*[ 💙💫 ]
خدایا ...
ما به دیدن معجزه هاے تو
دࢪ لحظه های نا امیدے محتاجیم ...
#اَلٰهُمَعَجِلْالِوَلیِڪَالْفَرَجْ
میدانی..
بعضی از آدمها انگار از بهشت آمدهاَند..!
یک جورِ عجیبی خوبند،
امناَند ،آراماَند ،دلنشیناَند...
کنارشان میتوانی خیلی راحت
و بدونِ هیچ تکلّفی؛خودت باشی!
من این آدمها را دوست دارم،
آدمهایِ مهربان و اصیلی؛
که حالِ دنیایمان را خوب میکنند...🌸🖇🌿
😍♥️
🔻بیا بیا یه دقیقه گوش کن...🔻
😶بببین قرار نیست حافظ کل شدن آسون باشه
قرار نیست امروز شروع کنی شش ماه بعد حافظ کل بشی❗️
قرار نیست حافظ کل بشی دیگه قرآن رو ببوسی بذاری کنار😒❗️
قرار نیست مثه کنکور و مدرک لیسانس و فوق لیسانس، تمومش کنی مدرک بگیری و همه جا بگی حافظ شدم رفت😌❗️
این قرآنی که امروز حفظ میکنی واسه امروز و فردا نیست واسه یه عمر زندگی دنیا و یه ابدیت زندگی آخرته😊‼️
اگه امروز شروع کردی باید بدونی این راه ته نداره ! ❌
خسته نشی ☝️
منتظر آخرش نباشی 😩
آخر این راه فقط یه جاست
اونم بهشته! 😍🌤
هیچ حافظی نیست که بگه سختی نکشیدم ❗️
هیچ حافظی نیست که آیه ها بهش وحی شده باشه ❗️
هیچ حافظی از اول حافظ نبوده 😁❗️
تو هم مثل اونا
چه فرقی داره؟
بلند شو👏
با همه وجودت تلاش کن✌️
یه جوری تلاش کن که به خودت افتخار کنی💪
یه جوری تلاش کن که بشی الگوی جامعه قرآنی👌
فرق تو با اونا چیه؟
هر بهونه ای بیاری یه مثال براش دارم که بگم پس اونو چی میگی؟
درس داری؟ 👩🎓
زن و بچه داری؟ 👨👩👧👧
شوهر و زندگی داری؟ 👩❤️👨
سنت رفته بالا؟ 👴👵
هوش و حواس نداری؟ 🤦♀️
حافظه ات ضعیفه؟؟ 🚶
اینا همه بهونه است😈👻
با همه این مسائل ده ها نمونه موفق تو این زمینه داریم که میتونه الگوی من و شما باشه! 😎🌞
پس همه این بهونه ها رو بذار کنار فقط شروع کن...🤝
از فردا نه! 🤚
همین امروز 🤛
همین لحظه 🤝
ـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜٜـٜ
🔆امام کاظم (ع):
🌀 همان گونه که در ظاهر از مردم حجب و حیا میکنید، در خلوت و نهان نیز از خدا شرم داشته باشید.
📚 بحار، ج۷۸، ص ۳۰۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
#پارت۱۵
(بــخــش اول)
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی ازرضایت مےزنم.روسری سورمه ای رنگم رالبنانـےمےبندم وچادرم راروی سرم مرتب میڪنم!صدای اِف اِف واین قلب من است ڪه مےایستد!سمت پنجره می دوم،خم می شوم وتوی ڪوچه رانگاه می ڪنم.زهراخانوم جعبه شیرینی رادست حاج حسین می دهد.دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتما زینب است!
فاطمه مدام ورجه وورجه میڪند!
"اونم حتما داره ذوق مرگ میشه"
نگاهم دنبال توست!ازپشت صندوق عقب ماشینتان یک دسته گل بزرگ پراز رزهای صورتی وقرمز بیرون مےاوری.چقدر خوش تیپ شده ای...
قلبم چنان درسینه می ڪوبد ڪه اگر هرلحظه دهانم رابازکنم طرف مقابل می تواند آن رادرحلقم به وضوح ببیند!
سرت پایین است وباگلهای قالی ورمی روی!یک ربع است که همینجور ساکت وسربه زیری!
دوست دارم محکم سرم رابه دیوار بکوبم
بلاخره بعدازمکث طولانـےمی پرسی:
من شروع ڪنم یاشما؟
_ اول شما!
صدایت راصاف وآهسته شروع میڪنـے
_ راستش...خیلـےباخودم فکر کردم که اومدن من به اینجادرسته یانه!
ممکنه بعدازین جلسه هراتفاقی بیفته...خب...من بخاطراونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم,,
_ یعنی چی؟؟؟
_ خب."مِن ومِن میڪنی"
_ من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!..برای دفاع!پدرم مخالفت میڪنه..وبهیچ عنوان رضایت نمیده. ازهردری وارد شدم.خب...حرفش اینکه...
بااسترس بین حرفت می پرم:
_ حرفشون چیه؟!!
_ ازدواج کنم!بعد برم.یعنی فکر می کنه اگر ازدواج کنم پابند میشم ودیگه نمی رم...
خودش جبهه رفته اما.نمی دونم!!
جسارته این حرف،اما...من می خوام کمکم کنید....حس می کردم رفتارشما بامن یطور خاصه.اگر اینقدرزوداقدام کردم...برای این بود که می خواستم زود برم.
"گیج وگنگ نگاهت می کنم."
_ ببخشید نمی فهمم!
_ اگر قبول کنید...می خواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه...موقت!اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
اینطوری اسمن ،عرفاوشرعا همه مارو زن و شوهرمیدونن..
اما...من میرم جنگ.و ...
وشما میتونید بعدازمن ازدواج کنید!
چون نه اسمی رفته...نه چیزخاصی!
کسی هم بپرسه.میشه گفت برای اشنایی بوده و بهم خورده!!
یچیز مثل ازدواج سوری
" باورم نمی شود این همان علـےاکبراست! دهانم خشک شده وتنها باترس نگاهت می کنم..ترس ازین ڪه چقدربا آن چیزی که ازتو درذهنم داشتم فاصله داری!!"
_ شایدفکر کنید می خوام شمارومثل پله زیرپابزارم وبالابرم!اما نه!.
من فقط کمک می خوام.
" گونه هایم داغ می شوند.باپشت دست قطرات اشکم راپاک می کنم"
ادامه دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
#پارت۱۵
(بــخــش دوم)
_ یک ماهه که درگیراین مسئله ام!..که اگربگم چی میشه!؟؟؟
" دردلم میگویم چیزی نشد...تنهاقلب من شکست!...اماچقدرعجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود!
تومیخواهےازقفس بپری!پدرت بالت رابسته!و من شرط رهایـےتوام!...
ذهنم انقدردرگیرمیشودکه چیزی جز سکوت درپاسخت نمیگویم!!
_ چیزی نمیگید؟؟...حق دارید هرچی میخواید بگید!!...ازدواج کردن بدنیست!فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد...زن و بچم تنها بمونن.درسته خدا بالاسرشونه!
اما خیلـےسخته...خیلی!...
منکه قصدموندن ندارم چراچندنفرم اسیرخودم کنم؟؟
" نمیدانم چرا می پرانم:
_ اگر عاشق شیدچی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیرهیجانت راخفه میکند!شوکه نگاهم میکنی!
این اولین باراست که مستقیم چشمهایم رانگاه میکنی ومن تاعمق جانم میسوزم!
بخودت می آیـےونگاهت رامیگردانـے.
جواب میدهی:
_ کسی که عاشقه...دوباره عاشق نمیشه!
" میدانم عاشق پریدنـے!اما..چه میشود عشق من درسینه ات باشد وبعدبپری"
گویـےحرف دلم راازسڪوتم میخوانـے..
_ من اگر ڪمڪ خواستم...واقعا کمک میخوام!نه یه مانع!....ازجنس عاشقـے!
" بـےاختیارلبخندمیزنم...
نمی توانم این فرصت راازدست بدهم.
شاید هرکس که فکرم رابخواندبگوید دخترتوچقدراحمقی ..اما...امامن فقط این رادرک میکنم!که قراراست مال من باشـے!!...شاید کوتاه...شاید...
من این فرصت را...
یا نه بهتراست بگویم
من تورا به جان میخرم!!
حتی سوری...
ادامه دارد...
👈👈هزینه کپی داستانها👈👈5صلوات به نیت تعجیل در فرج امام زمان
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
#پارت۱۶
(بــخــش اول)
چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستت میدهندوتاڪیدمی ڪنندڪه باید ڪیڪ را باهم ببرید.
لبخندمیزنـےونگاهم میڪنے،عمق چشمهایت انقدرسرداست ڪه تمام وجودم یخ میزند...
بازیگرخوبی هستی.
_ افتخارمیدی خانوم؟
وچاقو را سمتم میگیری...
دردلم تڪرارمیڪنم خانوم..خانومِ تو!...
دودلم دستم راجلو بیاورم.می دانم دروجودتوهم آشوب است.تفاوت من باتوعشق وبـےخیالیست نگاهت روی دستم سرمیخورد..
_ چاقو دست شما باشه یامن؟
فقط نگاهت میڪنم.دسته چاقورادردستم میگذاری ودست لرزات خودت راروی مشت گره خورده ی من!...
دست هردویمان یخ زده.باناباوری نگاهت می ڪنم.
اولین تماس ما..چقدرسردبود!
باشمارش مهمانان لبه ی تیزش رادرڪیڪ فرومی بریم وهمه صلوات میفرستند.
زیرلب می گویـے: یڪےدیگه.!وبه سرعت برش دوم را میزنے.اماچاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمی ڪند
بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارمی زنـےوجعبه شیشه ای ڪوچڪےرابیرون میڪشـے.درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزند
ڪاش می دانست دخترڪوچڪش وارد چه بازی شده است.
درجعبه رابازمی ڪنـےوانگشترنشانم رابیرون می آوری.نگاه سردت می چرخد روی صورت خواهرت زینب.
اوهم زیرلب تقلب می رساند:دستش کن!
اماتو بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش می ڪنـے..
اڪراه داری ومن این رابه خوبـےاحساس میڪنم.
زهراخانوم لب می گزد وبرای حفظ آبرومی گوید:
_ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن
من باززیرلب تکرارمی کنم.عروست!عروس علی اکبر!
صدای زمزمه صلواتت رامیشنوم.
رومی گردانـےبایڪ لبخندنمایشـے،نگاهم می ڪنے،دستم رامی گیری وانگشتر را در دست چپم می ندازی.ودوباره یڪ صلوات دسته جمعـےدیگر.
ادامه دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
#پارت۱۶
(بــخــش دوم)
فاطمه هیجان زده اشاره می ڪند:
_ دستش رونگه دارتو دستت تاعکس بگیرم.
می خندی وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستت راکنار دستم می گذاری...
_ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تربشه!
فاطمه اخم میکند:
_ عه داداش!...بگیردست ریحانو...
_ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توکادر جلوش بیشتره...
_ وا!...خب عاخه...
دستت را بسرعت دوباره می گیرم و وسط حرف فاطمه می پرم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزند ڪه:
_ آفرین بشما زن داداش...
نگاهت می کنم.چهره ات درهم رفته.خوب می دانم که نمی خواستـےمدت طولانـےدستم رابگیری...
هردومی دانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت به دور است.
امامن تنهایڪ چیزرامرور میڪنم.آن هم اینڪه توقراراست 3ماه همسرمن باشـے!اینڪه 90روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم.
اینک عاشقی کنم تورا!!
اینڪه خودم را در آغوشت جاکنم.
باید هرلحظه توباشـےوتو!
فاطمه سادات عڪس راکه می گیردباشیطنت می گوید:یڪم مهربون تربشینید!
ومن ڪه منتظرفرصتم.سریع نزدیڪت می شوم..شانه به شانه,
نگاهت می ڪنم.چشمهایت رامی بندی ونفست راباصدا بیرون می دهـے.
دردل می خندم ازنقشه هایـے کہ برایت ڪشیده ام.برای توڪه نه! برای قلبت
درگوشَت آرام می گویم:
_مهربون باش عزیزم!...
یکبار دیگرنفست رابیرون می دهـے.
عصبی هستے.این راباتمام وجود احساس می ڪنم.اما باید ادامه دهم.
دوباره می گویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!
این راکه می گویم یکدفعه ازجا بلند می شوی ،عرق پیشانی ات راپاک میکنی وبه فاطمه می گویـے:
_ نمی خوای ازعروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
ازمن دور می شوی وکنارپدرم می روی!!
فرارکردی مثل روز اول!
اما تاس این بازی راخودت چرخانده ای!
برای پشیمانـے دیر است...
ادامه دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
#پارت۱۷
خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه می ڪنم.
دستـےبه روسری ام می ڪشم ودورش رابادقت صاف می ڪنم.
دسته گلـےڪه برایت خریده ام را باژست دردست می گیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم.
امده ام دنبالت مثل بچه مدرسه ایا
می دانم نمی خواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند!ولی من دوست داشتم شیرینی بدهی آن هم حسابـے
درباز می شود و طلاب یکےیکے بیرون می آیند.
می بینمت درست بین سه،چهارتاازدوستانت درحالیکه یک دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنده بیرون می آیـے.
یک قدم جلو می آیم و سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم.
نگاهت بمن می خورد و رنگت به یکباره می پرد!یک لحظه مکث می کنی و بعد سرت را می گردانی سمت راستت وچیزی به دوستانت می گویـے.
یکدفعه مسیرتان عوض می شود.
ازبین جمعیت رد می شوم و صدایت می زنم:
_ آقا؟آقا سید؟
اعتنا نمیکنی ومن سمج ترمیشوم
_ اقا سید!علی جان؟
یکدفعه یکی ازدوستانت باتعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من!
به شانه ات می زند و باطعنه می گوید:
_ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله می گویـے ،ازشان جدا می شوی و سمتم می آیـے.
دسته گل راطرفت می گیرم
_ به به!خسته نباشیدآقا!می دیدم که مسیر بادیدن خانوم کج می کنید!
_ این چه کاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همس...
بین حرفم می پری
_ ارع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟
_ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمی کنے؟
_ چرا جار بزنم زن گرفتم درحالی که می دونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم می دود.نفس عمیق می کشم
_ حالا که فعلا نرفتی! ازچی می ترسی!از زن سوریت!
_ نه نمی ترسم!به خدا نمی ترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !اصلا اینجا چیکار می کنی؟
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس می گرفت برام زودتراز زن گرفتن!
ارحرفت خنده ام میگیرد!چقدربااخم دوست داشتنی تر می شوی.حسابی حرصت گرفته!
_ حالا گلو نمی گیری؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمی تونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش می خندم)
_ الله اکبرا...قراربود مانع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم!؟
_ مستقیم نه!اما..
همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی اهسته میگوید:
_ داداش چیزی شده؟...خانوم کارشون چیه؟
دستت را باکلافگی درموهایت می بری.
_ نه رضا،برید!الان میام
و دوباره باعصبانیت نگاهم می کنی.
_ هوف...برو خونه...تایچیز نشده.
پشتت را می کنی تابروی که بازوات را می گیرم...
ادامه دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
#پارت۱۸
پشتت را می کنی تا بروی که بازوات رامی گیرم...
یک لحظه صدای جمعیت اطراف ماخاموش می شود
تمام نگاه هاسمت ما می چرخد وتوبهت زده برمی گردی ونگاهم می کنی
نگاهت سراسر سوال است که
_ چرااینکاروکردی!؟آبروم رفت!
دوستانت نزدیک می آیند وکم کم پچ پچ بین طلاب راه می افتد.
هنوز بازوات رامحکم گرفته ام.
نگاهت میلرزد...ازاشک؟نمی دانم فقط یک لحظه سرت راپایین می ندازی
دیگرکارازکارگذشته.چیزی را دیده اند که نباید!
لبهایت و پشت بندش صدایت میلرزد _ چیزی نیست!...خانوممه.
لبخند پیروزی روی لبهایم می نشیند.موفق شدم!
همان پسر که بگمانم اسمش رضا بودجلو می پرد:
_ چی داداش؟زن؟کی گرفتی ما بی خبریم؟
کلافه سعی می کنی عادی بنظربیایی:
_ بعدن شیرینیشو میدم...
یکی می پراند:
_ اگه زنته چرا درمیری؟
عصبی دنبال صدامی گردی وجواب میدهی:
_ چون حوزه حرمت داره.نمی تونم بچسبم به خانومم!
این رامی گویی،مچ دستم رامحکم دردست می گیری و بدنبال خود می کشی.
جمع راشکاف می دهی وتقریبا به حالت دو از حوزه دور میشوی ومن هم به دنبالت...
نگاه های سنگین راخیره به حالتمان احساس میکنم...
به یک کوچه می رسیم،می ایستی ومرا داخل آن هل می دهی و سمتم می آیـے.
خشم ازنگاهت می بارد.می ترسم وچندقدم به عقب برمی دارم.
_ خوب شد!...راحت شدی؟...ممنون ازدسته گلت...البته این نه!(به دسته گلم اشاره میکنی) اونیومیگم که آب دادی
_ مگه چیکارکردم؟.
_ هیچی!...دنبالم نیا.تاهواتاریک نشده بروخونه!
به تمسخرمی خندم!
_ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یانه؟
جا میخوری...توقع این جواب رانداشتی
_ نه مهم نیست...هیچ وقتم مهم نمی شه.هیچ وقت!
وبسرعت می دوی وازکوچه خارج می شوی...
دوستت دارم وتمام غرورم راخرج این رابطه می کنم
چون این احساس فرق دارد..
بندی است که هرچه درآن بیشتر گره می خورم آزاد ترمی شوم
فقط نگرانم
نکند دیرشود..هشتادوپنج روز مانده...
ادامه دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
#پارت۱۹
موهایم رامی بافم وبا یک پاپیون صورتی پشت سرم می بندم.
زهراخانوم صدایم می کند:
_ دخترم!بیاغذاتونوکشیدم ببر بالا باعلےتو اتاق بخور.
درآیینه برای بار آخر بخود نگاه میکنم.آرایش ملایم و یک پیراهن صورتے رنگ باگلهای ریز سفید.چشمهایم برق میزند و لبخند موزیانه ای روی لبهایم نقش می بندد.
به آشپزخانه می دوم سینےغذا را برمی دارم و بااحتیاط از پله ها بالا می روم.دوهفته از عقدمان می گذرد.
کیفم رابالای پله ها گذاشته بودم خم می شوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون مےاورم و می گذارم داخل سینی.
آهسته قدم برمی دارم بسمت پشت اتاقت.چندتقه به درمی زنم.صدایت می اید!
_ بفرمایید!
دررا باز میکنم. و بالبخند وارد میشوم.
بادیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت می پرد و سریع رویت را برمی گردانی سمت کتابخانه ات.
_ بفرمایید غذا آوردم!
_ همون پایین میموندی میومدم سرسفره می خوردیم باخانواده!
_ مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.
دستت راروی ردیفی از کتاب های تفسیر قران می کشی و سکوت می کنی.
سمت تختت می آیم و سینی را روی زمین می گذارم .خودم هم تکیه می دهم به تخت ودامنم رادورم پهن می کنم.
هنوزنگاهت به قفسه هاست.
_ نمیخوری؟
_ این چه لباسیه پوشیدی!؟
_ چی پوشیدم مگه!
بازهم سکوت می کنی.سربه زیر سمتم می آیـے و مقابلم می شینی
یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیره میشوی به چشمهایم.چقدر نگاهت رادوست دارم!
_ ریحان!این کارا چیه می کنی!؟
اسمم راگفتی بعد ازچهارده روز!
_ چیکار کردم!
_ داری می زنی زیر همه چی!
_ زیر چی؟تو می تونی بری.
_ آره میگی می تونی بری ولی کارات...می خوای نگهم داری.مثل پدرم!
_ چه کاری عاخه؟!
_ همینا!من دنبال کارامم که برم.چراسعی می کنی نگهم داری.هردو می دونیم منو تو درسته محرمیم.اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه!
_ چرانباشه!؟
عصبی می شوی..
_ دارم سعی می کنم اروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه
من برات نمی مونم!
جمله آخرت در وجودم شکست
توبرایم نمی مانی
می آیـے بلند شوی تابروی که مچ دستت رامی گیرم و سمت خودم می کشم.و بابغض اسمت را می گویم که تعادلت راازدست میدهی و قبل ازینکه روی من بیفتی دستت را به قفسه کتابخانه می گیری
_ این چه کاریه اخه!
دستت را ازدستم بیرون می کشی و باعصبانیت از اتاق بیرون می روی...
میدانم مقاومتت سر ترسی است که داری از عاشقی.
ازجایم بلند می شوم و روی تختت می نشینم.
قنددردلم آب میشود!اینکه شب درخانه تان می مانم!
ادامه دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے
#پارت۲۰
همانظورکه پله هارادوتایڪےبالا میروم با ڪلافگے بافت موهایم راباز میکنم.احساس میڪنم ڪسےپشت سرم می آید.سرمیگردانم ..تویی!
زهراخانوم جلوی دراتاق تو ایستاده ماراکه میبیند لبخند میزند...
_ یه مسواک زدن اینقد طول نداره که!جاانداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این رامیگوید وبدون اینڪه منتظر جواب بماند ازکنارمان رد میشود وازپله ها پایین میرود.نگاهت میکنم.شوکه به مادرت خیره شده ای...
حتی خودمن توقع این یڪے رانداشتم.نفست را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشت سرت.به رخت خواب ها نگاه میکنی ومیگویـے:
_ بخواب!
_ مگه شما نمیخوابی؟
_ من!...توبخواب!
سکوت میکنم وروی پتوهای تا شده مینشینم.بعد ازمکث چنددقیقه ای آهسته پنجره اتاقت راباز میکنی و به لبه چوبـےاش تکیه میدهی.سرجایم دراز میکشم و پتو راتازیر چانه ام بالا میکشم.چشمهایم روی دستها و چهره ات که ماه نیمی ازآن راروشن کرده میلرزد.خسته نیستم اما خواب براحتی غالب میشود...
چشمهایم راباز میکنم،چندباری پلڪ میزنم و سعی میکنم به یاد بیارم کجا هستم.نگاهم میچرخد و دیوارهارا رد میکند که به تو میرسم.لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی..
خوابی!!؟؟؟..چرا اونجا!؟چرا نشسته!!
ارام ازجایم بلند میشوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم.شاید این تصور رادارم که اگر اینکاررا کنم سروصدا نمیشود!باپنجه پا نزدیکت میشوم..چشمهایت رابسته ای.انقدر آرامےڪه بی اراده لبخند میزنم.خم میشوم وپتویت را ازروی زمین برمیدارم و با احتیاط رویت میندازم.تکانی میخوری و دوباره ارام نفس میڪشـے.سمت صورتت خم میشوم.دردلم اضطراب می افتد ودستهایم شروع میکند به لرزیدن.نفسم به موهایت میخورد و چندتار رابوضوح تکان میدهد.ڪمـےنزدیڪ ترمیشوم و آب دهانم را بزور قورت میدهم.فقط چندسانت مانده...فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد...
نگاهم خیره به چشمهایت میماندازترس...ترس اینکه نکند بیدار شوی!صدایی دردلم نهیب میزند!
"ازچی میترسی!!بذار بیدار شه!تو زنشی.."
ادامه دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
| #ایستگاه_آرزو|
و زﻣﺎن ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ…!
ﮐﻪ انسان دﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﭼﻨﺎن
ﻣﻮﻣﻦ ﺑﺎﺷد! ﻃﯿﺐ و ﻃﺎﻫﺮ…!
ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﮔﻔﺖ:« ﭘﺮوردگارا رﻫﺎﯾﻢ
ﻣﮑﻦ» ﺩل ﺧﺪا ﺑﻠﺮزد(:
+خیلییناب
✅ قالَ رَسُولُ اللَّهِ(ص) فِی وَصِیَّتِهِ لِعَلِیٍّ (ع) یَا عَلِیُّ ابْدَأْ بِالْمِلْحِ وَ اخْتِمْ بِالْمِلْحِ فَإِنَّ فِی الْمِلْحِ شِفَاءً مِنْ سَبْعِینَ دَاءً مِنْهَا الْجُنُونُ وَ الْجُذَامُ وَ الْبَرَصُ وَ وَجَعُ الْحَلْقِ وَ وَجَعُ الْأَضْرَاسِ وَ وَجَعُ الْبَطْن.
رسول خدا(ص) به امام علی(ع) توصیه کرد:
ای علی!
غذایت را با نمک آغاز کن و با نمک تمام کن که نمک شفای هفتاد بیماری از جمله جنون و خوره و برص و درد گلو و درد دندان و درد شکم است.
✅البته نمک طبیعی و معدنی...
#اَلٰهُمَعَجِلْالِوَلیِڪَالْفَرَجْ
°🦋
•
.
↺متن دعای عهد↯❦.•
.
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
.
°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
.
°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
بید مجنون:
🔴 تمدید غیبت
🔵 در زیارت حضرت غائب وارد شده است: «السلام علیک ایها المهذّب الخائف» سلام بر تو ای آراستهی بیمناک!
🌕 با اینکه اگر انسان خائن باشد، باید خائف باشد، و شخص مهذّب و بیگناه و پاک از کسی بیم ندارد ولی آن حضرت با آن حریم پاک، از اظهار خود خائف است.
🔹 بنابراین، از گناه ما و بهخاطر اعمال ما است که آن حضرت هزار سال در بیابانها دربهدر و خائف است.
📚 در محضر آیتالله بهجت، ص۴۴
#اَلٰهُمَعَجِلْالِوَلیِڪَالْفَرَجْ
☘#ورقی_از_کتاب☘
روزی رسولخدا(ص) به یاران خود فرمود: کدام یک از شما تمام روزها را روزه میدارید؟ سلمان گفت: یا رسول الله، من. یکی از حاضران گفت: ای سلمان، اکثر روزها تو را دیدهام که غذا میخوری! سلمان گفت: چنان نیست که تو گمان کردهای، من در هر ماه سه روز آن را روزه می گیرم، و خدا فرموده: «هر که یک عمل خوبی انجام دهد ده برابر آن ثواب داده می شود». و از طرفی هم روزه ماه شعبان را به ماه رمضان وصل میکنم، و هر که چنین کند ثواب روزه تمام دهر را دارد.
رسولخدا(ص) به آن مرد فرمود: کجا دیگر با مثل لقمان حکیم برخورد خواهی کرد؟ آنچه خواهی از او بپرس که تو را پاسخ خواهد داد.
#سنن_النبی
#علامه_طباطبایی
#اَلٰهُمَعَجِلْالِوَلیِڪَالْفَرَجْ
#یک_حبه_نور...
إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا
و با هر سختی البته آسانی هست.
#شرح_آیه۶
ای بزرگی كه گفتی:
«با هر سختی، آسانیست»
سختیات را چشيديم، آسانیات را بفرست كه سخت منتظريم...
قُلِ اللَّهُ أَسْرَعُ مَكْرًا ۚ
بگو:
«خداوند سریعتر از شما چارهجویی میکند»
#يونس_آیه۲۱
🌤أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج🌤
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻میـــم ســادات هـاشــمے
#قسمت21
چند تقه به در می زنم و وارد اتاق می شوم. روی تخت دراز کشیده ای و سِرُم دستت را نگاه می کنی. با قدم های آهسته سمت تخت می آیم و کنارت می ایستم. از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبی رنگ بیمارستان می افتد. با سر انگشتم زیر پلکت را پاک می کنم. نفس عمیق می کشی و همان طور که نگاهت را از من می دزدی زیر لب آهسته می گویی: همه چیز رو گفت؟
– کی؟
– دکتر.
به سختی لبخند می زنم و روی ملحفه ی بد رنگی که تا روی سینه ات بالا آمده، دست می کشم.
– این مهم نیست. الآن فقط باید به فکر پس گرفتن سلامتیت باشی از خدا.
تلخ می خندی.
– می دونی؟ زیادی خوبی ریحانه. زیادی!
چیزی نمی گویم. احساس می کنم هنوز حرف داری. حرف هایی که مدت هاست درسینه نگه داشته ای.
– تو الآن می تونی هر کاری که دوست داری بکنی. هر فکری که راجع به من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم.
لب هایت را روی هم فشار می دهی.
– گر چه فکر می کردم گفتن با نگفتنش فرق نداره. به هر حال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی یعنی…
بغضت را فرو می خوری.
– یعنی… بالاخره پذیرفتی تا تهش کنار هم نیستیم و همه چیز فیلمه. من همون اوایلش پشیمون شدم از این که چرا نگفتم. در حالی که این حق تو بود. ریحانه! من نمی دونم با این همه حق الناسی که ….چه جور توقع دارم منو…
این بار بغضت کار خودش را می کند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را به خود می گیرد.
– نمی دونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری. دوست نداشتم ته این زندگی این جور باشه! می خواستم… می خواستم لحظه آخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه. ریحانه من دلم یه سربند می خواست رو پیشونیم… که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه. دلم پرپر زدن تو مرز رو می خواست. اقدام من برای زود اومدن جلو، بدون فکر و با عجله… به خاطر همین بود. فرصتی نداشتم. فکر می کردم رفتنم دست خودمه. ولی الآن…الآن ببین چه جوری اینجا افتادم. قراربود یک ماه پیش برم. قرار بود…
دیگر ادامه نمی دهی و چشم هایت را می بندی. چقدر برایم شنیدن این حرف ها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است. سرم را تکان می دهم و دستم را روی موهایت می کشم.
– چرا این قدر ناامیدی؟ عزیزم تو آخرش حالت خوب خوب می شه. نمیگم برام سخت نبود، لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی…ولی وقتی فکر کردم دیدم می فهمیدم هم فرقی نمی کرد. به هرحال تو قراربود بری و من پذیرفته بودم. این که تو فقط فقط می خوای نود روز مال من باشی.
با کناره کف دستم، اشکم را پاک می کنم و ادامه می دهم: ما الآن بهترین جای دنیاییم. پیش آقا امام رضا (ع). می تونی حاجتت رو بگیری. می تونی سلامتیت رو…
بین حرفم می پری و می گویی: ریحانه حاجت من سلامتی نیست. حاجت من پریدنه. پریدن. به خدا قسم سخته که همکلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و توی کمتر از سه هفته، خبر شهادتش بیاد. کسی که هم حجره ایم بود، کسی که توی یه ظرف با من غذا می خورد، رفت. به خدا دیگه خسته شدم. می ترسم، می ترسم آخر نفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم. می فهمی؟ دلم یه تیر هدف به قلبم می خواد.
ملحفه را روی سرت می کشی و من از لرزش بدنت، شدت گریه کردنت را می فهمم. کنارت می نشینم و سرم را روی تخت می گذارم. “خدایا! ببین بنده ات رو. ببین چقدر بریده. توکه خبر داری از غصه هر نفسش. چرا که خودت گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید”
گذشتن از مسئله پیش آمده برایم ساده نبود، اما عشقی که از تو به درون سینه ام داشتم مانع می شد که همه چیز را خراب یا وسط راه دستت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود، اما تو اعلام کردی که سه چهار روز بیشتر می مانیم. پدرم اول به شدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش را برگرداند. خانواده هردویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند. پدرت در یک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت. هیچ کس نمی دانست بهترین اتاق ها هم دیگر برای ما دلخوشی نمی شوند.
حالت اصلاً خوب نبود و هر چند ساعت بخشی از خاطرات اخیرت را می گفتی. این که شیمی درمانی نکردی، به خاطر ریزش موهایت. هرچند دکترها گفته بودند که به درمانت کمکی نمی کند و فقط کمی پیشروی راعقب می اندازد. این که اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی، دنبال کارهای پزشکی ات بودی. هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت. همه می گفتند آنقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز حالت بد می شود و نه تنها کمکی نمی توانی بکنی، بلکه فقط سربار می شوی و این تو را می ترساند.
از حمام بیرون می آیی و من در حالیکه جانماز کوچکم را در کیفم می گذارم، زیر لب می گویم: عافیت باشه آقا. غسل زیارت کردی؟
سرت را تکان می دهی و سمتم می آیی.
دستم را دراز می کنم،
ادامه دارد....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
#پارت۲۱
حوله کوچکی که روی شانه ات انداخته ای، برمی دارم و به صندلی چوبی مقابل دراور اشاره می کنم: بشین.
با تعجب می گویی: می خوای چی کار کنی؟
– شما بشین عزیز.
می نشینی. پشت سرت می ایستم. حوله را روی سرت می گذارم و آرام ماساژ می دهم تا موهایت خشک شود. دست هایت را بالا می آوری و روی دست های من می گذاری.
– زحمت نکش خانوم.
– نه زحمتی نیست. زود خشک بشه تا بریم حرم.
سرت را پایین می اندازی و در فکر فرو می روی. در آینه به چهره ات نگاه می کنم: به چی فکر می کنی؟
– به اینکه این بار برم حرم، یا مرگمو می خوام یا حاجتم رو.
و سرت را بالا می گیری و به تصویر چشمانم در آینه خیره می شوی. دلم می لرزد. این چه خواسته ای است! از تو بعید است! کار موهایت که تمام می شود، عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم و به گردنت می زنم. چقدر شیرین است که خودم برای زیارت آماده ات می کنم.
چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز می گیری و می ایستی. مضطرب نگاهت می کنم.
– چی شد؟
– هیچی خوبم. یکم بدنم درد گرفت.
– مطمئنی خوبی؟ می خوای برگردیم هتل؟
– نه خانوم. امروز قراره حاجت بگیریما.
لبخند می زنم، اما ته دلم هنوز می لرزد.
نرسیده به حرم از یک مغازه آبمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی می گیری و با دو نِی کنارم می آیی.
– بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم. آخه بعضی آب میوه ها تلخ می شه.
به دو نِی اشاره می کنم.
– ولی فکر کنم کلاً هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما.
می خندی و از خجالت، نگاهت را از من می دزدی. تا حرم دست در دستت و در آرامش مطلق بودم. زیارت با تو، حال و هوایی دیگر داشت. تا نزدیک اذان مغرب درحیاط نشسته ایم و فقط به گنبد نگاه می کنیم. از وقتی که رسیدیم مدام نفس می زنی و درد می کشی، اما من تمام تلاشم را می کنم تا حواست را پی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت می کنم و سرم را روی شانه ات می گذارم. این اولین بار است که این حرکت را می کنم. صدای نفس نفس زدنت را حالا به وضوح می شنوم. دیگر تاب ندارم. دستت را می گیرم و می گویم: می خوای برگردیم؟
– نه من حاجتمو می خوام.
– خب به خدا آقا میده. تو الآن باید بیشتر استراحت کنی.
مثل بچه ها بغض و سرت را کج می کنی.
– نه یا حاجت یا هیچی.
از وقتی من فهمیده ام شکننده تر شده. همان لحظه آقایی با فرم نظامی از مقابلمان رد می شود و درست در چند قدمی ما، سمت چپمان می نشیند. نگاه پر از دردت را به مرد می دوزی و آه می کشی. مرد می ایستد و برای نماز اقامه می بندد. تو هم دستت را در جیب شلوارت فرو می بری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری. سرت را چند باری به چپ و راست تکان می دهی و زمزمه می کنی: هوای این روزای من هوای سنگره. یه حسی روحمو تا زینبیه می بره. تا کِی باید بشینمو خدا خدا کنم؟ به عکس صورت شهیدامون نگا کنم؟
باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت، نفس هایت به شماره می افتد. نگران دستت را فشار می دهم. “نفس نزن جانا که جانم می رود.”
ادامه دارد…
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
#قسمت22
مرد سجده آخرش را که می رود، تو دیوانه وار بلند می شوی و به سمتش می روی. من هم به دنبالت بلند می شوم. دستت را دراز می کنی و روی شانه اش می زنی.
– ببخشید!
برمی گردد و با نگاهش می پرسد: بله؟
همان طور که کودک وار اشک می ریزی، می گویی: فقط خواستم بگم دعا کنید منم لیاقت پیدا کنم بشم همرزم شما.
لبخند روی لب های مرد می نشیند.
– اولاً سلام. دوم پس شما هم آره؟
سرت را پایین می اندازی.
– شرمنده. سلام علیکم. ما خیلی وقته آره. خیلی وقته.
– ان شاءالله خود آقا حاجتت رو بده پسر.
– ممنون. شرمنده یهو زدم رو شونه تون. دلِه دیگه. یاعلی!
پشتت را می کنی که او می پرسد: خب چرا نمی ری؟ این قدر بیتابی و هنوز اینجایی؟ کارهاتو کردی؟
با هر جمله ی مرد بیشتر می لرزی و دلت آتش می گیرد. نگاهت فرش را رصد می کند.
– نه حاجی. دستمو بستن. می ترسم برم.
او بی اطلاع جواب می دهد: دستتو که فعلاً خودت بستی جوون. استخاره کن ببین خدا چی میگه.
بعد پوتین هایش را برمی دارد و از ما فاصله می گیرد. نگاهت خشک می شود به زمین. در فکر فرو می روی.
– استخاره کنم!؟
شانه بالا می اندازم.
– آره. چرا تا حالا نکردی؟ شاید خوب دراومد.
– آخه… آخه همیشه وقتی استخاره می کنم که دو دلم. وقتی مطمئنم، استخاره نمی گیرم خانوم.
– مطمئن؟ از چی مطمئنی؟
صدایت می لرزد.
– از این که اگرم برم، فقط سربارم. همین! بودنم بدبختی میاره برای بقیه.
– مطمئنی؟
نگاهت را می چرخانی به اطراف. دنبال همان مرد می گردی، اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده. ولوله به جانت میفتد.
– ریحانه! بدو کفشتو بپوش. بدو.
همان طور که به سرعت کفشم را پا می کنم، می پرسم: چی شده؟ چی شده؟
– از دفتر همین جا استخاره می گیریم. فوقش حالم بد میشه اونجا. شاید حکمتیه. اصلاً شاید هم نشه. دیگه حرف دکترم برام مهم نیست. باید برم.
– چرا خودت استخاره نمی کنی؟
– می خوام کس دیگه بگیره.
مچ دستم را می گیری و دنبال خودت می کشی. نمی دانیم باید کجا برویم. حدود یک ربع می چرخیم. آن قدر هول کرده ایم که حواسمان نیست که می توانیم از خادم ها بپرسیم. در دفتر پاسخگویی، روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه می کند. در می زنیم و آهسته وارد می شویم.
– سلام علیکم.
روحانی کتابش را می بندد.
– وعلیکم السلام. بفرمایید!
– می خواستم بی زحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج آقا!
لبخند می زند و به من اشاره می کند.
– برای امر خیر ان شاءالله؟
– نه حاجی عقدیم. یعنی موقت.
– خب برای ازدواج دائمتون می خواید؟
– نه.
کلافه دستت را داخل موهایت می بری. می دانم که حوصله نداری دوباره برای کس دیگری توضیح بدهی، برای همین به دادت می رسم.
– نه حاج آقا. همسرم می خواد بره جنگ. دفاع حرم. می خواست قبل رفتن یه استخاره بگیره.
حاج آقا چهره دوست داشتنی خود را کج می کند.
– پسر؛ توی این کار که دیگه استخاره نمی خواد. باید رفت.
– نه آخه… همسرم یه مشکلی داره که دکترا گفتن… دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار می شه اونجا.
سرش را تکان می دهد. بسم الله می گوید و تسبیحش را برمی دارد. کمی می گذرد و بعد با لبخند می گوید: دیدی گفتم؟ توی این کار نباید استخاره کرد. باید رفت بابا.
با چفیه ی روی شانه ات، زیر پلکت را از اشک پاک می کنی و ناباورانه می پرسی: یعنی… یعنی خوب اومد؟
حاج آقا چشم هایش را به نشانه تأیید می بندد و باز می کند.
– حاجی جدی جدی؟ میشه یه بار دیگه بگیرید؟
او بی هیچ حرفی این بار قرآن را برمی دارد و بسم الله می گوید. بعد از چند دقیقه دوباره لبخند می زند و می گوید: ای بابا جوون! خدا هی داره می گه برو، تو هی خودت سنگ می ندازی؟
هر دو خیره خیره نگاهش می کنیم. می پرسی: چی دراومد…یعنی بازم؟
– بله! دراومد که بسیار خوب است. اقدام شود. کاری به نتیجه نداشته باشید.
چند لحظه بُهت زده نگاهش می کنی و بعد بلند قهقهه می زنی. دو دستت را بالا می آوری و صورتت را رو به آسمان می گیری.
– ای خدا قربونت برم من! اجازه ام رو گرفتم. چرا زودتر نگرفته بودم!؟
بعد به حاج آقا نگاه می کنی و می گویی: دستتون درد نکنه. نمی دونم چی بگم؟
– من چی کار کردم آخه؟ برو خدا رو شکر کن.
– نه! این استخاره رو شما گرفتی.
جلو می روی و تسبیح تربتت را از جیبت در می آوری و روی میز، مقابل او می گذاری.
– این تسبیح برام خیلی عزیزه، ولی الآن دوست دارم بدمش به شما. خبر خوب رو شما به من دادی. خدا خیرتون بده.
او هم تسبیح را برمی دارد و روی چشم هایش می مالد.
#حرفِ_دل
وقتی چیزی برای از دست دادن نداری
به صدایش دل بسپار!
او صبح،ظهروشب تو را به سمت خویش میخواند(:
#الله_اکبر
#تـــــلنـگـــر
هیـچوقت
توزندگیتونهیـچچیزیتونرو
بابقیـهمقایسـهنکنیـد🚫
چهوضـعزندگیتون
چهشغلیاتحصیلاتتون
چهحتیهمسـریافرزندتون
اولینقیـاسکننـدهیدنیا
شیـطانبود!
آتشراباخاکمقایسـهکرد!-'🌱
#تلنگرانه
#اَلٰهُمَعَجِلْالِوَلیِڪَالْفَرَجْ