊💔
میگن روضه دلمردگیه🥀
میگن گریه افسردگیه🚶🏿♂
نمیدونن خبر ندارن...✋🏻
حسین آغاز زندگیه...🙃❤️
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_شصت_و_هفتم
یدفعه به خودم اومدم . مامان از نگرانی رو صورتش قطرات اشک بود و بابا
هم کلی عرق کرده بود.
_ مامان دستم رو گرفت: اسماء مادر باز هم خواب دیدی ؟؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم.
صدای اذان تو خونه پخش شد.
بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و وضو گرفتم.
_ بارون نم نم دیشب، شدید شده بود و رعد و برق هم همراهش بود.
چادر نمازم رو سر کردم و نمازمو خوندم.
بعد از نماز مثل علی تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم.
بارون همینطور شدید ترمیشد وصدای رعد و برقم ییشتر...
دستمو بردم سمت گردنم و گردنبندی که علی برام گرفته بود گرفتم دستم
و نگاهش کردم.
یکدفعه بغضم گرفت و شروع کردم به گریه کردن
گوشیم زنگ خورد....
_ گوشیم زنگ خورد اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم. یعنی کی
میتونست باشه این موقع صبح
حتما علی
گوشی رو سریع جواب دادم
الو سلام بفرمایید
سلام خوبی اسماء اردلانم
- إ سلام داداش ممنونم شما خوبید چرا صداتون گرفته
_ هیچی یکم سرما خوردم. زنگ زدم بگم من با
_ علی یکی دو ساعت دیگه پرواز داریم به سمت تهران
- إ شما هم میاید؟؟ الان کجایید
_ آره ایندفعه زودتر برمیگردم. الان دمشقیم
- علی خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟
_ علی نمیتونه حرف بزنه. فعلا من باید برم خدافظ
- مواظب خودتو باشید خدافظ
_ پوووفی کردم و گوشی رو انداختم رو تخت...
به انگشتر عقیقی که اردلان برامون از سوریه آورده بود نگاه کردم
خیلی دوسش داشتم چون علی خیلی دوسش داشت
ساعت ۶ بود. یک ساعتی خواییدم
وقتی بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس های جدیدی رو که دیشب
آماده کرده بودم رو پوشیدم یکم به خودم رسیدم و روسریمو به سبک
لبنانی بستم.
_ یکمی از عطر علی رو زدم و حلقمو تو دستم چرخوندم و از انگشتم در
آوردم.
پشتش رو که اسم خودم و علی و تاریخ عقدمو تو حرم رو نوشته بودیم نگاه
کردم.
لبخندی زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم.
تصویری رو که کشیده بودم رو لوله کرده بودم و با پاپیون بستمش.
_ اردلان دوباره زنگ زد و گفت که بریم خونه ی علی اینا میان اونجا ...
گل های یاسو از تو گلدون برداشتم
چادرم رو سر کردم و تو آینه نگاه کردم
_ الان علی منو میدید دستش رو میذاشت رو قلبش و میگفت: اسماء وای
قلبم
خندیدم و از اتاق خارج شدم
مامان و بابا یک گوشه نشسته بودن و با اخم به تلویزیون نگاه میکردن.
_ إ مامان شما آماده نیستین ؟الان اونا میرسن...
مامان که حرفی نزد
بابا برگشت سمتم. لبخند تلخی زدو گفت: تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم: چیزی شده بابا
دخترم یکم با مادرت بحثمون شده
باشه من رفتم پس شما هم زود ییاید. مامان جان حالا دامادت هیچی
پسرتم هستاااا
با سرعت پله ها رو رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم
_ با سرعت خیلی زیاد رانندگی میکردم که سریع برسم خونه ی علی
بعد از یک ربع رسیدم
ماشینو پارک کردم و دوییدم
در خونه باز بود
پس اومده بود. یه عالمه کفش جلوی در بود
زیر لب غر میزدم و وارد خونه شدم: اینا دیگه کی هستن؟ حتما دوستاشن.
دیگه اه دیر رسیدم. الان علی ناراحت میشه
_ وارد خونه شدم همه ی دوستای علی بودن با دیدن من همه سکوت
کردن
_ اردلان اومد جلو. ریشهاش بلند شده بود. چهرش خیلی خسته بود.
دوییدم سمتشو بغلش کردم. سرمو دور خونه چرخوندم. مامان بابا علی
داداش پس بقیه کوشن؟ علی کوش ؟؟؟
چیزی نگفت وبا دست به سمت بالا اشاره کرد
اتاقشه ؟؟
آره ....
بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما
اتاقشه ؟؟
آره ....
بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما...
#ادامه_دارد..
نویسنده خانم علی ابادی
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_شصت_و_هشتم [پایانی]
ریشهاش بلند شده و صورتش مثل اردلان سوخته
_ رسیدم به دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم
جواب نداد. یه صداهایی شنیدم
درو باز کردم
پدر مادر علی و فاطمه خودشون انداخته بودن رو یه جعبه و گریه میکردن
فاطمه با دیدن من اومد جلو بغلم کرد. حالم دست خودم نبود معنی این
رفتاراشو نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علی رو ندیدم.
فاطمه رو از خودم جدا کردم و پرسیدم .علی کوعلی ؟؟؟؟؟؟؟؟
گریه ی همه شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبه بلند شد و
نگاهم کرد .
_ یک قسمت از جعبه معلوم بود یه نفر خوابیده بود توش
کم کم داشتم میفهمیدم چی شده
خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد
بابا رضا فاطمه و مامان معصومه رو با زور بردن بیرون
مامان معصومه که بلند شد
علیمو دیدم
آروم خواییده بود و اطرافش پراز گل یاس بود
کنارش نشستم و تکونش دادم: علی پاشو الان وقت خوابه مگه میدونم
خسته ای عزیزم. اما پاشو یه بار نگاهم و دوباره بخواب قول میدم تا خودت
بیدار نشدی بیدارت نکنم قول میدم ...
_ إ علی پاشو دیگه، قهر میکنما
چرا تو دهنت پنبه گذاشتی
لبات چرا کبوده
مواظب خودت نبودی تو مگه به من قول ندادی مواظب خودت باشی
دستی به ریشهاش کشیدم. نگاه کن چقد لاغر شدی ریشاتم بلند شده تو
که هیچ وقت دوست نداشتی ریشات انقد بلند بشه. عیبی نداره خودم برات
کوتاهشون میکنم. تو فقط پاشو...
ی
بیا من دستاتو میگرم کمکت میکنم
_ علی دستهات کو جاشون گذاشتی
عیبی نداره پاشو
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کن همیشه تو پیشونی منو میبوسیدی حالا
من بوسیدمش
علی چرا جوابمو نمیدی قهری باهام. بخدا وقتی نبودی کم گریه کردم.
پاشو بریم خونه ی ما ببین عکستو کشیدما. وسایل خونمونو هم خریدم.
باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جان
_ إ الان اشکام جاری میشه ها. تو که دوست نداری اشکامو بیینی
علی داری نگرانم میکنیا پاشو دیگه تو که انقد خوابت سنگین نبود.
کم کم به خودم اومدم
چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جاری میشد
علی نکنه ...نکنه زدی زیر قولت. رفتی پیش مصطفی ...
حالا دیگه داد میزدم و اشک میریختم
علی پاشو
قرارمون این نبود بی معرفت تو به من قول دادی
محکم چند بار زدم تو صورتم. دارم خواب میبینم، هنوز از خواب بیدار
نشدم
سرمو گذاشتم رو پاهاش: بی معرفت یادته قبل از اینکه بری سرمو
گذاشتم رو پاهات یادته قول دادی
_ برگردی یادته گفتی تنهام...تنهام نمیراری
من بدون تو چیکار کنم چطوری طاقت بیارم
علی مگه قول نداده بودی بعد عروسی بریم پابوس آقا
علی پاشو. من طاقت ندارم پاشو من نمیتونم بدون تو
_ کی بدنت رو اینطوری زخمی کرده الهی من فدات بشم. چرا سرت
شکسته
پهلوت😭😭😭 چرا خونیه دستاتو کی ازم گرفت علی پاشو فقط یه بار نگاهم کن
به قولت عمل کردی برام گل یاس آوردی
علی رفتی رفتی پیش خانوم زینب نگفت چرا عروستو نیاوردی
عزیزم به آرزوت رسیدی رفتی پیش مصطفی
منو یادت نره سلام منو بهشون برسون. شفاعت عروستو پیش خدا بکن
بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو که چقد همو دوست داریم
_ بگو ما طاقت دوری از همو نداریم
بگو همسرم خودش با دستهای خودش راهیم کرد تا از حرم بی بی زینب
دفاع کنم بگو خودش ساکم رو بست و پشت سرم آب ریخت که زود
برگردم
بگو که زود برگشتی اما اینطوری جون تو بدنت نیست.
_ تو بدن من هم نیست.
تو جون من بودی و رفتی
اردالان با چند نفر دیگه وارد اتاق شدن که علی رو ببرن
میبینی علی اومدن ببرنت. الانم میخوان ازم بگیرنت نمیزار پیشت باشم.
علی وقت خداحافظیه
بازور منو از رو تابوت جدا کردن
با چشمام رفتن علی از اتاق دنبال میکردم صدای نفس هامو که به سختی
میکشیدم میشنیدم...
#ادامه_ندارد...
نویسنده خانم علی ابادی